Forward from: شکسته
#تنم_و_لرزوند
#یک
بازی اول
نیمه اول
چشمهای بسته ام را می گشایم. به صورتی که کمتر از یک ساعت است پا به این دنیا گذاشته، خیره می شوم. چشمان بسته و موهای ریز چسبیده به پوست تنش می تواند دلم را بلرزاند.
باز هم پلک میزنم تا بهتر بتوانم ببینمش؛ بهتر از آنی ست که تصور می کردم. در طول زندگی ام هرگز نوزادی را لمس نکرده ام... به عروسک ها علاقه ای نداشته ام و در این لحظه این عروسک کوچک در آغوشم است.
دست کوچکش رها می شود. ترسیده دستانم را محکم تر میگیرم تا مانع از افتادنش شوم. مبادا این جسم پتو پیچ کوچک از میان دست هایم سر بخورد. کوچکترین حرکتش این حس را به من القا می کند که هر لحظه ممکن است رها شود و بعد...
پرستار آرام می خندد. خنده به هیچ وجه مناسب صورتش نیست. نگاهم را دوباره به موجود لطیف بین دستانم برمی گردانم. صورتش کمی در هم می رود. سرم را نزدیکتر می کنم. بوی خاصی دارد. اولین بار است که چنین بویی را حس می کنم. از برخورد سرم با پوست لطیفش لبخند روی لبهایم می آید. گرمای تنش را با وجود پارچه ای که به دورش پیچیده شده است باز هم احساس می کن. صدای نفس های کم جانش که در گوشم می پیچد؛ صدای بلند پرستاری که دکتر را پیج می کند هم نمی تواند مانع این شود که من صدای نفس هایش را نشنوم.
به چشمانی که بخاطر دید نزدیکم کاملا قابل دید نیستند خیره و آهسته زمزمه می کنم:
- به این دنیای لعنتی خوش اومدی پسرم؛ تو این دنیا نمیشه همیشه برد ولی میشه مساوی کرد.
چشم می بندم و...
در برابر چشمانم تنها یک مستطیل به طول هفت و نیم در دو و چهل و چهار متر قرار داشت. در برابر مستطیلی که تمامش باید مال من می بود یک شخص حضور داشت. شخصی که مانع می شد تا تمام مستطیل به من تعلق داشته باشد.
با دقت مستطیل را زیر نظر گرفته بودم تا بتوانم بهترین نقطه را برای نفوذ به آن پیدا کنم که صدایی مرا از افکارم بیرون کشید. چشم باز کردم و از پشت بخار موجود، به صورت بهروز خیره شدم که در چهارچوب در ایستاده بود. سر کج کرد:
- باید بریم...
نگاهم را از او گرفتم و پلک روی هم گذاشتم و دستم را روی حوله حرکت دادم:
- یکم دیگه هستم. تمرکزم و بهم میزنی.
- مهمه...
- هر اتفاقی باشه میتونه منتظر بمونه.
کلافگی صدایش را درک کردم. هر زمان که مطابق میلش رفتار نمیکردم چنین صدایم می زد:
- سیــــنا!
دستم را بلند کردم و به سمت در اشاره زدم:
- تنهام بزار.
نفس عمیقی کشید و گفت:
- برادرت مُرده!
با تمسخر پوزخند صدا داری تحویلش دادم.
کلافه و جدی گفت:
- سهیل مُرده.
چنان از جا پریدم که حوله ی دور کمرم سر خورد. به بهروز خیره شدم... شوخی خوبی نبود.
- باید بریم. این خبر پخش بشه و دیر برسی خیلی بد میشه.
در حال بیرون رفتن از سونا بخار تشر زد:
- حوله ات افتاده!
سرم را پایین انداختم. اما سهیل؟
#یک
بازی اول
نیمه اول
چشمهای بسته ام را می گشایم. به صورتی که کمتر از یک ساعت است پا به این دنیا گذاشته، خیره می شوم. چشمان بسته و موهای ریز چسبیده به پوست تنش می تواند دلم را بلرزاند.
باز هم پلک میزنم تا بهتر بتوانم ببینمش؛ بهتر از آنی ست که تصور می کردم. در طول زندگی ام هرگز نوزادی را لمس نکرده ام... به عروسک ها علاقه ای نداشته ام و در این لحظه این عروسک کوچک در آغوشم است.
دست کوچکش رها می شود. ترسیده دستانم را محکم تر میگیرم تا مانع از افتادنش شوم. مبادا این جسم پتو پیچ کوچک از میان دست هایم سر بخورد. کوچکترین حرکتش این حس را به من القا می کند که هر لحظه ممکن است رها شود و بعد...
پرستار آرام می خندد. خنده به هیچ وجه مناسب صورتش نیست. نگاهم را دوباره به موجود لطیف بین دستانم برمی گردانم. صورتش کمی در هم می رود. سرم را نزدیکتر می کنم. بوی خاصی دارد. اولین بار است که چنین بویی را حس می کنم. از برخورد سرم با پوست لطیفش لبخند روی لبهایم می آید. گرمای تنش را با وجود پارچه ای که به دورش پیچیده شده است باز هم احساس می کن. صدای نفس های کم جانش که در گوشم می پیچد؛ صدای بلند پرستاری که دکتر را پیج می کند هم نمی تواند مانع این شود که من صدای نفس هایش را نشنوم.
به چشمانی که بخاطر دید نزدیکم کاملا قابل دید نیستند خیره و آهسته زمزمه می کنم:
- به این دنیای لعنتی خوش اومدی پسرم؛ تو این دنیا نمیشه همیشه برد ولی میشه مساوی کرد.
چشم می بندم و...
در برابر چشمانم تنها یک مستطیل به طول هفت و نیم در دو و چهل و چهار متر قرار داشت. در برابر مستطیلی که تمامش باید مال من می بود یک شخص حضور داشت. شخصی که مانع می شد تا تمام مستطیل به من تعلق داشته باشد.
با دقت مستطیل را زیر نظر گرفته بودم تا بتوانم بهترین نقطه را برای نفوذ به آن پیدا کنم که صدایی مرا از افکارم بیرون کشید. چشم باز کردم و از پشت بخار موجود، به صورت بهروز خیره شدم که در چهارچوب در ایستاده بود. سر کج کرد:
- باید بریم...
نگاهم را از او گرفتم و پلک روی هم گذاشتم و دستم را روی حوله حرکت دادم:
- یکم دیگه هستم. تمرکزم و بهم میزنی.
- مهمه...
- هر اتفاقی باشه میتونه منتظر بمونه.
کلافگی صدایش را درک کردم. هر زمان که مطابق میلش رفتار نمیکردم چنین صدایم می زد:
- سیــــنا!
دستم را بلند کردم و به سمت در اشاره زدم:
- تنهام بزار.
نفس عمیقی کشید و گفت:
- برادرت مُرده!
با تمسخر پوزخند صدا داری تحویلش دادم.
کلافه و جدی گفت:
- سهیل مُرده.
چنان از جا پریدم که حوله ی دور کمرم سر خورد. به بهروز خیره شدم... شوخی خوبی نبود.
- باید بریم. این خبر پخش بشه و دیر برسی خیلی بد میشه.
در حال بیرون رفتن از سونا بخار تشر زد:
- حوله ات افتاده!
سرم را پایین انداختم. اما سهیل؟