☕️قطعهای از کتاب
چیزی مثل روح از پاهام راه افتاد، تنم را مس کرد و از سرم پر کشید. صدای تیکتیک ساعتها را در مغزم میشنیدم. ساعت ساختمان انجمن شهر عقربه نداشت، فکر کردم باز دارم خواب میبینم. قلبم تند میزد و زبانم بند آمده بود. او از کجا آمده بود؟ از آسمان؟ لحظهای هر دو سنگ شدیم، دو مجسمه که گذاشتهاند گوشۀ فلکه، برای قشنگی و به نشانهٔ عشق و زندگی. نگاهم را به چشمهاش دوختم، بعد لبهاش، بعد موهای خاکگرفتهاش و هرچه بیشتر نگاه میکردم، بیشتر در تاریکی فرو میرفتم، در تاریکی بیانتهایی که هوای خنکی به پوست تبزدهٔ آدم میوزانَد، و هیچ صدایی نیست، و آدم هرچه میرود تمامی ندارد. مثل آبانبار چهلپله، بیآنکه گاوی بر دوش آدم باشد.
📕#سال_بلوا
✍#عباس_معروفی
#کتاب_سرا
@ketaab_sara
چیزی مثل روح از پاهام راه افتاد، تنم را مس کرد و از سرم پر کشید. صدای تیکتیک ساعتها را در مغزم میشنیدم. ساعت ساختمان انجمن شهر عقربه نداشت، فکر کردم باز دارم خواب میبینم. قلبم تند میزد و زبانم بند آمده بود. او از کجا آمده بود؟ از آسمان؟ لحظهای هر دو سنگ شدیم، دو مجسمه که گذاشتهاند گوشۀ فلکه، برای قشنگی و به نشانهٔ عشق و زندگی. نگاهم را به چشمهاش دوختم، بعد لبهاش، بعد موهای خاکگرفتهاش و هرچه بیشتر نگاه میکردم، بیشتر در تاریکی فرو میرفتم، در تاریکی بیانتهایی که هوای خنکی به پوست تبزدهٔ آدم میوزانَد، و هیچ صدایی نیست، و آدم هرچه میرود تمامی ندارد. مثل آبانبار چهلپله، بیآنکه گاوی بر دوش آدم باشد.
📕#سال_بلوا
✍#عباس_معروفی
#کتاب_سرا
@ketaab_sara