♦️ققنوس♦️
(با این بچهها، چطور امیدوار نباشم؟)
▪️تصویر اول:
[به ناچار] تلویزیون را روشن میکنم. شبکه آموزش است. خانمی در حال تدریس درس «هویت اجتماعی» برای پایه دوازدهم است. کنجکاو میشوم. صدای تلویزیون را بلند میکنم و با دقت بیشتری به درس گوش میکنم. اما عجیب است! بسیاری از کلماتی که تکرار میشود، تقریباً ارتباطی با آن «جامعهشناسی» که حدود بیست سال است خواندهام و میشناسم، ندارد: «فطرت»، «نفسانیات»، «فرهنگ حق و حقیقت»، «جنگ حق و باطل»... من که به سنتی در جامعهشناسی دلبستهام که مفهومسازی بومی و شناخت فرهنگ خودی و رویکرد ضداستعماری و ضد استبدادی را در هر شکلش دنبال میکند، با این کلمات و مفاهیم بیگانهام! این مطالب هر چه که هست، «جامعهشناسی» نیست. ... ملغمهای عجیب از برداشتهایی خاص از الهیات و سیاست..
جدا از اینها، حتی من معنای هم بسیاری از سؤالاتی که این معلم طرح میکند را نمیفهمم و جوابشان را نمیدانم. مفاهیمش برای من غریبه و پیچیدهاند. از این گذشته، معمولاً جملات مدرس، با این عبارتها تمام میشوند: "دقت کنین بچهها! این جمله خودش سؤال امتحانی خرداد سال قبل بوده"، "این خیلی مهمه، تستهای زیادی از این بخش در کنکور سالهای قبل اومده"... تمامی بحثها، حول محور حفظیات است. حول محور امتحان و نمره و کنکور و تست... انگار نه انگار که جامعهشناسی، دانش شکستن کلیشههاست. انگار نه انگار که جامعهشناسی، علم بازاندیشی در واقعیتهای بدیهی و شک کردن در آنهاست. فکر کردن به واقعیتهایی مثل فقر آن همسایه، شباهتهای شادیهای آن دختر عربستانی و افغانستانی به شادیهای مای ایرانی، معنای اجتماعی این اختلاسهای بزرگ و کوچک، چگونگی ساختهشدن ستارخانها، چرایی ِ تبلت و گوشی نداشتن آن همکلاسیهای بلوچ و معنای پشت ِ میل ِ شکستخوردهی آن دختر آبی برای ورود به ورزشگاه.. چه میکنند با ذهنهای مستعد این بچهها...
▪️تصویر دوم:
دانشجوی تازه وارد هستند. تازه هجده ساله. کلاس من، اولین درس امسالشان است. تازه از کنکور و تست و استرس اعلام اسامی قبولیها و جهان ِ چهارخانههای بیفایدهی قلمچی رها شدهاند. بعضی مفاهیم جامعهشناسی به گوششان خوردهاست. برخی را در مدرسه شنیدهاند. با هم شروع به صحبت میکنیم. از هدفهایشان میگویند. از چرایی به دانشگاه آمدنشان. از چرایی انتخاب ِ علومانسانی. شگفتزدهام! ذهنهایی باز و خلاق و جستجوگر. هر جلسه با هم فیلم میبینیم. از فقر و نابرابری و امید و فرهنگ و مهاجرت و کرونا و کسب و کارهای از یاد رفته میگوییم و میشنویم. هر هفته، تحلیلهایشان از فیلمها، شگفتزدهام میکند. جان میگیرم. به نقد کردن فرامیخوانمشان. جسورانه نقد میکنند: خودشان را و مرا و دانشگاه و اساتید را و جامعه و سیاست را. دقیق و منصفانه و سختگیرانه و قدرشناسانه. جان میگیرم. ذوق میکنم. امیدوارتر میشوم.
▪️تصویر سوم:
نه. این ذهنها را نمیتوان تسلیم کرد. نمیتوان مرعوبشان کرد. نمیتوان سر کارشان گذاشت و گنجشک رنگ شده را به جای بلبل تحویلشان داد. گیریم که کار به دست کاردان نباشد. گیریم که نیم روز، نیمروز از دوازدهسال عمرشان را هرز بردهباشیم. اما کار تمام نشدهاست. این ذهنهای مستعد و جستجوگر، مهار نشدهاند. کار میکنند. تحلیل و تخیل میکنند. تسلیم نمیشوند. عمرهای رشدیهها و ایرج افشارها و ژاله آموزگارها و شریعتیها و درویشیها و شجریانها به هدر نرفتهاست. گرچه از تمام کتابهای درسی بیرونشان کردهباشند. آنها چیزی بسیار واگیردار را به عشق در این خاک پراکندهاند: جسارت اندیشیدن.
اینکجا|ایدهنوشتهای مهدی سلیمانیه|@inkojaa
#جامعه|#روشنا|#آموزش
(با این بچهها، چطور امیدوار نباشم؟)
▪️تصویر اول:
[به ناچار] تلویزیون را روشن میکنم. شبکه آموزش است. خانمی در حال تدریس درس «هویت اجتماعی» برای پایه دوازدهم است. کنجکاو میشوم. صدای تلویزیون را بلند میکنم و با دقت بیشتری به درس گوش میکنم. اما عجیب است! بسیاری از کلماتی که تکرار میشود، تقریباً ارتباطی با آن «جامعهشناسی» که حدود بیست سال است خواندهام و میشناسم، ندارد: «فطرت»، «نفسانیات»، «فرهنگ حق و حقیقت»، «جنگ حق و باطل»... من که به سنتی در جامعهشناسی دلبستهام که مفهومسازی بومی و شناخت فرهنگ خودی و رویکرد ضداستعماری و ضد استبدادی را در هر شکلش دنبال میکند، با این کلمات و مفاهیم بیگانهام! این مطالب هر چه که هست، «جامعهشناسی» نیست. ... ملغمهای عجیب از برداشتهایی خاص از الهیات و سیاست..
جدا از اینها، حتی من معنای هم بسیاری از سؤالاتی که این معلم طرح میکند را نمیفهمم و جوابشان را نمیدانم. مفاهیمش برای من غریبه و پیچیدهاند. از این گذشته، معمولاً جملات مدرس، با این عبارتها تمام میشوند: "دقت کنین بچهها! این جمله خودش سؤال امتحانی خرداد سال قبل بوده"، "این خیلی مهمه، تستهای زیادی از این بخش در کنکور سالهای قبل اومده"... تمامی بحثها، حول محور حفظیات است. حول محور امتحان و نمره و کنکور و تست... انگار نه انگار که جامعهشناسی، دانش شکستن کلیشههاست. انگار نه انگار که جامعهشناسی، علم بازاندیشی در واقعیتهای بدیهی و شک کردن در آنهاست. فکر کردن به واقعیتهایی مثل فقر آن همسایه، شباهتهای شادیهای آن دختر عربستانی و افغانستانی به شادیهای مای ایرانی، معنای اجتماعی این اختلاسهای بزرگ و کوچک، چگونگی ساختهشدن ستارخانها، چرایی ِ تبلت و گوشی نداشتن آن همکلاسیهای بلوچ و معنای پشت ِ میل ِ شکستخوردهی آن دختر آبی برای ورود به ورزشگاه.. چه میکنند با ذهنهای مستعد این بچهها...
▪️تصویر دوم:
دانشجوی تازه وارد هستند. تازه هجده ساله. کلاس من، اولین درس امسالشان است. تازه از کنکور و تست و استرس اعلام اسامی قبولیها و جهان ِ چهارخانههای بیفایدهی قلمچی رها شدهاند. بعضی مفاهیم جامعهشناسی به گوششان خوردهاست. برخی را در مدرسه شنیدهاند. با هم شروع به صحبت میکنیم. از هدفهایشان میگویند. از چرایی به دانشگاه آمدنشان. از چرایی انتخاب ِ علومانسانی. شگفتزدهام! ذهنهایی باز و خلاق و جستجوگر. هر جلسه با هم فیلم میبینیم. از فقر و نابرابری و امید و فرهنگ و مهاجرت و کرونا و کسب و کارهای از یاد رفته میگوییم و میشنویم. هر هفته، تحلیلهایشان از فیلمها، شگفتزدهام میکند. جان میگیرم. به نقد کردن فرامیخوانمشان. جسورانه نقد میکنند: خودشان را و مرا و دانشگاه و اساتید را و جامعه و سیاست را. دقیق و منصفانه و سختگیرانه و قدرشناسانه. جان میگیرم. ذوق میکنم. امیدوارتر میشوم.
▪️تصویر سوم:
نه. این ذهنها را نمیتوان تسلیم کرد. نمیتوان مرعوبشان کرد. نمیتوان سر کارشان گذاشت و گنجشک رنگ شده را به جای بلبل تحویلشان داد. گیریم که کار به دست کاردان نباشد. گیریم که نیم روز، نیمروز از دوازدهسال عمرشان را هرز بردهباشیم. اما کار تمام نشدهاست. این ذهنهای مستعد و جستجوگر، مهار نشدهاند. کار میکنند. تحلیل و تخیل میکنند. تسلیم نمیشوند. عمرهای رشدیهها و ایرج افشارها و ژاله آموزگارها و شریعتیها و درویشیها و شجریانها به هدر نرفتهاست. گرچه از تمام کتابهای درسی بیرونشان کردهباشند. آنها چیزی بسیار واگیردار را به عشق در این خاک پراکندهاند: جسارت اندیشیدن.
اینکجا|ایدهنوشتهای مهدی سلیمانیه|@inkojaa
#جامعه|#روشنا|#آموزش