👇
زری احساس مادرانه نداشت و روز به روز به بچه هایش بیشتر حسادت می کرد... به خصوص که حریر هر چه بیشتر قد می کشید حس حسادت زری را بیشتر تحریک می کرد ...
آری زری از این همه زیبایی به شدت رنج می کشید ...
چادرش را کمی روی سر جا به جا کرد و کنار در بزرگ گاراژ ایستاد ... دستانش هنوز یخ زده بود ... نمی دانست چه طور برای بار دوم می خواهد دل علیرضا را آزرده سازد... کمی جلو کشید و از گوشه ی باز در نگاهی به داخل انداخت ... ناخودآگاه چشمانش داخل گاراژ به دنبال اندام درشت علیرضا گشت... کسی صدا زد :
- حسن ببین این خانم کیه جلو ی در ؟
نمی دانست چه کسی او را دیده است اما صدایش از جایی همان نزدیکی ها می آمد ... نگاه که چرخاند مرد سن و سال داری را دید که با سر و صورتی روغنی داخل کاپوت وانتی خم شده بود ...
مرد این بار بدون این که نگاه به او بدوزد همانطور که دنبال چیزی داخل موتور ماشین بود پرسید:
- با کی کار داری آبجی ؟
شرمگین جواب داد:
- ببخشید هستن آقا علیرضا ..
استا ناصر که انگار با شنیدن نام علیرضا او را شناخته بود سر از موتور بیرون کشید و با لبخند مهربانی گفت:
@hamsardarry 💕💕💕
زری احساس مادرانه نداشت و روز به روز به بچه هایش بیشتر حسادت می کرد... به خصوص که حریر هر چه بیشتر قد می کشید حس حسادت زری را بیشتر تحریک می کرد ...
آری زری از این همه زیبایی به شدت رنج می کشید ...
چادرش را کمی روی سر جا به جا کرد و کنار در بزرگ گاراژ ایستاد ... دستانش هنوز یخ زده بود ... نمی دانست چه طور برای بار دوم می خواهد دل علیرضا را آزرده سازد... کمی جلو کشید و از گوشه ی باز در نگاهی به داخل انداخت ... ناخودآگاه چشمانش داخل گاراژ به دنبال اندام درشت علیرضا گشت... کسی صدا زد :
- حسن ببین این خانم کیه جلو ی در ؟
نمی دانست چه کسی او را دیده است اما صدایش از جایی همان نزدیکی ها می آمد ... نگاه که چرخاند مرد سن و سال داری را دید که با سر و صورتی روغنی داخل کاپوت وانتی خم شده بود ...
مرد این بار بدون این که نگاه به او بدوزد همانطور که دنبال چیزی داخل موتور ماشین بود پرسید:
- با کی کار داری آبجی ؟
شرمگین جواب داد:
- ببخشید هستن آقا علیرضا ..
استا ناصر که انگار با شنیدن نام علیرضا او را شناخته بود سر از موتور بیرون کشید و با لبخند مهربانی گفت:
@hamsardarry 💕💕💕