Forward from: شکسته
⚽️
#تنم_و_لرزوند
#یازده
#راز_س
#کپی_ممنوع
- حالا امسال وافی نتونه توی صدر جدول باشه من باید تاوان پس بدم؟
به سمت در خروجی به راه افتاد و من هم به دنبالش... حین بیرون رفتن از در گفت:
- این قرارداد کمترین ضرر و قراره بهت برسونه.
پا به آسانسور گذاشته و سکوت کردم. اما در واقع... چیزی در وجودم تکرار می¬کرد این قرارداد بیشترین ضرر را برایم به ارمغان خواهد آورد.
بهروز دست به جیب برد و قطره¬ای به سمتم گرفت: بیا...!
- توی هر چشمت دو قطره بریز... سعی کن جلوی ریختن آب چشات و بگیری به محض اینکه رسیدیم پایین، جلوی خبرنگارا عینکت و از چشمت بردار و نگاهشون کن...! اوکی؟
با پوزخندی به رویش دست به قطره¬ی توی دستش بردم و آن را گرفتم. چشم دوختم به شماره طبقات و با نزدیک شدن به همکفا در قطره را باز کرده و در هر یک از چشمانم دو قطره چکاندم. به محض ورودمان به لابی ساختمان، حجم خبرنگاران به سمتمان حمله ور شدند.
بهروز به سرعت در برابرم ایستاد.
دستم را بلند کرده و مقابل صورتم گرفتم. صدای یکی از خبرنگاران به گوشم رسید:
- آقای ظفر الان چه حسی دارین؟
دیگری گفت:
- آقا سینا هنوزم می خواین به بازی ادامه بدین یا مدیریت شرکت پدرتون و به عهده می گیرین؟
آن یکی پرسید:
- آقای ظفر برای آینده چه تصمیمی دارین؟
- توی بازی های این فصل شرکت می¬کنین؟ نمی¬خواین به تیمی بپیوندین؟!
بهروز غرید:
- دوستان لطفا اجازه بدین رد بشیم.
یکی دیگر از خبرنگاران بلند گفت:
- نسبت به مرگ برادرتون چه حسی دارین؟
دستم را به عینکم رسانده و آن را از روی چشم¬هایم برداشتم. خیره شدم به همان مرد و پلک زدم. قطره اشکی از چشمم چکید... قطره اشکی که از اشک مصنوعی اهدایی بهروز نه از بغض گلویم بالا آمد. بهروز هلشان داده و راه را برایم گشود. دوباره عینک را به چشم زده و از مقابلشان عبور کردم. روی صندلی کمک راننده نشستم و بهروز پشت فرمان جا گرفت:
- فردا سر تیتر اخباری!
سرم را به سمت مخالف پنجره چرخاندم تا از دید خبرنگاران مخفی بماند. دستم را جوری تکیه زدم تا صورتم را پنهان کند:
- راه بیفت تا باز نیومدن سراغمون.
ماشین از جا کنده شد. خودم را در آینه¬ی بغل تماشا کرده و پرسیدم:
- با وافی صحبت کردی؟
- سر قیمت و هر چی صحبت کردیم. قراره برای یه فصل قرارداد ببندیم. فصل بعدی هم اگه اوکی باشه با نظر طرفین تمدید می کنیم.
منزل وافی مثل اسم و رسمش بزرگ و شیک بود. دیوارهای ساخته شده از سنگ سفید و درب بزرگی آهنی که همچون دروازه ای به رویمان گشوده شد. خیره به ساختمانی که در میان درختان می درخشید، پرسیدم:
- سر چقدر قرارداد بستیم؟
- اونقدری هست که راضیت کنه. بیشتر از همه قراردادهایی که تا حالا داشتی... شایدم بیشتر از تموم قراردادهایی که تو این صنعت بسته شده.
با یک حساب سر انگشتی، لبخندی روی لب هایم نشست. بهروز دسته گل را در دستش جا به جا کرد.
غرغری کردم:
- من عزادارم.
- درست اما زشته داری برای اولین بار میری خونشون.
دستم را در جیب شلوارم هدایت کردم:
- یعنی تو قبلا رفتی؟
بهروز با چشم غره نگاهم کرد. درب ورودی با قهوه ای سوخته به رویمان گشوده شد. درختچه های جا گرفته در گلدان دو سوی در را پشت سر گذاشته و مرد میانسال با شلوار سیاه و جلیقه همرنگش تعظیمی کرد:
- خوش اومدین. بفرمایید!
در راهرو چند قدم برداشته و بوی عود را به مشام فرستادم. قدمی دیگر پیش رفتم و مرد اشاره¬ای به سمت چپ راهرو زد:
- از این طرف.
چند قدمی طول کشید تا راهروی کوچک و باریک را طی کرده و از سه پله پایین رفتیم. مرد میانسال و پسر جوان با دیدنمان از روی مبلمان شیک و ایتالیایی بلند شدند.
پسر دستانش را از هم باز کرد:
- باورم نمیشه بابا، سینا ظفر اینجاست. مقابلمون...
مرد خندید و خوش آمد گفت. من و بهروز جلوتر رفتیم. مرد دستم را فشرد و مجدداً تکرار کرد:
- خیلی خیلی خوش اومدی.
پسر اما به جای فشردن دستم، مرا به آغوش کشید.
#تنم_و_لرزوند
#یازده
#راز_س
#کپی_ممنوع
- حالا امسال وافی نتونه توی صدر جدول باشه من باید تاوان پس بدم؟
به سمت در خروجی به راه افتاد و من هم به دنبالش... حین بیرون رفتن از در گفت:
- این قرارداد کمترین ضرر و قراره بهت برسونه.
پا به آسانسور گذاشته و سکوت کردم. اما در واقع... چیزی در وجودم تکرار می¬کرد این قرارداد بیشترین ضرر را برایم به ارمغان خواهد آورد.
بهروز دست به جیب برد و قطره¬ای به سمتم گرفت: بیا...!
- توی هر چشمت دو قطره بریز... سعی کن جلوی ریختن آب چشات و بگیری به محض اینکه رسیدیم پایین، جلوی خبرنگارا عینکت و از چشمت بردار و نگاهشون کن...! اوکی؟
با پوزخندی به رویش دست به قطره¬ی توی دستش بردم و آن را گرفتم. چشم دوختم به شماره طبقات و با نزدیک شدن به همکفا در قطره را باز کرده و در هر یک از چشمانم دو قطره چکاندم. به محض ورودمان به لابی ساختمان، حجم خبرنگاران به سمتمان حمله ور شدند.
بهروز به سرعت در برابرم ایستاد.
دستم را بلند کرده و مقابل صورتم گرفتم. صدای یکی از خبرنگاران به گوشم رسید:
- آقای ظفر الان چه حسی دارین؟
دیگری گفت:
- آقا سینا هنوزم می خواین به بازی ادامه بدین یا مدیریت شرکت پدرتون و به عهده می گیرین؟
آن یکی پرسید:
- آقای ظفر برای آینده چه تصمیمی دارین؟
- توی بازی های این فصل شرکت می¬کنین؟ نمی¬خواین به تیمی بپیوندین؟!
بهروز غرید:
- دوستان لطفا اجازه بدین رد بشیم.
یکی دیگر از خبرنگاران بلند گفت:
- نسبت به مرگ برادرتون چه حسی دارین؟
دستم را به عینکم رسانده و آن را از روی چشم¬هایم برداشتم. خیره شدم به همان مرد و پلک زدم. قطره اشکی از چشمم چکید... قطره اشکی که از اشک مصنوعی اهدایی بهروز نه از بغض گلویم بالا آمد. بهروز هلشان داده و راه را برایم گشود. دوباره عینک را به چشم زده و از مقابلشان عبور کردم. روی صندلی کمک راننده نشستم و بهروز پشت فرمان جا گرفت:
- فردا سر تیتر اخباری!
سرم را به سمت مخالف پنجره چرخاندم تا از دید خبرنگاران مخفی بماند. دستم را جوری تکیه زدم تا صورتم را پنهان کند:
- راه بیفت تا باز نیومدن سراغمون.
ماشین از جا کنده شد. خودم را در آینه¬ی بغل تماشا کرده و پرسیدم:
- با وافی صحبت کردی؟
- سر قیمت و هر چی صحبت کردیم. قراره برای یه فصل قرارداد ببندیم. فصل بعدی هم اگه اوکی باشه با نظر طرفین تمدید می کنیم.
منزل وافی مثل اسم و رسمش بزرگ و شیک بود. دیوارهای ساخته شده از سنگ سفید و درب بزرگی آهنی که همچون دروازه ای به رویمان گشوده شد. خیره به ساختمانی که در میان درختان می درخشید، پرسیدم:
- سر چقدر قرارداد بستیم؟
- اونقدری هست که راضیت کنه. بیشتر از همه قراردادهایی که تا حالا داشتی... شایدم بیشتر از تموم قراردادهایی که تو این صنعت بسته شده.
با یک حساب سر انگشتی، لبخندی روی لب هایم نشست. بهروز دسته گل را در دستش جا به جا کرد.
غرغری کردم:
- من عزادارم.
- درست اما زشته داری برای اولین بار میری خونشون.
دستم را در جیب شلوارم هدایت کردم:
- یعنی تو قبلا رفتی؟
بهروز با چشم غره نگاهم کرد. درب ورودی با قهوه ای سوخته به رویمان گشوده شد. درختچه های جا گرفته در گلدان دو سوی در را پشت سر گذاشته و مرد میانسال با شلوار سیاه و جلیقه همرنگش تعظیمی کرد:
- خوش اومدین. بفرمایید!
در راهرو چند قدم برداشته و بوی عود را به مشام فرستادم. قدمی دیگر پیش رفتم و مرد اشاره¬ای به سمت چپ راهرو زد:
- از این طرف.
چند قدمی طول کشید تا راهروی کوچک و باریک را طی کرده و از سه پله پایین رفتیم. مرد میانسال و پسر جوان با دیدنمان از روی مبلمان شیک و ایتالیایی بلند شدند.
پسر دستانش را از هم باز کرد:
- باورم نمیشه بابا، سینا ظفر اینجاست. مقابلمون...
مرد خندید و خوش آمد گفت. من و بهروز جلوتر رفتیم. مرد دستم را فشرد و مجدداً تکرار کرد:
- خیلی خیلی خوش اومدی.
پسر اما به جای فشردن دستم، مرا به آغوش کشید.