در داگویل گریس نقش و نماد کسی است که عشق به انسان بودن دارد، تلاش میکند تا خوبی کند و خوبی ببیند و وقتی هم جواب خوبی را نمیبیند آدم ها را قضاوت نمیکند و توقع خود را نادیده میگیرد چرا که میداند انسان ها تلاش خود را میکنند و شاید شرایط و موقعیت باعث شده است تا جواب خوبیهایش را نگیرد. شخصیت گریس اغراقآمیز نیست چرا که در جهان واقعی هم این تیپ از افراد وجود دارند و بودن آدمهایی مانند او در این دنیا بدیهی است. آنچه باعث میشود “گریس” متواضع و سفید باشد، نداشتن قدرت و مسئلهی “نیاز” است. گریس به کمک دیگری نیاز دارد پس از خود میگذرد و برده ی “جسمی” و “ذهنی” دیگری میشود. از طرف دیگر انسان وقتی این “دیگری” باشد که به او نیاز دارد احساس قدرت میکند، چرا که آن آدم متزلزل و وابسته “دیگری” است نه او! قدرت در تضاد با معصومیت است، چرا که آدمی وقتی قدرت را در دست دارد وحشی و بی رحم میشود.
فصل بندی داستان فیلم به شدت هدفمند عمل میکند. در فصل آغازین در داگویل قبل از ورود گریس انسانیت وجود دارد چرا که تابحال سنجیده نشده است. با آمدن گریس تزلزل یافتن انسانیت شروع میشود ولی همچنان چون “نیاز” گریس به آنها درصد بالایی ندارد و با لطف و کمک متقابل از طرف او همراه بوده ، انسانیت در شکلی به مانند نقاب بر چهرهی مردم وجود دارد.
فصل بعد از “روزهای خوش داگویل” و حاد شدن نیاز گریس به مردم ، نمایان شدن چهره ی واقعی مردم آغاز میشود، مردم تغیر میکنند ولی گریس تغیر نمیکند. گریس در آنجا برده است، چه از لحاظ جسمی چه از لحاظ ذهنی ولی همچنان رنگ عوض نمیکند و انسان باقی میماند. چرا که ببخش را تنها مفهوم باارزش در وجود خود میداند. چون میخواهد انسان باشد، آن هم وقتی که توسط حیوانهای درنده اسیر شده است و هر لحظه قسمتی از او را چنگ میزنند و زخم میکنند.
فون تریه انسانیت (گریس) را مانند یک بره ی بی دفاع در برابر گرگ های درنده قرار میدهد و همانطور که منطق میگوید بره تکه تکه خواهد شد. اینجا جایی برای انسان بودن نیست. اینجا تمدنی وجود ندارد. اینجا جنگل است و برای این که قربانی نشوی باید بقیه را قربانی کنی. این قانون طبیعت است و تمدن چیزی جز یک دروغ نیست.
✍ #دانیال_زین_العابدینی
🎥 Dogville 2003
Join 👉 @honar7modiran
فصل بندی داستان فیلم به شدت هدفمند عمل میکند. در فصل آغازین در داگویل قبل از ورود گریس انسانیت وجود دارد چرا که تابحال سنجیده نشده است. با آمدن گریس تزلزل یافتن انسانیت شروع میشود ولی همچنان چون “نیاز” گریس به آنها درصد بالایی ندارد و با لطف و کمک متقابل از طرف او همراه بوده ، انسانیت در شکلی به مانند نقاب بر چهرهی مردم وجود دارد.
فصل بعد از “روزهای خوش داگویل” و حاد شدن نیاز گریس به مردم ، نمایان شدن چهره ی واقعی مردم آغاز میشود، مردم تغیر میکنند ولی گریس تغیر نمیکند. گریس در آنجا برده است، چه از لحاظ جسمی چه از لحاظ ذهنی ولی همچنان رنگ عوض نمیکند و انسان باقی میماند. چرا که ببخش را تنها مفهوم باارزش در وجود خود میداند. چون میخواهد انسان باشد، آن هم وقتی که توسط حیوانهای درنده اسیر شده است و هر لحظه قسمتی از او را چنگ میزنند و زخم میکنند.
فون تریه انسانیت (گریس) را مانند یک بره ی بی دفاع در برابر گرگ های درنده قرار میدهد و همانطور که منطق میگوید بره تکه تکه خواهد شد. اینجا جایی برای انسان بودن نیست. اینجا تمدنی وجود ندارد. اینجا جنگل است و برای این که قربانی نشوی باید بقیه را قربانی کنی. این قانون طبیعت است و تمدن چیزی جز یک دروغ نیست.
✍ #دانیال_زین_العابدینی
🎥 Dogville 2003
Join 👉 @honar7modiran