رمان فوق هیجانی و متفاوتِ #فراری
اختصاصی و درحال تایپ!
نویسنده #رویا_رستمی
هر روز ساعت 12 و 24 🌹
♥️از قسمت اول بخونین👇🏻
https://t.me/HepburnChannel/77#فراری #قسمت_743
-بفرمایید.
پولاد دقیقا کنارش نشست.
به آرامی گفت:امروز بشین عین آدم غذا بخور.
خنده اش گرفت.
-چشم.
نمی خواست به دیروز و حرف های نواب فکر کند.
حالا کو تا دو هفته ی دیگر.
بلاخره تا آن وقت فرجی می شد.
شاید پولاد می ماند.
خبری از خاله باجی نبود.
-خاله کجاست؟
-تو طویله اس.
-الان؟!
-از امروز گاوها رو بیرون نمی بره.
-آها.
تکه ای از کباب کوبیده را روی برنجش گذاشت.
ترنج با اشتها شروع کرده بود.
با خودش فکر کرد همینطور ادامه بدهد دقیقا عین یک تانک می شود.
از تصورش خنده اش گرفت.
پولاد چپ چپ نگاهش کرد.
ترجیح داد عین یک دختر خوب غذایش را بخرد.
طبق معمول زودتر از همه هم بلند شد.
آب درون سماور ریخت تا چای آماده باشد.
ترنج با شرمندگی گفت:ما از دیروز تا الان همش تو زحمت انداختیمتون.
پوپک با مهربانی گفت:این حرفا چیه عزیزم؟
استکان های کمر باریک را شست و درون سینی چید.
باید سری به خاله باجی می زد.
با رفتنش نواب با خنده گفت:زن زندگی ها...
پولاد توه نکرد.
-خره با توئه ام، دختره خیلی خوبه.
پولاد با اخم گفت:غذاتو بخور یخ کرد.
-شعور نداری، دو دستی بچسب که به نظرم برات ایده آله.
دختری که هیچ چیزی از اصل و نصبش نمی دانست را با خودش همراه کند؟
مگر دیوانه بود؟
ترنج سر تکان داد و گفت:منم با نواب موافقم، بنظرم بهتره یه مدت بهش فکر کنی.
فکر که می کرد.
منتها فکری که نتیجه ای نداشت.
نواب تکه ای درشت از کباب در دهان گذاشت.
-دختر خوبیه، یه تحقیق کن ببین از کجا اومده، میخواد چیکار کنه؟
-تو نمی تونی سرت به کار خودت باشه؟
-خریت نکن.
-باشه تو عاقل.
ترنج لبخند زد.
پولاد تا نمی خواست نمی شد به هیچ کاری مجبورش کرد.
هرچند که پوپک به نظر دختر خوبی می رسید.
فقط انگار دوست نداشت در مورد خودش حرف بزند. احتمالا بخشی از پارت ها رو تو اینستا بزنیم ، حتما جوین شین تا پارت هارو از دست ندین 👇
https://instagram.com/hepburnchannelhttps://instagram.com/hepburnchannel