👇
دست های یخ و کلام حریر باعث شد حسین بیشتر از قبل داغان شود...
-من ... من ... دوسش دارم بابا ... نمی تونم به علیرضا فکر کنم ...
حسین احساس بدبختی می کرد ... این او بود که باعث بدبختی فرزندانش بود ... خود را مقصر می دانست .. کاش از مال دنیا غنی بود که حالا دخترش غم نخورد ...
گلیم سرنوشت خودش که سیاه بافته شده بود هیچ، فرزندانش هم از این سیاهی بی نصیب نمانده بودند ...
اصلا بعد رفتن محبوبه انگار ورق زندگی اش به کل برگشته بود ... تا مدت ها سر کار نمی رفت ... دایم در خانه بود ...
فرزندان کوچکش مثل طنابی ضخیم دست و پایش را بسته بودند ...
از شرکتی که در آن به عنوان مسئول فنی مشغول کار بود، اخراج شد ...
نمی توانست بچه هایش را به حال خود رها کند ... آن روزها هنوز مادر خدابیامرزش زنده بود .. حریر کوچکتر از آنی بود که از پس حسام بر بیاید ...
و همه این ها دست به دست داد تا زری زن مطلقه ای که به حکم نازایی از زندگی با همسرش بیرون انداخته شده بود پا به زندگی او بگذارد ...
مادرش می گفت" مادر این زن به دردت می خوره ، خودش نازاست.
نمی تونه بچه بیاره و فردا روز بچه ها تو اذیت کنه ..
میشه مادر بچه هات ...
من که می گم این همونیه که تو لازم داری "..
اما خبر از دل پر کینه ی زری نداشت ..چه می دانست زری آن قدر در زندگی اش به خاطر همین مسئله سرکوفت شنیده است که لبریز از نفرت است...
هنوز عشق محبوبه به همان قوت در سینه اش باقی بود که زری را به همسری گرفت ... نمی توانست از پس دو بچه برآید ..حریر به مدرسه می رفت و مادرش هم زیادی پیر بود ...
خواهرش هم با داشتن چند بچه و زندگی بدتر از خودش خیلی زرنگ بود حریف زندگی خودش می شد ... زری پا به زندگی اش که گذاشت کمی از آن آشفتگی ها کم شد ...
دوباره زندگی رنگ نظم گرفت ... دیگر از آن به هم ریختگی ها خبری نبود .. آن اوایل زری خوب به زندگی می رسید ... هوای بچه ها را داشت ...
@hamsardarry 💕💕💕
دست های یخ و کلام حریر باعث شد حسین بیشتر از قبل داغان شود...
-من ... من ... دوسش دارم بابا ... نمی تونم به علیرضا فکر کنم ...
حسین احساس بدبختی می کرد ... این او بود که باعث بدبختی فرزندانش بود ... خود را مقصر می دانست .. کاش از مال دنیا غنی بود که حالا دخترش غم نخورد ...
گلیم سرنوشت خودش که سیاه بافته شده بود هیچ، فرزندانش هم از این سیاهی بی نصیب نمانده بودند ...
اصلا بعد رفتن محبوبه انگار ورق زندگی اش به کل برگشته بود ... تا مدت ها سر کار نمی رفت ... دایم در خانه بود ...
فرزندان کوچکش مثل طنابی ضخیم دست و پایش را بسته بودند ...
از شرکتی که در آن به عنوان مسئول فنی مشغول کار بود، اخراج شد ...
نمی توانست بچه هایش را به حال خود رها کند ... آن روزها هنوز مادر خدابیامرزش زنده بود .. حریر کوچکتر از آنی بود که از پس حسام بر بیاید ...
و همه این ها دست به دست داد تا زری زن مطلقه ای که به حکم نازایی از زندگی با همسرش بیرون انداخته شده بود پا به زندگی او بگذارد ...
مادرش می گفت" مادر این زن به دردت می خوره ، خودش نازاست.
نمی تونه بچه بیاره و فردا روز بچه ها تو اذیت کنه ..
میشه مادر بچه هات ...
من که می گم این همونیه که تو لازم داری "..
اما خبر از دل پر کینه ی زری نداشت ..چه می دانست زری آن قدر در زندگی اش به خاطر همین مسئله سرکوفت شنیده است که لبریز از نفرت است...
هنوز عشق محبوبه به همان قوت در سینه اش باقی بود که زری را به همسری گرفت ... نمی توانست از پس دو بچه برآید ..حریر به مدرسه می رفت و مادرش هم زیادی پیر بود ...
خواهرش هم با داشتن چند بچه و زندگی بدتر از خودش خیلی زرنگ بود حریف زندگی خودش می شد ... زری پا به زندگی اش که گذاشت کمی از آن آشفتگی ها کم شد ...
دوباره زندگی رنگ نظم گرفت ... دیگر از آن به هم ریختگی ها خبری نبود .. آن اوایل زری خوب به زندگی می رسید ... هوای بچه ها را داشت ...
@hamsardarry 💕💕💕