Forward from: شکسته
#تنم_و_لرزوند
#چهار
#راز_س
#کپی_ممنوع
طلبکارانه نگاهش کردم. یک دستم بند در ماشین بود و دست دیگرم به دنبال گوشی و پرسیدم: نباید برم؟ برادرم و اونجا ول کنم؟
- نه. ولی باید اینجا باشی. این رفتنت ممکنه روی تصویرت تاثیر بدی بزاره.
صدایم را پایین آوردم:
- پس سعی کن یه تصویر خوب بسازی. اینجا رو هم فراموش نکن. به اینا باشه یادشون نمی افته یه مراسم بگیرن. به سیما هم بگو به همه زنگ بزنه خبر بده.
به راه افتادم که دستم را کشید:
- به وافی چی بگم؟
اخم هایم در هم رفت. واقعا در حال حاضر وقت این حرف بود؟ با حرص جواب دادم:
- نمیدونم، الان وقت این حرفاست؟
با لحن آمیخته به عذرخواهی گفت:
- میدونم. وقتش نیست اما هر دومون میدونیم خیلی وقته منتظر یه همچین پیشنهادی هستیم.
انگشتانم را روی پیشانی ام مالیدم:
- وقتی برگشتم صحبت میکنیم بهروز. فقط هر طوری می تونی این مراسم و جمع و جورش کن.
قبل از سوار شدنم، سیما از راه رسید و با خشم توی وجودش و بغضی که سعی داشت پنهان کند... با حرص گفت:
- الان چی میشه؟
به چشمانش که تداعی از چشم هایم است، خیره شدم:
- منظورت چیه؟
برخلاف خواسته ام، رفتارهایش را خوب می شناختم.
پا به پا شد. سعی داشت آرام باشد اما نبود:
- قراره چی بشه؟ بدون سهیل؟ هنوز باورم نمیشه.
اشک به چشمانش دوید و سعی کرد اشک هایش را پنهان کند:
- سهیل داره باهامون شوخی میکنه نه؟
عینکم را به چشم زدم:
- نمی دونم. تا وقتی ندیدمش نمی تونم چیزی بگم. هنوزم منتظرم همه چیز شوخی سهیل باشه برای چزوندن مامان اینا.
- یعنی میشه؟ سهیل از این شوخیا نمیکنه. مگه اصلا باهاشون حرف میزنه که بخواد باهاشون شوخی کنه.
با گیجی پرسیدم:
- حرف نمیزنه؟
- یه ماه بیشتره قهرن... سهیلم نمیومد خونه. فقط گاهی میومد به حساب کتاب خونه می رسید.
- چرا من خبر ندارم؟!
با تمسخر گفت:
- از کی تا حالا از اوضاع خونه خبر دار میشی؟
کنایه هم سلولی ام را نادیده گرفتم فقط چون حس می کردم از این وضعیت آشفته است. نگاهم به سمت ساعت مچی ام کشیده شد:
- داره دیر میشه. باید از ماجرا سر در بیارم. با بهروز هماهنگ کردم. به کارا برس و با بهروز هماهنگ باش تا کمکت کنه.
قبل از نشستن در ماشین گفتم: لازم نیست کسی بفهمه بین ما چی گذشته و می گذره.
قطره اشکی که از چشمش فرو ریخت را گرفت:
- آره یادم نبود. در همه حال باید، جلوی همه خوب باشیم.
بازویش را گرفتم. با خشم از بین دندان های بهم چفت شده ام غریدم:
- سهیل برادر منم هست. اگه قرار باشه بی آبرو بشیم قبل از همه آبروی سهیله که میره.
با خشم خود را رها کرد و در حال عقب کشیدن صدایش بالا رفت:
- ولم کن لعنتی...
خواستم چیزی بگویم که بهروز نزدیک شد:
- سعید راه افتاده. باید بری داره دیر میشه.
ساعتی پیش انتظار یک سوپرایز را داشتم. از همان سوپرایزهایی که مجبورم می کرد در جمع خانواده باشم. برای برنامه ای که با وافی داشتم، حساب و کتاب می کردم و شوت های بهتری که قرار بود گُل شوند. اما حال... به دنبال برادری می رفتم که خبر از مرگش داده بودند و از آینده و معادله چند مجهولی سهیل که انتظارم را می کشید، بی اطلاع بودم. یک معادله بدون جواب!
***
تنها خاطره ی خوب من از سهیل، آخرین روز حضورش در ایران بود. پسرک دوازده ساله ای که دست من و سیما را گرفت و برای گردش به پارک نزدیک خانه برد. اولین و آخرین باری که هر سه با هم بستنی خوردیم.
بهترین خاطره ی تمام کودکی ام، وقتی بود که روی تاب نشستم و سهیل پشت سرم قرار گرفت و با تمام بچگی اش برای ما بزرگی کرد. آن روز آخرین باری بود که توانستم مثل تمام کسانی که می توانستند از بودن برادرشان لذت ببرند؛ حس کنم برادری دارم.
- منتظر تماس کسی هستی؟
نگاهم را از صفحه مخاطبینی که نام سهیل بالای آن حک شده بود گرفتم و کوتاه نگاهش کردم:
- نه!
- یه جوری گوشی و گرفتی دستت فکر کردم منتظر تماس خاصی هستی.
- هنوز به این امیدوارم همش دروغ باشه و یه شوخی از طرف سهیل.
کمی روی صندلی جا به جا شد:
- قبلا هم از این کارا کرده بود؟
سرم را به طرفین تکان دادم:
- نه!
- پس چرا فکر میکنی سر همچین چیزی شوخی میکنه.
- چون این کاریه که پدر و مادرمون همیشه انجام میدن. میخوام فکر کنم ممکنه سهیلم یاد گرفته باشه.
متعجب شده بود. چشم های گرد شده و ابروهای بالا رفته تمامش را به رخ می کشید. اولین باری بود چیزی از من می فهمید. بعد از سه سال کار با من فهمیدن چنین چیزی برایش جذابیت داشت که پرسید:
- بهش زنگ زدی؟
نفس عمیقی کشیدم و سوالش را بی پاسخ گذاشتم. آخرین باری که با سهیل تماس گرفته بودم را به خاطر نداشتم. شاید دو سال پیش بود، وقتی که برای بابا تولد گرفته بودیم و سهیل اصفهان بود. تماس گرفته بودم تا برای مهمانی خودش را برساند.
#چهار
#راز_س
#کپی_ممنوع
طلبکارانه نگاهش کردم. یک دستم بند در ماشین بود و دست دیگرم به دنبال گوشی و پرسیدم: نباید برم؟ برادرم و اونجا ول کنم؟
- نه. ولی باید اینجا باشی. این رفتنت ممکنه روی تصویرت تاثیر بدی بزاره.
صدایم را پایین آوردم:
- پس سعی کن یه تصویر خوب بسازی. اینجا رو هم فراموش نکن. به اینا باشه یادشون نمی افته یه مراسم بگیرن. به سیما هم بگو به همه زنگ بزنه خبر بده.
به راه افتادم که دستم را کشید:
- به وافی چی بگم؟
اخم هایم در هم رفت. واقعا در حال حاضر وقت این حرف بود؟ با حرص جواب دادم:
- نمیدونم، الان وقت این حرفاست؟
با لحن آمیخته به عذرخواهی گفت:
- میدونم. وقتش نیست اما هر دومون میدونیم خیلی وقته منتظر یه همچین پیشنهادی هستیم.
انگشتانم را روی پیشانی ام مالیدم:
- وقتی برگشتم صحبت میکنیم بهروز. فقط هر طوری می تونی این مراسم و جمع و جورش کن.
قبل از سوار شدنم، سیما از راه رسید و با خشم توی وجودش و بغضی که سعی داشت پنهان کند... با حرص گفت:
- الان چی میشه؟
به چشمانش که تداعی از چشم هایم است، خیره شدم:
- منظورت چیه؟
برخلاف خواسته ام، رفتارهایش را خوب می شناختم.
پا به پا شد. سعی داشت آرام باشد اما نبود:
- قراره چی بشه؟ بدون سهیل؟ هنوز باورم نمیشه.
اشک به چشمانش دوید و سعی کرد اشک هایش را پنهان کند:
- سهیل داره باهامون شوخی میکنه نه؟
عینکم را به چشم زدم:
- نمی دونم. تا وقتی ندیدمش نمی تونم چیزی بگم. هنوزم منتظرم همه چیز شوخی سهیل باشه برای چزوندن مامان اینا.
- یعنی میشه؟ سهیل از این شوخیا نمیکنه. مگه اصلا باهاشون حرف میزنه که بخواد باهاشون شوخی کنه.
با گیجی پرسیدم:
- حرف نمیزنه؟
- یه ماه بیشتره قهرن... سهیلم نمیومد خونه. فقط گاهی میومد به حساب کتاب خونه می رسید.
- چرا من خبر ندارم؟!
با تمسخر گفت:
- از کی تا حالا از اوضاع خونه خبر دار میشی؟
کنایه هم سلولی ام را نادیده گرفتم فقط چون حس می کردم از این وضعیت آشفته است. نگاهم به سمت ساعت مچی ام کشیده شد:
- داره دیر میشه. باید از ماجرا سر در بیارم. با بهروز هماهنگ کردم. به کارا برس و با بهروز هماهنگ باش تا کمکت کنه.
قبل از نشستن در ماشین گفتم: لازم نیست کسی بفهمه بین ما چی گذشته و می گذره.
قطره اشکی که از چشمش فرو ریخت را گرفت:
- آره یادم نبود. در همه حال باید، جلوی همه خوب باشیم.
بازویش را گرفتم. با خشم از بین دندان های بهم چفت شده ام غریدم:
- سهیل برادر منم هست. اگه قرار باشه بی آبرو بشیم قبل از همه آبروی سهیله که میره.
با خشم خود را رها کرد و در حال عقب کشیدن صدایش بالا رفت:
- ولم کن لعنتی...
خواستم چیزی بگویم که بهروز نزدیک شد:
- سعید راه افتاده. باید بری داره دیر میشه.
ساعتی پیش انتظار یک سوپرایز را داشتم. از همان سوپرایزهایی که مجبورم می کرد در جمع خانواده باشم. برای برنامه ای که با وافی داشتم، حساب و کتاب می کردم و شوت های بهتری که قرار بود گُل شوند. اما حال... به دنبال برادری می رفتم که خبر از مرگش داده بودند و از آینده و معادله چند مجهولی سهیل که انتظارم را می کشید، بی اطلاع بودم. یک معادله بدون جواب!
***
تنها خاطره ی خوب من از سهیل، آخرین روز حضورش در ایران بود. پسرک دوازده ساله ای که دست من و سیما را گرفت و برای گردش به پارک نزدیک خانه برد. اولین و آخرین باری که هر سه با هم بستنی خوردیم.
بهترین خاطره ی تمام کودکی ام، وقتی بود که روی تاب نشستم و سهیل پشت سرم قرار گرفت و با تمام بچگی اش برای ما بزرگی کرد. آن روز آخرین باری بود که توانستم مثل تمام کسانی که می توانستند از بودن برادرشان لذت ببرند؛ حس کنم برادری دارم.
- منتظر تماس کسی هستی؟
نگاهم را از صفحه مخاطبینی که نام سهیل بالای آن حک شده بود گرفتم و کوتاه نگاهش کردم:
- نه!
- یه جوری گوشی و گرفتی دستت فکر کردم منتظر تماس خاصی هستی.
- هنوز به این امیدوارم همش دروغ باشه و یه شوخی از طرف سهیل.
کمی روی صندلی جا به جا شد:
- قبلا هم از این کارا کرده بود؟
سرم را به طرفین تکان دادم:
- نه!
- پس چرا فکر میکنی سر همچین چیزی شوخی میکنه.
- چون این کاریه که پدر و مادرمون همیشه انجام میدن. میخوام فکر کنم ممکنه سهیلم یاد گرفته باشه.
متعجب شده بود. چشم های گرد شده و ابروهای بالا رفته تمامش را به رخ می کشید. اولین باری بود چیزی از من می فهمید. بعد از سه سال کار با من فهمیدن چنین چیزی برایش جذابیت داشت که پرسید:
- بهش زنگ زدی؟
نفس عمیقی کشیدم و سوالش را بی پاسخ گذاشتم. آخرین باری که با سهیل تماس گرفته بودم را به خاطر نداشتم. شاید دو سال پیش بود، وقتی که برای بابا تولد گرفته بودیم و سهیل اصفهان بود. تماس گرفته بودم تا برای مهمانی خودش را برساند.