Forward from: شکسته
#تنم_و_لرزوند
#دو
خم شدم. حوله را با عجله چنگ زدم و دنبال بهروز دویدم. در برابر اتاق تعویض لباس نگاه کوتاهی به من انداخت و با دیدن تن عریانم سریع سر برگرداند و به سمت خروجی قدم برداشت:
- سریع لباس بپوش. بیرون منتظرم.
بدون توجه به اصول همیشگی ام لباسهایم را به تن کشیدم و با عجله خودم را به بهروز رساندم. سرمای هوا تن خیسم را به لرز انداخت. دو طرف کاپشن ام را کشیده و کلاهش را هم روی سرم انداختم.
به سمت پارکینگ به راه افتاد و من هم به دنبالش و فریاد زدم:
- از کجا شنیدی؟ دروغه نه؟ بازم یکی میخواد بازیم بده.
پشت فرمان نشست و کنارش روی صندلی کمک راننده جا گرفتم و کلاهم را عقب زدم.
استارت زد و گفت:
- سیما زنگ زد.
باورم نمی شد... بهروز اینجا خودکشی هم می کرد باور نمی کردم. با من شوخی می کردند. سهیل به این سادگی نمی مرد. سابقه این شوخی ها را داشتند. میخواستند باز مرا به خانه بکشانند. برای همین چنین مزخرفی را بهانه کرده بودند.
بهروز با سرعت باور نکردنی می راند اما من راحت و با آرامش تکیه زده و انگشتانم را روی زانویم، حرکت می دادم. تمام تلاشش را برای باورم می کرد. متفکر نگاهی به نیم رخ بهروز انداختم. شاید می خواستند برایم تولد بگیرند. امروز بیست و سوم بود. بیست و سوم دی... نه تولدم نبود. تولد بابا مرداد بود و مامان اردیبهشت... سهیل هم متولد خرداد بود...! پس تولدی در کار نبود. عید و سالگردی هم نبود که بخواهند خانه باشم.
بی توجه به نگرانی که بهروز سعی داشت در چهره اش نمایان کند، من برنامه روزانه ام را در ذهن مرور کردم:
- برای شام با پانیذ قرار داشتم لغوش کن. معلوم نیست باز چه نقشه ای برام کشیدین.
باور نمی کردم. باور کردنی هم نبود. به جهنم... اهمیتی هم نداشت. ساعتی دیگر می فهمیدم. وقتی رسیده و پا به خانه مان می گذاشتم. شاید هم مثلا یک رستوران... ولی نه. همان خانه مان. پس چرا باید ذهنم را برای چنین چیزی به چالش می کشیدم؟ مثلا به جان آن می توانستم به ادامه گُلی که قرار بود در دروازه شوت کنم بپردازم. مثلا اینکه دکتر می گفت این توهمات تحت تاثیر خواب آورهایی است که مصرف می کنم و به نظر خودم تحلیل و کسب تجربه در ذهن بود. این خوب بود که ذهنم می توانست غیر واقعی را به واقعی تبدیل کند. شاید به نظر دیوانه بودم اما نه به اندازه دیگران. مثلا همین بهروز...
بهروز مدیربرنامه هایم... به اصطلاح...! اما اگر لازم می شد بخاطر موقعیت مرا هم می فروخت. می دانستم اگر بخواهد سکوت کند نمی توانم چیزی از زیر زبانش بیرون بکشم.
خوشبختانه فکر کردن به این برنامه ای که تدارک دیده بود و تلاشش برای نقشی بازی کردن چنان درگیرش کرده بود که حال و حوصله بحث با مرا نداشته باشد. ساکت ماندم تا لحظه ای که ماشین را با صدای آزار دهنده ای مقابل ساختمان خانه مان متوقف کرد. در باز خانه مان عجیب بود. به طور کلی جشن های خانوادگی مان به صورت خصوصی برگزار می شد. حالا حضور بهروز را هم می توانستیم استثنا در نظر بگیریم. در خانه اما هرگز باز نمی ماند.
بهروز پیاده شد. خودم را قبل از او به در رسانده و وارد شدم. نگاهی به ساختمان انداختم و پله های سنگ فرش کنار باغچه را بالا رفتم. نزدیک تر شدنم به در با بلند شدن فریادی بود. آخرین قدم ها را هم برداشته و چشمم به مامان بی حال در آغوش سیما افتاد.
#دو
خم شدم. حوله را با عجله چنگ زدم و دنبال بهروز دویدم. در برابر اتاق تعویض لباس نگاه کوتاهی به من انداخت و با دیدن تن عریانم سریع سر برگرداند و به سمت خروجی قدم برداشت:
- سریع لباس بپوش. بیرون منتظرم.
بدون توجه به اصول همیشگی ام لباسهایم را به تن کشیدم و با عجله خودم را به بهروز رساندم. سرمای هوا تن خیسم را به لرز انداخت. دو طرف کاپشن ام را کشیده و کلاهش را هم روی سرم انداختم.
به سمت پارکینگ به راه افتاد و من هم به دنبالش و فریاد زدم:
- از کجا شنیدی؟ دروغه نه؟ بازم یکی میخواد بازیم بده.
پشت فرمان نشست و کنارش روی صندلی کمک راننده جا گرفتم و کلاهم را عقب زدم.
استارت زد و گفت:
- سیما زنگ زد.
باورم نمی شد... بهروز اینجا خودکشی هم می کرد باور نمی کردم. با من شوخی می کردند. سهیل به این سادگی نمی مرد. سابقه این شوخی ها را داشتند. میخواستند باز مرا به خانه بکشانند. برای همین چنین مزخرفی را بهانه کرده بودند.
بهروز با سرعت باور نکردنی می راند اما من راحت و با آرامش تکیه زده و انگشتانم را روی زانویم، حرکت می دادم. تمام تلاشش را برای باورم می کرد. متفکر نگاهی به نیم رخ بهروز انداختم. شاید می خواستند برایم تولد بگیرند. امروز بیست و سوم بود. بیست و سوم دی... نه تولدم نبود. تولد بابا مرداد بود و مامان اردیبهشت... سهیل هم متولد خرداد بود...! پس تولدی در کار نبود. عید و سالگردی هم نبود که بخواهند خانه باشم.
بی توجه به نگرانی که بهروز سعی داشت در چهره اش نمایان کند، من برنامه روزانه ام را در ذهن مرور کردم:
- برای شام با پانیذ قرار داشتم لغوش کن. معلوم نیست باز چه نقشه ای برام کشیدین.
باور نمی کردم. باور کردنی هم نبود. به جهنم... اهمیتی هم نداشت. ساعتی دیگر می فهمیدم. وقتی رسیده و پا به خانه مان می گذاشتم. شاید هم مثلا یک رستوران... ولی نه. همان خانه مان. پس چرا باید ذهنم را برای چنین چیزی به چالش می کشیدم؟ مثلا به جان آن می توانستم به ادامه گُلی که قرار بود در دروازه شوت کنم بپردازم. مثلا اینکه دکتر می گفت این توهمات تحت تاثیر خواب آورهایی است که مصرف می کنم و به نظر خودم تحلیل و کسب تجربه در ذهن بود. این خوب بود که ذهنم می توانست غیر واقعی را به واقعی تبدیل کند. شاید به نظر دیوانه بودم اما نه به اندازه دیگران. مثلا همین بهروز...
بهروز مدیربرنامه هایم... به اصطلاح...! اما اگر لازم می شد بخاطر موقعیت مرا هم می فروخت. می دانستم اگر بخواهد سکوت کند نمی توانم چیزی از زیر زبانش بیرون بکشم.
خوشبختانه فکر کردن به این برنامه ای که تدارک دیده بود و تلاشش برای نقشی بازی کردن چنان درگیرش کرده بود که حال و حوصله بحث با مرا نداشته باشد. ساکت ماندم تا لحظه ای که ماشین را با صدای آزار دهنده ای مقابل ساختمان خانه مان متوقف کرد. در باز خانه مان عجیب بود. به طور کلی جشن های خانوادگی مان به صورت خصوصی برگزار می شد. حالا حضور بهروز را هم می توانستیم استثنا در نظر بگیریم. در خانه اما هرگز باز نمی ماند.
بهروز پیاده شد. خودم را قبل از او به در رسانده و وارد شدم. نگاهی به ساختمان انداختم و پله های سنگ فرش کنار باغچه را بالا رفتم. نزدیک تر شدنم به در با بلند شدن فریادی بود. آخرین قدم ها را هم برداشته و چشمم به مامان بی حال در آغوش سیما افتاد.