•❥•-------------•🦋•------------•❥ •
📚 رمان هیاهوی زندگی 📖💋
👩🏻💻 بهقلم : سوگندツ
🚫مخاطب :فقط بزرگسالان 🚫
•❥•-------------•🦋•------------•❥•
🎬 #پارت_40
از گرمای آغوشش تپش قلبم بالا رفت و ناخواسته از روی لذت چشمام رو بستم .
حق با هانی بود من عاشق بردیا شده بودم !
نفس عمیقی تو بغلش کشیدم و بوی ادکلنش توی مشامم پیچید.
بردیا دستشو دور کمرم حلقه کرده بود و منو تو بغلش فشار میداد .
از این همه نزدیکی قلبم داشت از سینه ام بیرون میزد .
دلم میخواست تا صبح تو بغلش بمونم اما نباید میزاشتم این حسی که داشتم تو وجودم ریشه کنه !
خودمو از بغلش بیرون کشیدم و تو چشم های طوسی آبیش نگاه کردم .
لب هامو که انگار بهم دوخته بودن رو از هم باز کردم و گفتم :
+ من میرم اتاقم .
قبل از این که قدمی بردارم مانعم شد و گفت :
_ صبر کن ، تو که الان بری اتاقت هم خوابت نمیبره منم بی خوابی زده به سرم !بیا یکم صحبت کنیم .
با این که عقلم میگفت به اتاقم برم اما باشه ای گفتم که بردیا دستم رو گرفت و به سمت تاپ دونفره ای که توی باغ بود رفتیم .
روی تاپ نشستم و بردیا هم کنارم نشست .
تو چشمام خیره شد و با لحن مهربونی گفت :
_ خب مریضی پدرت چیه ؟!
با بغض لب زدم :
+ پدرم جانبازه از چند سال پیش مشکل قلبی پیدا کرد و از اون موقع هر از گاه حالش بد میشه !
با ناراحتی آهانی گفت و دستشو دورشونه ام حلقه کرد .
سرمو روی سینه اش گذاشت و گفت :
_ من یه دکتر خیلی خوب سراغ دارم وقتی برگردیم تهران برای پدرت یه وقت میگیریم پس دیگه نگران نباش .
لبخندی از حرفش زدم،و گفتم :
+ لازم نیست ما هر ...
نزاشت حرفم رو کامل کنم و با لحن خنده داری گفت :
_ رو حرف من حرف نزن ضعیفه !!!
با خنده باشه ایگفتم که ادامه داد :
_حالا که تنهاییم بیا یکم درمورد خودمون صحبت کنیم .
به ناچار لب زدم :
+ باشه تو شروع کن
سرمو از روی سینه اش برداشت و تو چشمام خیره شد .
دستامو توی دستاش گرفت و گفت :
_ میدونم بهم اعتماد نداری و سعی میکنی زیاد بهم نزدیک نشی اما باور کن حسم بهت واقعیه و قول میدم مردونه پای عشقمون بمونم ، میدونم گذشتهی خوبی نداشتم اما میخوام کنار تو آیندهی خوبی داشته باشم وقتی برگردیم تهران تو رو با خانواده ام آشنات میکنم و هر وقت که تو بخوای میام خواستگاریت .
از حرفش یه لحظه قلبم از تپش ایستاد !!
قبل از این که ادامه بده از روی تاپ بلند شدمو گفتم :
+ میشه برگردیم تو ؟! من خیلی سردمه .
از حرفم کاملا جاخورد اما باشه ای گفت و از روی تاپ بلند شد .
همقدم باهم وارد ویلا شدیم .
@Ham_nafaas 💜
📚 رمان هیاهوی زندگی 📖💋
👩🏻💻 بهقلم : سوگندツ
🚫مخاطب :فقط بزرگسالان 🚫
•❥•-------------•🦋•------------•❥•
🎬 #پارت_40
از گرمای آغوشش تپش قلبم بالا رفت و ناخواسته از روی لذت چشمام رو بستم .
حق با هانی بود من عاشق بردیا شده بودم !
نفس عمیقی تو بغلش کشیدم و بوی ادکلنش توی مشامم پیچید.
بردیا دستشو دور کمرم حلقه کرده بود و منو تو بغلش فشار میداد .
از این همه نزدیکی قلبم داشت از سینه ام بیرون میزد .
دلم میخواست تا صبح تو بغلش بمونم اما نباید میزاشتم این حسی که داشتم تو وجودم ریشه کنه !
خودمو از بغلش بیرون کشیدم و تو چشم های طوسی آبیش نگاه کردم .
لب هامو که انگار بهم دوخته بودن رو از هم باز کردم و گفتم :
+ من میرم اتاقم .
قبل از این که قدمی بردارم مانعم شد و گفت :
_ صبر کن ، تو که الان بری اتاقت هم خوابت نمیبره منم بی خوابی زده به سرم !بیا یکم صحبت کنیم .
با این که عقلم میگفت به اتاقم برم اما باشه ای گفتم که بردیا دستم رو گرفت و به سمت تاپ دونفره ای که توی باغ بود رفتیم .
روی تاپ نشستم و بردیا هم کنارم نشست .
تو چشمام خیره شد و با لحن مهربونی گفت :
_ خب مریضی پدرت چیه ؟!
با بغض لب زدم :
+ پدرم جانبازه از چند سال پیش مشکل قلبی پیدا کرد و از اون موقع هر از گاه حالش بد میشه !
با ناراحتی آهانی گفت و دستشو دورشونه ام حلقه کرد .
سرمو روی سینه اش گذاشت و گفت :
_ من یه دکتر خیلی خوب سراغ دارم وقتی برگردیم تهران برای پدرت یه وقت میگیریم پس دیگه نگران نباش .
لبخندی از حرفش زدم،و گفتم :
+ لازم نیست ما هر ...
نزاشت حرفم رو کامل کنم و با لحن خنده داری گفت :
_ رو حرف من حرف نزن ضعیفه !!!
با خنده باشه ایگفتم که ادامه داد :
_حالا که تنهاییم بیا یکم درمورد خودمون صحبت کنیم .
به ناچار لب زدم :
+ باشه تو شروع کن
سرمو از روی سینه اش برداشت و تو چشمام خیره شد .
دستامو توی دستاش گرفت و گفت :
_ میدونم بهم اعتماد نداری و سعی میکنی زیاد بهم نزدیک نشی اما باور کن حسم بهت واقعیه و قول میدم مردونه پای عشقمون بمونم ، میدونم گذشتهی خوبی نداشتم اما میخوام کنار تو آیندهی خوبی داشته باشم وقتی برگردیم تهران تو رو با خانواده ام آشنات میکنم و هر وقت که تو بخوای میام خواستگاریت .
از حرفش یه لحظه قلبم از تپش ایستاد !!
قبل از این که ادامه بده از روی تاپ بلند شدمو گفتم :
+ میشه برگردیم تو ؟! من خیلی سردمه .
از حرفم کاملا جاخورد اما باشه ای گفت و از روی تاپ بلند شد .
همقدم باهم وارد ویلا شدیم .
@Ham_nafaas 💜