#قسمت_سی_و_سوم
-بعدا صحبت می کنیم.
-یه کلمه ست خب...
با سقلمه ای که نیکی به پهلویش زد، "آخی" گفت که آراز پرسید:
-چی شد؟
اخمی به نیکی کرد.
-هیچی. چیزی نیست. باشه، دقیقا کی زنگ بزنم؟!
-حولو حوش ساعت 6عصر!
-باشه مرسی. خسته نباشی.
-خواهش می کنم. فعلا...
-خدا نگهدار!
تلفن را که در جایش گذاشت، نیکی تقریبا داد کشید.
-پگاه چرا انقدر بد حرف زدی.
-کاری کردم قبول کنه. میخواستم بزارم تو حرف بزنی که باید الان با داییت حرف میزدیم.
-من حیا دارم.
-من ندارم؟ منم دارم منتهی بعضی جاها به کار نمیاد.
از کابین بیرون آمد و خشن گفت:
-گند زدی پگاه! اه!
پگاه دو دستش را گرفت و سعی کرد آرامش کند.
-سری بعد که زنگ زدی. یعنی سر اون ساعتی که گفت زنگ زدی بگو که من بودم و اینطوری خودتو تبرئه کن. باشه؟!
نیکی سکوت عصبی ای کرد و او ادامه داد:
-اگرم حالت خیلی بده که خودم همین حالا زنگ میزنم و می گم گوه خوردم ببخشید. کدوم؟!
نیکی دستش را از دست او بیرون کشید و گفت:
-من گشنمه. مغزم نمیکشه. بریم فلافیه سر خیابون؟!
پگاه لبخند زد و گفت:
-من قربون این نازت برم. خو بگو آشتی ای که من انقدر خودمو جر ندم. بریم عزیزم. بریم.
***
چک می شود که با اسلحه وارد نشود. چاقو یا طنابی که باعث شک و شبهه شود هم ممنوع است. در دیدار با میرمرد باید همه خلع سلاح باشند و وارد شوند.
-سالار بیا تو!
انگار بو می کشد لامصب. از دور و بدون اطلاع می فهمد که چه کسی به دیدنش آمده است!
-زیارت کردنتو مدیون چی ام؟!
به دو چشم عسلی رنگی که زیادی درشت بودند، می نگرد و تعظیم می کند.
-سلام!
سر شخص نشان تایید به خودش می گیرد.
-گیریم که علیک!
تسبیح توی دستش را تکان می دهد.
-برای ادامه ش بهونه ی مهمی داری که تا اینجا اومدی؟!
-آراز!
چشمان میرمرد گشاد می شود.
-خب...
-باید کشته بشه!
پوزخند می زند و به سالاری که با یک دادش شلوار خیس می کند، زل می زند.
-نبابا؟ جدیدا فرمان قتلم میدی؟!
-بعدا صحبت می کنیم.
-یه کلمه ست خب...
با سقلمه ای که نیکی به پهلویش زد، "آخی" گفت که آراز پرسید:
-چی شد؟
اخمی به نیکی کرد.
-هیچی. چیزی نیست. باشه، دقیقا کی زنگ بزنم؟!
-حولو حوش ساعت 6عصر!
-باشه مرسی. خسته نباشی.
-خواهش می کنم. فعلا...
-خدا نگهدار!
تلفن را که در جایش گذاشت، نیکی تقریبا داد کشید.
-پگاه چرا انقدر بد حرف زدی.
-کاری کردم قبول کنه. میخواستم بزارم تو حرف بزنی که باید الان با داییت حرف میزدیم.
-من حیا دارم.
-من ندارم؟ منم دارم منتهی بعضی جاها به کار نمیاد.
از کابین بیرون آمد و خشن گفت:
-گند زدی پگاه! اه!
پگاه دو دستش را گرفت و سعی کرد آرامش کند.
-سری بعد که زنگ زدی. یعنی سر اون ساعتی که گفت زنگ زدی بگو که من بودم و اینطوری خودتو تبرئه کن. باشه؟!
نیکی سکوت عصبی ای کرد و او ادامه داد:
-اگرم حالت خیلی بده که خودم همین حالا زنگ میزنم و می گم گوه خوردم ببخشید. کدوم؟!
نیکی دستش را از دست او بیرون کشید و گفت:
-من گشنمه. مغزم نمیکشه. بریم فلافیه سر خیابون؟!
پگاه لبخند زد و گفت:
-من قربون این نازت برم. خو بگو آشتی ای که من انقدر خودمو جر ندم. بریم عزیزم. بریم.
***
چک می شود که با اسلحه وارد نشود. چاقو یا طنابی که باعث شک و شبهه شود هم ممنوع است. در دیدار با میرمرد باید همه خلع سلاح باشند و وارد شوند.
-سالار بیا تو!
انگار بو می کشد لامصب. از دور و بدون اطلاع می فهمد که چه کسی به دیدنش آمده است!
-زیارت کردنتو مدیون چی ام؟!
به دو چشم عسلی رنگی که زیادی درشت بودند، می نگرد و تعظیم می کند.
-سلام!
سر شخص نشان تایید به خودش می گیرد.
-گیریم که علیک!
تسبیح توی دستش را تکان می دهد.
-برای ادامه ش بهونه ی مهمی داری که تا اینجا اومدی؟!
-آراز!
چشمان میرمرد گشاد می شود.
-خب...
-باید کشته بشه!
پوزخند می زند و به سالاری که با یک دادش شلوار خیس می کند، زل می زند.
-نبابا؟ جدیدا فرمان قتلم میدی؟!