داستان برمیگرده به دو سال پیش که آخرای ارشدم بود
کلاسام که تموم میشد میرفتم مغازه یکی از آشناهامون سرکار یه جواهر فروشی بغل مغازه ما بود که یه خواهر برادر بودن به اسم زیبا و دانیال
زیبا 29سالش بود و مطعلقه بود
حدود 170 قدش بود یه صورت استخوانی با موهای مشکی و یه پوست خیلی سفید و لب های صورتی داشت
اما از صداش نگم براتون وقتی حرف میزد مو به تن آدم سیخ میشد
همیشه هم جوراب اسپورت و شلوار فیت یا صندل و شلوار بگ میپوشید و پاهای سفید و کف پای صورتی و نارنجی براقی داشت که هرروز به یه بهونه تایم های دانیال نبود دو سه باری میرفتم توی مغازه و باهاش هم صحبت میشدم و با چشمام از سرتا پاش اسکرین شات میگرفتم، زیبا ملکه ذهنم شده بود و هروقت با رلم سکس میکردم توی تصورم با زیبا بودم
زیبا به مرور زمان و رفته رفته تموم فکر و ذهن مو به خودش اختصاص داده بود جوری که با دوست دخترام کات کرده بودم تموم فکر و حسم شده بود زیبا و هیچکس جز اون به ذهنم نميومد و بعد سه چهار حرف زدن های ساده و ابتدایی تونستم توی اینستاگرام مخشو بزنم و باهاش دوست بشم حالا دیگه کرمم خوابیده بود و داشتم بهش نزدیک ونزدیک تر میشدم
یه روز بهم پیام داد که بیا اینور مغازه ما رفتم و دیدم نشسته و پاهاشو انداخته روی پا یه ساپورت مشکی پوشیده بود سینه هاش هم تقريبا پوشیده بود جوری که اگه زاویه دید و دقت خوبی داشتی میتونستی ببینی که چه خرمالو های قشنگی توی سینش داره
سرم داغ شده بود و نگام هیز ترین حالت ممکن رو داشت که زیبا گفت خانواده برای مسافرت یه چندروزی رفتن پاریس و شب به شام و دستپخت خودش دعوتم کرد
منم از خدا خواسته قند توی دلم آب شده بود و قبول کردم و قرار شد که غروب بریم خونه زیبا
دقیقه ها به سختی میگذشتن تا غروب شد انگار که یه سال گذشت
من نیم ساعت قبل اینکه زیبا بهم زنگ بزنه رفتم خونه دوش گرفتم و یه قرص سیگنا فیلد و تاخیری خوردم و دستی به دم و دستگاهم زدم و گفتم سالار قراره امشب حال کنی ، رفتم دنبال زیبا و دم یه فست فودی گفت نگه دار گفتم شام قرار بود دستپخت خودتو بخوریم خانوم خانوما نه فست فود
یه خنده شیطنت باری زد و گفت به اونم میرسیم یه میان وعده کوچولو بگیرم فعلا
دوتا پیتزا گرفتیم و رفتم توی خونه
زیبا گفت من گشنمه و پیزا خوردیم ولی من بخاطر قرصی که خورده بودم خیلی اشتها نداشتم و راست کرده بودم که زیبا گفت چیه چرا نمیخوری گفتم خیلی اشتها ندارم
یه خنده ریزی کرد و گفت چیزای خوشمزه ای هست که قراره بخوری پس اشتهاتو یه کاریش بکن خندیدیم با این حرفش که یهو پاشو گذاشت بین پاهام روی صندلی و داشت پاشو میمالید به کیرم
حشریت داشت از چشمام میزد بیرون که یهو بلند شد و اومد پشت صندلی من و با دستاش سرمو رو به بالا گرفت و گفت نمیدونی چقدر منتظرت بودم که این لحظه برسه و با سرعت و خشونت خاصی ازم لب میگرفت ، یهو دستم رو گرفت و رفتم توی پذیرای یه شیشه ویسکی روی میز بود که زیبا شروع به ریختن ویسکی کرد و آنقدر ویسکی خوردیم مست و پاتیل شده بودیم زیبا منو روی مبل سه نفره خابوند و خودش هم روی دسته مبل روی سرم نشست کیرم داشت شلوارم رو پاره میکرد تو همون حالت همه لباسام رو در آوردم منتظر شدم که زیبا لخت بشه که یهو دیدم پاهاشو به صورتم می ماله و توی همون حالت با دستاش دهنم رو گرفت جوری که لبام غنچه شده بود استکان ویسکی رو رفت بالا و بعد دهنشو به دهنم نزدیک کرد و همشو توی دهنم ریخت وگفت قورتش بده آفرین پسرخوب و شروع کرد پاهاشو روی صورتم و دهنم کشیدن ولی تاثیر ویسکی و قرص اختیارم رو از گرفته بود زیبا یه نگاهی به کیر راست شدم انداخت وگفت آخ جوون کلفت و دارز دوست دارم ولی شرطش اینه که اول کاری که میخوام رو بکنی و ازم خواست دهنم رو باز کنم پاشو روی دهن و زبونم میکشید و پای دیگش رو روی چشم و بینیم گذاشته بود داشتم واسه اولین بار یه بو و مزه جدید و خیلی خوب زو تجربه میکردم یه بوی تند و دلپذیر با یه مزه ملس ترش و شیرین زیبا میگفت آفرین آفرین کوچولو لیس بزن بخورش که همش مال توه لیس میزدم که گفت با دندون جورابام رو در بیار دونه دونه جوراب های سفید رنگ عرق کردشو که حالا خیس هم شد بود رو در آوردم و با انگشتای پاش توی دهنم انداخت و یه استکان دیگه ویسکی ریخت و بازم دهنمو گرفت و لبام غنچه شد و جوراباش توی دهنم بود واقعا نمیدونستم که دارم چیکار میکنم که ویسکی رو تو همون حالت ریخت توی دهنم و گفت آفرین همشو بخور و جورابارو میک بزن که ویسکی حروم نشه و همشو بخوری
بعد چند دقیقه جوراب هارو با انگشت درآورد و پاهاشو از نوک انگشت تا مچ پاش روی زبونم میکشید و پاشو با تمام قدرت توی دهنم فشار میداد و میخندید میگفت آفرین آفرین دوست دارم همشو توی دهنت جا کن دهنم داشت پاره میشد ازم خواست وقتی پنچه پاش توی دهنمه زبونمو بکشم به سینه پاهاش و منم مثل یه برده بی اختیار هر کاری که میگفت انجام
کلاسام که تموم میشد میرفتم مغازه یکی از آشناهامون سرکار یه جواهر فروشی بغل مغازه ما بود که یه خواهر برادر بودن به اسم زیبا و دانیال
زیبا 29سالش بود و مطعلقه بود
حدود 170 قدش بود یه صورت استخوانی با موهای مشکی و یه پوست خیلی سفید و لب های صورتی داشت
اما از صداش نگم براتون وقتی حرف میزد مو به تن آدم سیخ میشد
همیشه هم جوراب اسپورت و شلوار فیت یا صندل و شلوار بگ میپوشید و پاهای سفید و کف پای صورتی و نارنجی براقی داشت که هرروز به یه بهونه تایم های دانیال نبود دو سه باری میرفتم توی مغازه و باهاش هم صحبت میشدم و با چشمام از سرتا پاش اسکرین شات میگرفتم، زیبا ملکه ذهنم شده بود و هروقت با رلم سکس میکردم توی تصورم با زیبا بودم
زیبا به مرور زمان و رفته رفته تموم فکر و ذهن مو به خودش اختصاص داده بود جوری که با دوست دخترام کات کرده بودم تموم فکر و حسم شده بود زیبا و هیچکس جز اون به ذهنم نميومد و بعد سه چهار حرف زدن های ساده و ابتدایی تونستم توی اینستاگرام مخشو بزنم و باهاش دوست بشم حالا دیگه کرمم خوابیده بود و داشتم بهش نزدیک ونزدیک تر میشدم
یه روز بهم پیام داد که بیا اینور مغازه ما رفتم و دیدم نشسته و پاهاشو انداخته روی پا یه ساپورت مشکی پوشیده بود سینه هاش هم تقريبا پوشیده بود جوری که اگه زاویه دید و دقت خوبی داشتی میتونستی ببینی که چه خرمالو های قشنگی توی سینش داره
سرم داغ شده بود و نگام هیز ترین حالت ممکن رو داشت که زیبا گفت خانواده برای مسافرت یه چندروزی رفتن پاریس و شب به شام و دستپخت خودش دعوتم کرد
منم از خدا خواسته قند توی دلم آب شده بود و قبول کردم و قرار شد که غروب بریم خونه زیبا
دقیقه ها به سختی میگذشتن تا غروب شد انگار که یه سال گذشت
من نیم ساعت قبل اینکه زیبا بهم زنگ بزنه رفتم خونه دوش گرفتم و یه قرص سیگنا فیلد و تاخیری خوردم و دستی به دم و دستگاهم زدم و گفتم سالار قراره امشب حال کنی ، رفتم دنبال زیبا و دم یه فست فودی گفت نگه دار گفتم شام قرار بود دستپخت خودتو بخوریم خانوم خانوما نه فست فود
یه خنده شیطنت باری زد و گفت به اونم میرسیم یه میان وعده کوچولو بگیرم فعلا
دوتا پیتزا گرفتیم و رفتم توی خونه
زیبا گفت من گشنمه و پیزا خوردیم ولی من بخاطر قرصی که خورده بودم خیلی اشتها نداشتم و راست کرده بودم که زیبا گفت چیه چرا نمیخوری گفتم خیلی اشتها ندارم
یه خنده ریزی کرد و گفت چیزای خوشمزه ای هست که قراره بخوری پس اشتهاتو یه کاریش بکن خندیدیم با این حرفش که یهو پاشو گذاشت بین پاهام روی صندلی و داشت پاشو میمالید به کیرم
حشریت داشت از چشمام میزد بیرون که یهو بلند شد و اومد پشت صندلی من و با دستاش سرمو رو به بالا گرفت و گفت نمیدونی چقدر منتظرت بودم که این لحظه برسه و با سرعت و خشونت خاصی ازم لب میگرفت ، یهو دستم رو گرفت و رفتم توی پذیرای یه شیشه ویسکی روی میز بود که زیبا شروع به ریختن ویسکی کرد و آنقدر ویسکی خوردیم مست و پاتیل شده بودیم زیبا منو روی مبل سه نفره خابوند و خودش هم روی دسته مبل روی سرم نشست کیرم داشت شلوارم رو پاره میکرد تو همون حالت همه لباسام رو در آوردم منتظر شدم که زیبا لخت بشه که یهو دیدم پاهاشو به صورتم می ماله و توی همون حالت با دستاش دهنم رو گرفت جوری که لبام غنچه شده بود استکان ویسکی رو رفت بالا و بعد دهنشو به دهنم نزدیک کرد و همشو توی دهنم ریخت وگفت قورتش بده آفرین پسرخوب و شروع کرد پاهاشو روی صورتم و دهنم کشیدن ولی تاثیر ویسکی و قرص اختیارم رو از گرفته بود زیبا یه نگاهی به کیر راست شدم انداخت وگفت آخ جوون کلفت و دارز دوست دارم ولی شرطش اینه که اول کاری که میخوام رو بکنی و ازم خواست دهنم رو باز کنم پاشو روی دهن و زبونم میکشید و پای دیگش رو روی چشم و بینیم گذاشته بود داشتم واسه اولین بار یه بو و مزه جدید و خیلی خوب زو تجربه میکردم یه بوی تند و دلپذیر با یه مزه ملس ترش و شیرین زیبا میگفت آفرین آفرین کوچولو لیس بزن بخورش که همش مال توه لیس میزدم که گفت با دندون جورابام رو در بیار دونه دونه جوراب های سفید رنگ عرق کردشو که حالا خیس هم شد بود رو در آوردم و با انگشتای پاش توی دهنم انداخت و یه استکان دیگه ویسکی ریخت و بازم دهنمو گرفت و لبام غنچه شد و جوراباش توی دهنم بود واقعا نمیدونستم که دارم چیکار میکنم که ویسکی رو تو همون حالت ریخت توی دهنم و گفت آفرین همشو بخور و جورابارو میک بزن که ویسکی حروم نشه و همشو بخوری
بعد چند دقیقه جوراب هارو با انگشت درآورد و پاهاشو از نوک انگشت تا مچ پاش روی زبونم میکشید و پاشو با تمام قدرت توی دهنم فشار میداد و میخندید میگفت آفرین آفرین دوست دارم همشو توی دهنت جا کن دهنم داشت پاره میشد ازم خواست وقتی پنچه پاش توی دهنمه زبونمو بکشم به سینه پاهاش و منم مثل یه برده بی اختیار هر کاری که میگفت انجام