#در_هیچ
#سی_و_نه
#راز_س
#کپی_ممنوع
سرتیپ این بار با مکثی عقب کشیده و به پشتی مبل تکیه زد: جنازه اش و بیار!
***
دستش را بالا گرفته و اشاره زد برای جلوتر رفتن تیم یازده.
سه نفر از تیم به راه افتاده و با قدم های آرام به سمت جلو راه افتادند. با اشاره آن ها راه افتاد و به تیم هم اشاره زد. صدای قدم هایشان بود که به گوش می رسید. با صدایی در سمت راستش به تندی سر اسلحه را به سمت صدا چرخاند و با دیدن کودک با بطری آب به دست مکث کرد. قلبش به درد آمد از صورت آشفته و عذاب کشیده کودک.
فرید بلند گفت: همین جا خوبه.
با نگاهی به اطراف، با سر تایید کرد. احمد به در تکیه زد و فرید به عنوان اولین نفر وارد خانه شد. احمد و شهروز هم به دنبالش وارد شدند. بیرون در انتظار می کشیدند تا از امنیت داخل خانه مطمئن شده و وارد شوند. با کلمه «امنه» که فرید گفت، اشاره ای به دانیال زد. دانیال به محض ورود به تندی عقب رو برگشت: این بوی چیه؟
دستش را روی سینه دانیال گذاشته و به جلو هلش داد: خون.
پسر جوان بینی اش را بین دو انگشت فشرده و چفیه دور گردنش را بالاتر کشید. شایان روی مبلی که تقریبا له شده بود نشست و اشاره ای به تابلو عکس های روی دیوار زد: معلوم نیست مال کدومشونه.
جلو رفت. پشت دیوار ایستاده و نگاهش را از پنجره به بیرون دوخت.
سپند از پله ها که پایین می آمد، نشست: بیاین بالا اینجا بو خفمون می کنه.
راه افتادند. از پله ها بالا رفتند و دستش را به سمت کلید چراغ جلو برد.
- لعنتی!...
صدای شهروز بود که این کلمه را با فریاد به زبان آورد. به سرعت چند پله ای را که در خانه تقریبا آوار شده بالا رفته بودند برگشتند. شهروز اسلحه اش را با خشم روی مبل پرت کرده و فریاد کشید: یه بچه بوده بی شرفا.
جلوتر رفته و از کنار احمد سرکی کشید به داخل اتاقی که درش کاملا بسته بود. به جسم مچاله شده روی زمین و خاک و پشه ها خیره شد و دانیال از بالای شانه اش نالید: جسده.
قدمی به عقب برداشته و دستش را پیش برد. در اتاق را که می بست، اشاره ای به پژمان زد. پژمان اسلحه شهروز را برداشته و از پله ها بالا رفت. تشر زد: همه برین بالا... همه چی رو شارژ کنین وقت نداریم.
شایان بازوی دانیال را گرفته و کشید.
به محض بالا رفتن شان چند قدم برداشته و کنار شهروز روی زمین خاکی چمباتمه زد: درست میشه.
شهروز سر برداشت. اشاره ای به خانه ای که تقریبا ویرانه بود زد: چی قراره درست بشه؟ این همه وقت داریم می ریم و می یایم ولی هنوزم همون جهنمیه که بوده.
کاملا حق را به شهروز می داد. قرار نبود چیزی تغییر کند. دستش را روی شانه شهروز گذاشته و برخاست: باید بریم.
- برای پیدا کردن یه آدم؟ کسی دنبال این بچه هم اومده اصلا؟ دنبالش گشته؟
- اگه کسی می دونست زنده بوده حتما گشته.
- معلومه زنده بوده. از ترس سنگ کپ کرده.
چشم هایش را بست: شاید بتونیم بیایم برای دفن کردنش.
- تا شب از اینجا می ریم. بعد دو روز گشتن این اطراف هنوز هیچ ردی ازش پیدا نکردیم.
- خبرا می رسه. پیداش می کنیم. حساب این بیشرفا رو هم می رسیم. اگه بجنبیم شاید بتونیم یه ساعته برگردیم و دفنش کنیم.
شهروز امیدوارانه نگاهش کرد: ببریمش پیش بقیه؟
بلند شد: یه پتو پیدا کن بپیچیم.
شهروز با عجله به سمت اتاق ها دوید. پله ها را بالا رفت. بچه ها دور پریزهای برق جمع شده بودند. دانیال نالید: همیشه همینطوریه؟
پژمان تلخ گفت: عادت می کنی.
- شما عادت کردین؟
در پاسخ به دانیال لبخند تلخی به لب آورد: بجنبین باید جنازه بچه رو هم سر راه پیاده کنیم.
دانیال چشم گرد کرد و فرید برخاست: پس بجنبین.
#سی_و_نه
#راز_س
#کپی_ممنوع
سرتیپ این بار با مکثی عقب کشیده و به پشتی مبل تکیه زد: جنازه اش و بیار!
***
دستش را بالا گرفته و اشاره زد برای جلوتر رفتن تیم یازده.
سه نفر از تیم به راه افتاده و با قدم های آرام به سمت جلو راه افتادند. با اشاره آن ها راه افتاد و به تیم هم اشاره زد. صدای قدم هایشان بود که به گوش می رسید. با صدایی در سمت راستش به تندی سر اسلحه را به سمت صدا چرخاند و با دیدن کودک با بطری آب به دست مکث کرد. قلبش به درد آمد از صورت آشفته و عذاب کشیده کودک.
فرید بلند گفت: همین جا خوبه.
با نگاهی به اطراف، با سر تایید کرد. احمد به در تکیه زد و فرید به عنوان اولین نفر وارد خانه شد. احمد و شهروز هم به دنبالش وارد شدند. بیرون در انتظار می کشیدند تا از امنیت داخل خانه مطمئن شده و وارد شوند. با کلمه «امنه» که فرید گفت، اشاره ای به دانیال زد. دانیال به محض ورود به تندی عقب رو برگشت: این بوی چیه؟
دستش را روی سینه دانیال گذاشته و به جلو هلش داد: خون.
پسر جوان بینی اش را بین دو انگشت فشرده و چفیه دور گردنش را بالاتر کشید. شایان روی مبلی که تقریبا له شده بود نشست و اشاره ای به تابلو عکس های روی دیوار زد: معلوم نیست مال کدومشونه.
جلو رفت. پشت دیوار ایستاده و نگاهش را از پنجره به بیرون دوخت.
سپند از پله ها که پایین می آمد، نشست: بیاین بالا اینجا بو خفمون می کنه.
راه افتادند. از پله ها بالا رفتند و دستش را به سمت کلید چراغ جلو برد.
- لعنتی!...
صدای شهروز بود که این کلمه را با فریاد به زبان آورد. به سرعت چند پله ای را که در خانه تقریبا آوار شده بالا رفته بودند برگشتند. شهروز اسلحه اش را با خشم روی مبل پرت کرده و فریاد کشید: یه بچه بوده بی شرفا.
جلوتر رفته و از کنار احمد سرکی کشید به داخل اتاقی که درش کاملا بسته بود. به جسم مچاله شده روی زمین و خاک و پشه ها خیره شد و دانیال از بالای شانه اش نالید: جسده.
قدمی به عقب برداشته و دستش را پیش برد. در اتاق را که می بست، اشاره ای به پژمان زد. پژمان اسلحه شهروز را برداشته و از پله ها بالا رفت. تشر زد: همه برین بالا... همه چی رو شارژ کنین وقت نداریم.
شایان بازوی دانیال را گرفته و کشید.
به محض بالا رفتن شان چند قدم برداشته و کنار شهروز روی زمین خاکی چمباتمه زد: درست میشه.
شهروز سر برداشت. اشاره ای به خانه ای که تقریبا ویرانه بود زد: چی قراره درست بشه؟ این همه وقت داریم می ریم و می یایم ولی هنوزم همون جهنمیه که بوده.
کاملا حق را به شهروز می داد. قرار نبود چیزی تغییر کند. دستش را روی شانه شهروز گذاشته و برخاست: باید بریم.
- برای پیدا کردن یه آدم؟ کسی دنبال این بچه هم اومده اصلا؟ دنبالش گشته؟
- اگه کسی می دونست زنده بوده حتما گشته.
- معلومه زنده بوده. از ترس سنگ کپ کرده.
چشم هایش را بست: شاید بتونیم بیایم برای دفن کردنش.
- تا شب از اینجا می ریم. بعد دو روز گشتن این اطراف هنوز هیچ ردی ازش پیدا نکردیم.
- خبرا می رسه. پیداش می کنیم. حساب این بیشرفا رو هم می رسیم. اگه بجنبیم شاید بتونیم یه ساعته برگردیم و دفنش کنیم.
شهروز امیدوارانه نگاهش کرد: ببریمش پیش بقیه؟
بلند شد: یه پتو پیدا کن بپیچیم.
شهروز با عجله به سمت اتاق ها دوید. پله ها را بالا رفت. بچه ها دور پریزهای برق جمع شده بودند. دانیال نالید: همیشه همینطوریه؟
پژمان تلخ گفت: عادت می کنی.
- شما عادت کردین؟
در پاسخ به دانیال لبخند تلخی به لب آورد: بجنبین باید جنازه بچه رو هم سر راه پیاده کنیم.
دانیال چشم گرد کرد و فرید برخاست: پس بجنبین.