بهم گفت فکر کن یک طناب باشد؛ یک سرش دست تو و سر دیگرش دست یک اژدها. میانتان هم یک درهی عمیق است. تو هر چه تلاش میکنی نمیتوانی طناب را کامل به سمت خودت بکشی. زور اژدها زیاد است. چهکار میکنی؟
گفتم میگذارم اژدها من را با خودش بکشد، وسط راه هم لابد میافتم توی دره.
گفت راه دیگری نیست؟
گفتم چیزی به ذهنم نمیرسد.
گفت طناب را رها کن.
در آن لحظهی من، اژدهاکشی سرانجامی نداشت، باید دست برمیداشتم.
@ketabkhani
گفتم میگذارم اژدها من را با خودش بکشد، وسط راه هم لابد میافتم توی دره.
گفت راه دیگری نیست؟
گفتم چیزی به ذهنم نمیرسد.
گفت طناب را رها کن.
در آن لحظهی من، اژدهاکشی سرانجامی نداشت، باید دست برمیداشتم.
@ketabkhani