👇
-اگه می خوای کاریش نداشته باشم همین فردا می ریم خواستگاری ...من تحملشو ندارم ... من نمی تونم ناراحتی تو رو ببینم...
علیرضا کلافه دستی به موهایش کشید باید زنان مقابلش را آرام می کرد ... باید کاری می کرد که توجه شان نسبت به حریر کم شود ...
-باشه عمه به موقعش ...
-نه به موقع ش دیره ... این دختره ی زبون نفهم رو ادم می کنم .. تو همین چند روز آینده برات یه دختر خوب و خوشگل پیدا می کنم ... قول بده علیرضا ... قول بده فراموشش کنی ...
-باشه عمه باشه قول می دم ...
با صدای بوق اتومبیلی به خود آمد ... گیج و گنگ به آینه نگاه کرد ... دیدن اتومبیل آریا که با ورودش به کوچه ی تنگ و باریک به او گوشزد می کرد هر چه زودتر از کوچه خارج شود راه نفسش را بست...
زری هنوز در اتاقش بود که صدای زنگ در شنیده شد ... حسین با آرامش از جا بلند شد و قبل از این که به سمت در برود بلند گفت:
@hamsardarry 💕💕💕
-اگه می خوای کاریش نداشته باشم همین فردا می ریم خواستگاری ...من تحملشو ندارم ... من نمی تونم ناراحتی تو رو ببینم...
علیرضا کلافه دستی به موهایش کشید باید زنان مقابلش را آرام می کرد ... باید کاری می کرد که توجه شان نسبت به حریر کم شود ...
-باشه عمه به موقعش ...
-نه به موقع ش دیره ... این دختره ی زبون نفهم رو ادم می کنم .. تو همین چند روز آینده برات یه دختر خوب و خوشگل پیدا می کنم ... قول بده علیرضا ... قول بده فراموشش کنی ...
-باشه عمه باشه قول می دم ...
با صدای بوق اتومبیلی به خود آمد ... گیج و گنگ به آینه نگاه کرد ... دیدن اتومبیل آریا که با ورودش به کوچه ی تنگ و باریک به او گوشزد می کرد هر چه زودتر از کوچه خارج شود راه نفسش را بست...
زری هنوز در اتاقش بود که صدای زنگ در شنیده شد ... حسین با آرامش از جا بلند شد و قبل از این که به سمت در برود بلند گفت:
@hamsardarry 💕💕💕