💠•••••💕°°°°💕••••💠
••قسمت ۲۷۳
••💠°° پناه °°💠••
رقابت تنگاتنگی میانشان بود بر سر اینکه مشت کدام یک دردناکتر است! غیرت کدام یکشان خرکیتر است!
داور هم ماهنسا بود که بلندبلند نفرین میکرد، از آه یتیم میگفت، از زندگی گل و بلبل دخترش که من ویرانهاش کرده بودم.
دهانم پر خون بود، میالد با پا به شکمم ضربه زد:
_ هرززز۵ کارت به جایی رسیده که با شوهر مردم میریزی رو هم؟!
این هر..ررز۷سراپا تقصیر، الم تا کام از خود دفاع نکرد، ولی بیشتر روی زمین در خود مچاله شد.
نگفتم که با شوهر مردم روی هم نریختم.
نگفتم که پیش از آنکه شوهر مردم باشد، عشق من بود.
نگفتم که زور بالای سرش بود، زور بالای سرم بود تا شد شوهر مردم!
حرف بیخ گلویم گیر کرد، عین سرفهای که در نیامد، عین خونی که در دهان محبوسش داشتم و نگذاشتم به بیرون درز کند.
دفاع از خودم آن هم مقابل این جماعت عین این میمانست که برای طالبان از حقوق بشر بگویی یا در مقابل داعش از حقوق دگرباشان جنسی دفاع کنی!
فریده همیشه میگفت: «از زن بابا، مادر در نمیآید»، سکوت عالیه و دریدگی میالد که آب ندیده بود وگرنه شناگر ماهری بود، مرا هم به این باور رساند که نه از زن بابا، مادر در میآید، نه از برادر ناتنی؛ تنی!
نگین یکریز جیغ میکشید، ولی جلو نمیآمد
_ روشنک؟ نازان، خدا منو مرگم بده، این روشنک ماست؟ آقا بیا کنار، چیکار میکنی؟! دستت بشکنه الهی!
از هم فاصله گرفت، خودآگاه نبود، کاملاً پلکهایم ناخودآگاه چشم بازکردم، دید روشنی نداشتم، برعکس نامم که روشنک بود، تیره و تار میدیدم، ولی آن دویی که به خود جرئت داده و جلو آمده بودند را، هرچند تا، اما دیدم
خواستم پلکی که زورش میآمد باز بماند را روی هم بندازم که فاطیما با صدایی بغایت مرتعش صدایم کرد:
_ روشنک؟!
در ناحیه بینی احساس سوزش میکردم، خونی که از بینیام راه گرفته بود به لبم پل زد.
دهانم هم پر خون بود، نتوانستم جواب فاطیما را بدهم، صدایم در گلو دچار احتباس شده بود.
نازان جیغ کشید و با کولهاش به سرشانه میلاد که پاشنه کفشش روی قفسه سینهام سنگینی میکرد کوبید:
_ پاتو بردار از رو قفسه سینهش، پسره جوالق! کشتیش، خدا مرگت بده! خاک تو سرت بکنن!
میلاد اخم کرد، شانهاش را مالید ولی پایش را از روی قفسه سینهام برنداشت:
_ شما عقب وایسا، مسئله ناموسیه!
با مشت به کمر میلاد کوبید و او را کنار زد...
کنارم روی زمینی که با خونم خضاب کرده بود نشست و رو به بقیه تشر زد:
_ شما ها چرا وایسادین به تماشا؟ یکی زنگ بزنه پلیس!
پدرم که به نظر خود دیگر از کوفتن به پیکرم خسته بود، به من که نه، به رگ دستانش که باد کرده بود رحمش آمد و کناره گرفت و لب باغچه نشست و سیگاری آتش زد و با فکی منقبض به سرامیکهایی که البهالیشان علف هرز روییده بود چشم دوخت. ولی میلاد که انگار هنوز عقده دل وا نکرده بود عقب ننشست، از جایش جم نخورد که کسی زبانم لال به محتوای همایونی تنبانش شک نبرد! فاطیما بلند بلند بغض ترکاند و در میان هق هقی که اوج گرفته بود گفت:
_ الان من تماس میگیرم! صورتشو ببین توروخدا! الهی بمیرم، الهی دستتون قلم بشه!
قطره اشک نازان صورتم را تر کرد، هق هقش به مثابه فاطیما بالا نگرفته بود ولی چشمانش بدجور بغض ترکانده بود. با دستمال خونی که از بینی به لبم پل زده بود را زدود ولی خون از نو جوشید، مسیر عوض نکرد. حس کردم تمام خون موجود در رگهایم بنا است که از بینیم فواره بزند!
_ این همه زن اینجاین، یعنی زورتون به این دوتا نره غول نرسید؟! وایسادین بروبر تماشا کردین که این طفل معصوم زیر دست این دوتا نامرد جون بده؟!
_ خانم شما دخالت نکن!
نازان به میلاد غضب کرد:
_ سگ هار، پا میشم میزنم دهنتو بچه ریقو! پشت لبت سبز شده که قلدر بازی در میاری؟!
_ تو گه هم میخوری زنیکه ج...
پدرم صدا بالا برد، به سگ دستآموزش امر کرد که دهانش را ببندد:
_ حرف دهنتو بفهم میلاد! خانم شومو هم برو رد کارت، تو کاری که بت مربوط نمیشه هم دخالت نکن!
_ دخالت نکنم که بکشیش؟ فاطیما معطل چی هستی چرا زنگ نمیزنی پلیس بیاد این اراذل رو جمع کنه؟
💠•••••💕°°°°💕••••💠
《 قسمت قبلی《🩵》
(این داستان مختص کانال همسران بهشتی است کپی آن اکیدا ممنوع میباشد )
•••💠•••••💕°°°°💕••••💠
°°°@hamsarane_beheshti
••قسمت ۲۷۳
••💠°° پناه °°💠••
رقابت تنگاتنگی میانشان بود بر سر اینکه مشت کدام یک دردناکتر است! غیرت کدام یکشان خرکیتر است!
داور هم ماهنسا بود که بلندبلند نفرین میکرد، از آه یتیم میگفت، از زندگی گل و بلبل دخترش که من ویرانهاش کرده بودم.
دهانم پر خون بود، میالد با پا به شکمم ضربه زد:
_ هرززز۵ کارت به جایی رسیده که با شوهر مردم میریزی رو هم؟!
این هر..ررز۷سراپا تقصیر، الم تا کام از خود دفاع نکرد، ولی بیشتر روی زمین در خود مچاله شد.
نگفتم که با شوهر مردم روی هم نریختم.
نگفتم که پیش از آنکه شوهر مردم باشد، عشق من بود.
نگفتم که زور بالای سرش بود، زور بالای سرم بود تا شد شوهر مردم!
حرف بیخ گلویم گیر کرد، عین سرفهای که در نیامد، عین خونی که در دهان محبوسش داشتم و نگذاشتم به بیرون درز کند.
دفاع از خودم آن هم مقابل این جماعت عین این میمانست که برای طالبان از حقوق بشر بگویی یا در مقابل داعش از حقوق دگرباشان جنسی دفاع کنی!
فریده همیشه میگفت: «از زن بابا، مادر در نمیآید»، سکوت عالیه و دریدگی میالد که آب ندیده بود وگرنه شناگر ماهری بود، مرا هم به این باور رساند که نه از زن بابا، مادر در میآید، نه از برادر ناتنی؛ تنی!
نگین یکریز جیغ میکشید، ولی جلو نمیآمد
_ روشنک؟ نازان، خدا منو مرگم بده، این روشنک ماست؟ آقا بیا کنار، چیکار میکنی؟! دستت بشکنه الهی!
از هم فاصله گرفت، خودآگاه نبود، کاملاً پلکهایم ناخودآگاه چشم بازکردم، دید روشنی نداشتم، برعکس نامم که روشنک بود، تیره و تار میدیدم، ولی آن دویی که به خود جرئت داده و جلو آمده بودند را، هرچند تا، اما دیدم
خواستم پلکی که زورش میآمد باز بماند را روی هم بندازم که فاطیما با صدایی بغایت مرتعش صدایم کرد:
_ روشنک؟!
در ناحیه بینی احساس سوزش میکردم، خونی که از بینیام راه گرفته بود به لبم پل زد.
دهانم هم پر خون بود، نتوانستم جواب فاطیما را بدهم، صدایم در گلو دچار احتباس شده بود.
نازان جیغ کشید و با کولهاش به سرشانه میلاد که پاشنه کفشش روی قفسه سینهام سنگینی میکرد کوبید:
_ پاتو بردار از رو قفسه سینهش، پسره جوالق! کشتیش، خدا مرگت بده! خاک تو سرت بکنن!
میلاد اخم کرد، شانهاش را مالید ولی پایش را از روی قفسه سینهام برنداشت:
_ شما عقب وایسا، مسئله ناموسیه!
با مشت به کمر میلاد کوبید و او را کنار زد...
کنارم روی زمینی که با خونم خضاب کرده بود نشست و رو به بقیه تشر زد:
_ شما ها چرا وایسادین به تماشا؟ یکی زنگ بزنه پلیس!
پدرم که به نظر خود دیگر از کوفتن به پیکرم خسته بود، به من که نه، به رگ دستانش که باد کرده بود رحمش آمد و کناره گرفت و لب باغچه نشست و سیگاری آتش زد و با فکی منقبض به سرامیکهایی که البهالیشان علف هرز روییده بود چشم دوخت. ولی میلاد که انگار هنوز عقده دل وا نکرده بود عقب ننشست، از جایش جم نخورد که کسی زبانم لال به محتوای همایونی تنبانش شک نبرد! فاطیما بلند بلند بغض ترکاند و در میان هق هقی که اوج گرفته بود گفت:
_ الان من تماس میگیرم! صورتشو ببین توروخدا! الهی بمیرم، الهی دستتون قلم بشه!
قطره اشک نازان صورتم را تر کرد، هق هقش به مثابه فاطیما بالا نگرفته بود ولی چشمانش بدجور بغض ترکانده بود. با دستمال خونی که از بینی به لبم پل زده بود را زدود ولی خون از نو جوشید، مسیر عوض نکرد. حس کردم تمام خون موجود در رگهایم بنا است که از بینیم فواره بزند!
_ این همه زن اینجاین، یعنی زورتون به این دوتا نره غول نرسید؟! وایسادین بروبر تماشا کردین که این طفل معصوم زیر دست این دوتا نامرد جون بده؟!
_ خانم شما دخالت نکن!
نازان به میلاد غضب کرد:
_ سگ هار، پا میشم میزنم دهنتو بچه ریقو! پشت لبت سبز شده که قلدر بازی در میاری؟!
_ تو گه هم میخوری زنیکه ج...
پدرم صدا بالا برد، به سگ دستآموزش امر کرد که دهانش را ببندد:
_ حرف دهنتو بفهم میلاد! خانم شومو هم برو رد کارت، تو کاری که بت مربوط نمیشه هم دخالت نکن!
_ دخالت نکنم که بکشیش؟ فاطیما معطل چی هستی چرا زنگ نمیزنی پلیس بیاد این اراذل رو جمع کنه؟
💠•••••💕°°°°💕••••💠
《 قسمت قبلی《🩵》
(این داستان مختص کانال همسران بهشتی است کپی آن اکیدا ممنوع میباشد )
•••💠•••••💕°°°°💕••••💠
°°°@hamsarane_beheshti