•❥•-------------•🦋•------------•❥ •
📚 رمان هیاهوی زندگی 📖💋
👩🏻💻 بهقلم : سوگندツ
🚫مخاطب :فقط بزرگسالان 🚫
•❥•-------------•🦋•------------•❥•
🎬 #پارت_39
با برخورد پام به سنگ نسبتا بزرگی آخی از بین لبام فرار کرد و حرفم رو ادامه ندادم .
بردیا با نگرانی دستم رو گرفت و گفت :
_ خوبی ساحل ؟! چیشد ؟!
اشک تو چشماش حلقه زد ،نمیخواستم جلوی بردیا گریه کنم اما درد پام خیلی زیاد بود واشک هام روی گونه هام جاری شد .
بردیا دستی روی گونه هام کشید و گفت :
_ تکونش نده
سری تکون دادم که بردیا خم شد و انگشتم رو که از کفش جلو بازم بیرون اومده بود رو ماساژ داد.
بعد از چنددقیقه دردم کمتر شد و با صدای گرفتهای گفتم:
+ پاشو بردیا بهتر شد.
بردیا کلافه بلند شد و گفت:
_ بهتر برگردیم .
سری به معنی باشه تکون دادم و آروم آروم برگشتیم .
بچه ها هم برگشته بودن و حسابی خسته بودن.
تقریبا نزدیک نیمه شب بود که هممون به اتاق هامون رفتیم تا بخوابیم .
ویلا بقدری بزرگ بود که همه یه اتاق جدا داشتن و از این لحاظ راحت بودیم.
با خستگی روی تخت دراز کشیدم و چشم هام رو روی هم گذاشتم .
تصویر بردیا مدام جلوی چشمم بود و تمام کاراش تو ذهنم مرور میشد .
نمیدونم این چه حسی بود که تو وجودم رخنه کرده بود.
توی این چند وقت به بودنش کاملا عادت کرده بودم و وقتی پیشش بودم حالم بهتر بود اما میدونستم که باید از این حس دل بکنم .
با ناراحتی روی تخت نشستم و از پنجرهی سراسری اتاق به ماه که کامل شده بود نگاهی انداختم .
هنوز نمیدونستم هانی چه نقشه ای داره و کماکان استرس تو وجودم بود .
با این که به هانی اعتماد داشتم اما نمیدونم چه حس لعنتیی بود که دلم نمیومد از بردیا جدا بشم .
حتی فکرشم نمیکردم که اینقدر زود به بردیا وابسته شم .
گرچه حتی اگه بهش علاقه هم داشته باشم باز باید ازش جدا میشدم!!
دنیای اون خانواده اش زمین تا آسمون با دنیای من و خانواده ام فرق میکرد .
نمیدونم چند ساعت به بردیا فکر کرده بودم اما هنوز خواب به چشمام نمیومد .
انگار عقل و قلبم درحال جنگ بودن!
کلافه از روی تخت بلند شدم و با قدم های بلند به سمت حیاط رفتم .
روی پله هایی که به حیاط می رسید نشستم و خیره به ماه شدم .
دلم حسابی گرفته بود و حسی مثل بیقراری داشتم !!
خدای من ، چم شد؟!!
اشکی از گوشهی چشمم روی گونه هام ریخت و سرم رو پام گذاشتم .
به اشک هام اجازهی جاری شدن دادم تا کمی سبک بشم .
با قرار گرفتن دستی روی شونه ام ترسیده از جام پریدم که با دیدن بردیا نفسی از سر آسودگی کشیدم .
بردیا معتجب نگاهم کرد و با نگرانی پرسید :
_ چیشده ساحل ؟! چرا گریه کردی ؟
نگاهمو ازش گرفتم و لب زدم :
+ هیچی نشده .
فاصله اش رو باهام کم کرد و دستشو زیر چونه ام گذاشت و گفت :
_ ببینمت
سرمو بالا گرفت و ادامه داد :
_ مگه میشه آدم الکی گریه کنه ؟!
نمیدونستم چه جوابی بدم که چیزی به ذهنم رسید .
همونجوری که تو چشماش زل زده بودم گفتم :
+ حال پدرم خوب نیست ، نگران اونم !
با این حرفم بردیا دستمو گرفتم و منو تو بغلش کشید.
دستشو نوازش وار روی موهام کشید و گفت:
_ نگران نباش عزیزم .
از گرمای آغوشش تپش قلبم بالا رفت و ناخواسته از روی لذت روی چشمام رو بستم !
حق با هانی بود من عاشق بردیا شده بودم !
@Ham_nafaas 💜
📚 رمان هیاهوی زندگی 📖💋
👩🏻💻 بهقلم : سوگندツ
🚫مخاطب :فقط بزرگسالان 🚫
•❥•-------------•🦋•------------•❥•
🎬 #پارت_39
با برخورد پام به سنگ نسبتا بزرگی آخی از بین لبام فرار کرد و حرفم رو ادامه ندادم .
بردیا با نگرانی دستم رو گرفت و گفت :
_ خوبی ساحل ؟! چیشد ؟!
اشک تو چشماش حلقه زد ،نمیخواستم جلوی بردیا گریه کنم اما درد پام خیلی زیاد بود واشک هام روی گونه هام جاری شد .
بردیا دستی روی گونه هام کشید و گفت :
_ تکونش نده
سری تکون دادم که بردیا خم شد و انگشتم رو که از کفش جلو بازم بیرون اومده بود رو ماساژ داد.
بعد از چنددقیقه دردم کمتر شد و با صدای گرفتهای گفتم:
+ پاشو بردیا بهتر شد.
بردیا کلافه بلند شد و گفت:
_ بهتر برگردیم .
سری به معنی باشه تکون دادم و آروم آروم برگشتیم .
بچه ها هم برگشته بودن و حسابی خسته بودن.
تقریبا نزدیک نیمه شب بود که هممون به اتاق هامون رفتیم تا بخوابیم .
ویلا بقدری بزرگ بود که همه یه اتاق جدا داشتن و از این لحاظ راحت بودیم.
با خستگی روی تخت دراز کشیدم و چشم هام رو روی هم گذاشتم .
تصویر بردیا مدام جلوی چشمم بود و تمام کاراش تو ذهنم مرور میشد .
نمیدونم این چه حسی بود که تو وجودم رخنه کرده بود.
توی این چند وقت به بودنش کاملا عادت کرده بودم و وقتی پیشش بودم حالم بهتر بود اما میدونستم که باید از این حس دل بکنم .
با ناراحتی روی تخت نشستم و از پنجرهی سراسری اتاق به ماه که کامل شده بود نگاهی انداختم .
هنوز نمیدونستم هانی چه نقشه ای داره و کماکان استرس تو وجودم بود .
با این که به هانی اعتماد داشتم اما نمیدونم چه حس لعنتیی بود که دلم نمیومد از بردیا جدا بشم .
حتی فکرشم نمیکردم که اینقدر زود به بردیا وابسته شم .
گرچه حتی اگه بهش علاقه هم داشته باشم باز باید ازش جدا میشدم!!
دنیای اون خانواده اش زمین تا آسمون با دنیای من و خانواده ام فرق میکرد .
نمیدونم چند ساعت به بردیا فکر کرده بودم اما هنوز خواب به چشمام نمیومد .
انگار عقل و قلبم درحال جنگ بودن!
کلافه از روی تخت بلند شدم و با قدم های بلند به سمت حیاط رفتم .
روی پله هایی که به حیاط می رسید نشستم و خیره به ماه شدم .
دلم حسابی گرفته بود و حسی مثل بیقراری داشتم !!
خدای من ، چم شد؟!!
اشکی از گوشهی چشمم روی گونه هام ریخت و سرم رو پام گذاشتم .
به اشک هام اجازهی جاری شدن دادم تا کمی سبک بشم .
با قرار گرفتن دستی روی شونه ام ترسیده از جام پریدم که با دیدن بردیا نفسی از سر آسودگی کشیدم .
بردیا معتجب نگاهم کرد و با نگرانی پرسید :
_ چیشده ساحل ؟! چرا گریه کردی ؟
نگاهمو ازش گرفتم و لب زدم :
+ هیچی نشده .
فاصله اش رو باهام کم کرد و دستشو زیر چونه ام گذاشت و گفت :
_ ببینمت
سرمو بالا گرفت و ادامه داد :
_ مگه میشه آدم الکی گریه کنه ؟!
نمیدونستم چه جوابی بدم که چیزی به ذهنم رسید .
همونجوری که تو چشماش زل زده بودم گفتم :
+ حال پدرم خوب نیست ، نگران اونم !
با این حرفم بردیا دستمو گرفتم و منو تو بغلش کشید.
دستشو نوازش وار روی موهام کشید و گفت:
_ نگران نباش عزیزم .
از گرمای آغوشش تپش قلبم بالا رفت و ناخواسته از روی لذت روی چشمام رو بستم !
حق با هانی بود من عاشق بردیا شده بودم !
@Ham_nafaas 💜