#در_هیچ
#چهل
#راز_س
#کپی_ممنوع
- شوخی می کنین؟ چرا باید ببریمش؟
پژمان گوشی اش را از شارژ کشیده و راه افتاد: شاید به همون خاطری که نمی خوایم جنازه ما رو زمین بمونه.
اشاره زد: زود باشین. وقت نیست.
پله ها را که پایین می رفت، شهروز تقریبا جنازه کودک را بین یک پتو و پلاستیک پیچیده بود. پژمان اسلحه را به سمت شهروز گرفت. شهروز بی توجه به اسلحه اش جنازه را روی شانه هایش انداخت و دانیال با ناامیدی پرسید: حالت به هم نمی خوره؟
چند قدم برداشت و اسلحه شهروز را گرفته و روی شانه انداخت و به فرید اشاره زد جلوتر راه بیفتند.
شهروز با ناامیدی به دانیال گفت: اگه یه روز مردی می خوای چون حالم بهم می خوره جنازه ات و بندازم یه گوشه؟
دانیال سر به زیر انداخت. سپند دست روی شانه اش گذاشته و جلو انداختش. به دنبالشان که میرفت، نفس عمیقی کشید. چیزی در سینهاش سنگینی میکرد. با قدم های سنگین و هوشیار نگاهش را به اطراف دوخت.
سپند غرید: داریم نزدیک می شیم.
دستش را محکم تر به بچه قنداق گرفت. شهروز با جسد در نقطه ای پناه گرفت.
فرید غرغر کرد: از این سکوت اصلا خوشم نمی یاد.
قدمی به جلو برداشته و با پا ضربه ای به دیوار در حال فرو ریختن زد. دیوار در کسری از ثانیه کنار تیر چراغ برق فرو ریخت. پژمان چند قدم برداشت و در کوچه ها سرک کشید. سر اسلحه را بالا گرفته و نگاهش را بالاتر برد.
احمد با صدای بلندی گفت: آرومتر...
دانیال پرسید: ممکنه بزنن؟
به در قهوه ای اشاره زده و نگاه چپ چپش را حواله دانیال کرد. ترجیح می داد امیر بود تا یک تازه وارد را در تیمش قبول نکند. تا زمانی که دانیال سوال هایش ته می کشید و به تیم خو می گرفت زمان زیادی را در پیش داشتند.
پسر بچه ای از کوچه ای بیرون زد. دانیال اسلحه را مستقیم به سمتش نشانه رفت و پسره بچه از حرکت ایستاد. پژمان غرید: بیار پایین اون و...
پسر بچه به محض پایین آمدن اسلحه به راه افتاد. از بین شان گذشته و باز هم دوید.
دانیال گفت: تعجب نکرد.
احمد پوزخندی زد: احتمالا پدر و مادرش و هم جلوی چشماش کشتن. اونقدر مرگ دیده که از مردن ترسی نداشته باشه.
دانیال با بغض گفت: فقط یه بچه ست.
شهروز جنازه را برداشته و از بین شان جلوتر رفت و سپند گفت: کاش این و به اون حرومزاده ها بگی.
اشاره ای به در قهوه ای آهنی زد که یعنی داخل خواهند شد. فرید باز هم جلو افتاد و دانیال و احمد پشت سرشان را پاییدند. به شهروز اشاره زد دنبال فرید و پژمان داخل شوند و خود جلو می رفت که با بلند شدن صدای تیر، دست دراز کرده و به تندی یقه شهروز را گرفته و بیرون کشیدش.
فرید غرید: اینجان عوضیا...
سپند و شایان به سرعت از کنارش گذشته و داخل شدند. به احمد و دانیال اشاره زد برای پناه دادن به شهروز و به دنبالشان داخل شد.
پژمان غرید:
- نوید تیر خورده.
با دیدن اولین مردی که به سمتشان نشانه رفته بود، ماشه را فشرد و دومی و سومی را هم هدف قرار داد.
پژمان نقطه ای را برای هدف گرفتن دشمن پیدا کرد و شایان غرید: بزن بزن...
با دیدن مردی که به سمت نوید یورش می برد، اسلحه را به پشت سرش فرستاده و چاقو را بیرون کشید. با خیزی به سمتش یورش برده و چاقو را از پشت سر در ستون فقراتش فرو برد و مرد نعره ای سر داد.
پژمان بیرون آمد: همینا بودن؟
به سمت نوید راه افتاد: احتمالا بیشترشون همین اطراف باشن.
نگاهی به پهلوی نوید انداخته و غرید: به احمد بگو بیاد یه نگاهی بندازه.
شهروز جنازه پسرک را کنار جنازه ها زمین گذاشت و سپند مشغول گشتن جیب و اطلاعات جنازه ها بود. دانیال وحشت زده بالای سرشان ایستاد و احمد با نگاهی به زخم نوید گفت: باید برسیم بیمارستان.
- جمعش کن بریم. باید زودتر از شهر خارج بشیم. اینجا خبری نیست. شب و برسیم اردوگاه... هم نوید درمان می شه هم استراحت می کنیم. دو روزه سر پاییم.
نوید نالید: برنامه امون این نبود.
با اطمینان گفت: میریم سمت اردوگاه سازمان ملل. من و شهروز جنازه رو تحویل می دیم.
شهروز باز هم جنازه پسرک را روی دوش انداخت.
خم شد. خون چاقویش را که به روی لباس مرد می کشید، چشم هایش را لحظه ای بست. باید از امنیت تیم مطمئن می شد. به تک تک افرادش برای انجام عملیات نیاز داشت. علاقه ای نداشت به این زودی ها فرد تازه دیگری را در گروه بپذیرد.
شایان مسیر رفته را برگشت: باید بریم.
- می ریم سمت اردوگاه سازمان.
شایان یک لحظه شوکه نگاهش کرده و بعد سری به علامت مثبت تکان داد: پس باید از این طرف بریم.
احمد کنار گوشش زمزمه زد: گلوله خورده به کبدش. جراحی می خواد.
#چهل
#راز_س
#کپی_ممنوع
- شوخی می کنین؟ چرا باید ببریمش؟
پژمان گوشی اش را از شارژ کشیده و راه افتاد: شاید به همون خاطری که نمی خوایم جنازه ما رو زمین بمونه.
اشاره زد: زود باشین. وقت نیست.
پله ها را که پایین می رفت، شهروز تقریبا جنازه کودک را بین یک پتو و پلاستیک پیچیده بود. پژمان اسلحه را به سمت شهروز گرفت. شهروز بی توجه به اسلحه اش جنازه را روی شانه هایش انداخت و دانیال با ناامیدی پرسید: حالت به هم نمی خوره؟
چند قدم برداشت و اسلحه شهروز را گرفته و روی شانه انداخت و به فرید اشاره زد جلوتر راه بیفتند.
شهروز با ناامیدی به دانیال گفت: اگه یه روز مردی می خوای چون حالم بهم می خوره جنازه ات و بندازم یه گوشه؟
دانیال سر به زیر انداخت. سپند دست روی شانه اش گذاشته و جلو انداختش. به دنبالشان که میرفت، نفس عمیقی کشید. چیزی در سینهاش سنگینی میکرد. با قدم های سنگین و هوشیار نگاهش را به اطراف دوخت.
سپند غرید: داریم نزدیک می شیم.
دستش را محکم تر به بچه قنداق گرفت. شهروز با جسد در نقطه ای پناه گرفت.
فرید غرغر کرد: از این سکوت اصلا خوشم نمی یاد.
قدمی به جلو برداشته و با پا ضربه ای به دیوار در حال فرو ریختن زد. دیوار در کسری از ثانیه کنار تیر چراغ برق فرو ریخت. پژمان چند قدم برداشت و در کوچه ها سرک کشید. سر اسلحه را بالا گرفته و نگاهش را بالاتر برد.
احمد با صدای بلندی گفت: آرومتر...
دانیال پرسید: ممکنه بزنن؟
به در قهوه ای اشاره زده و نگاه چپ چپش را حواله دانیال کرد. ترجیح می داد امیر بود تا یک تازه وارد را در تیمش قبول نکند. تا زمانی که دانیال سوال هایش ته می کشید و به تیم خو می گرفت زمان زیادی را در پیش داشتند.
پسر بچه ای از کوچه ای بیرون زد. دانیال اسلحه را مستقیم به سمتش نشانه رفت و پسره بچه از حرکت ایستاد. پژمان غرید: بیار پایین اون و...
پسر بچه به محض پایین آمدن اسلحه به راه افتاد. از بین شان گذشته و باز هم دوید.
دانیال گفت: تعجب نکرد.
احمد پوزخندی زد: احتمالا پدر و مادرش و هم جلوی چشماش کشتن. اونقدر مرگ دیده که از مردن ترسی نداشته باشه.
دانیال با بغض گفت: فقط یه بچه ست.
شهروز جنازه را برداشته و از بین شان جلوتر رفت و سپند گفت: کاش این و به اون حرومزاده ها بگی.
اشاره ای به در قهوه ای آهنی زد که یعنی داخل خواهند شد. فرید باز هم جلو افتاد و دانیال و احمد پشت سرشان را پاییدند. به شهروز اشاره زد دنبال فرید و پژمان داخل شوند و خود جلو می رفت که با بلند شدن صدای تیر، دست دراز کرده و به تندی یقه شهروز را گرفته و بیرون کشیدش.
فرید غرید: اینجان عوضیا...
سپند و شایان به سرعت از کنارش گذشته و داخل شدند. به احمد و دانیال اشاره زد برای پناه دادن به شهروز و به دنبالشان داخل شد.
پژمان غرید:
- نوید تیر خورده.
با دیدن اولین مردی که به سمتشان نشانه رفته بود، ماشه را فشرد و دومی و سومی را هم هدف قرار داد.
پژمان نقطه ای را برای هدف گرفتن دشمن پیدا کرد و شایان غرید: بزن بزن...
با دیدن مردی که به سمت نوید یورش می برد، اسلحه را به پشت سرش فرستاده و چاقو را بیرون کشید. با خیزی به سمتش یورش برده و چاقو را از پشت سر در ستون فقراتش فرو برد و مرد نعره ای سر داد.
پژمان بیرون آمد: همینا بودن؟
به سمت نوید راه افتاد: احتمالا بیشترشون همین اطراف باشن.
نگاهی به پهلوی نوید انداخته و غرید: به احمد بگو بیاد یه نگاهی بندازه.
شهروز جنازه پسرک را کنار جنازه ها زمین گذاشت و سپند مشغول گشتن جیب و اطلاعات جنازه ها بود. دانیال وحشت زده بالای سرشان ایستاد و احمد با نگاهی به زخم نوید گفت: باید برسیم بیمارستان.
- جمعش کن بریم. باید زودتر از شهر خارج بشیم. اینجا خبری نیست. شب و برسیم اردوگاه... هم نوید درمان می شه هم استراحت می کنیم. دو روزه سر پاییم.
نوید نالید: برنامه امون این نبود.
با اطمینان گفت: میریم سمت اردوگاه سازمان ملل. من و شهروز جنازه رو تحویل می دیم.
شهروز باز هم جنازه پسرک را روی دوش انداخت.
خم شد. خون چاقویش را که به روی لباس مرد می کشید، چشم هایش را لحظه ای بست. باید از امنیت تیم مطمئن می شد. به تک تک افرادش برای انجام عملیات نیاز داشت. علاقه ای نداشت به این زودی ها فرد تازه دیگری را در گروه بپذیرد.
شایان مسیر رفته را برگشت: باید بریم.
- می ریم سمت اردوگاه سازمان.
شایان یک لحظه شوکه نگاهش کرده و بعد سری به علامت مثبت تکان داد: پس باید از این طرف بریم.
احمد کنار گوشش زمزمه زد: گلوله خورده به کبدش. جراحی می خواد.