از نوشتههای ولنتاین سال ۱۳۹۶:
۱. ایران یک روز سرد زمستان، دقیقا یک بیست و پنج بهمن سال هزار و سیصد و هشتاد و یک شمسی، حدود ساعت سه ربع کم بعد از ظهر عاشق شد. یادم هست که نشسته بودم توی شرکت که تلفن زنگ زد و دوستم پرسید که "برای ولنتاین چی کار میکنی؟" اول سعی کردم تظاهر کنم میدانم که ولنتاین چیست، بعد خواستم بپرسم، ولی آخرش به جز یک "ها؟" چیزی از دهانم درنیامد. انگار کن که کل ایران یک چیز جدیدی را در یک روز یاد گرفته بودند و من نه، بعد هم آموزش ولنتاین دریافت شد و به درجه سلوک رسیدم و من هم در این دانش سهیم شدم.
۲. آدمِ روزها نبودم هیچوقت. ولنتاین که هیچ، روز پدر و مادر و معلم و این اخیرا دختر را هم هیچوقت درک نکردم. مناسبتها معنی دارند، چهارشنبه سوری و عید و سیزدهبدر و هزار چیز دیگر. روزهای بزرگداشت مادر و پدر و عزیزان ولی نه. بگو مثلا مادرها که زمان حاملگی رسما کلسیم استخوانهای خودشان را میدهند که استخوان بچههایشان ساخته شوند. تربیت و ادب و تحصیل و کار و زندگی بماند، هر تار و پود و سلول و بافتِ وجودمان مدیونشان است. اگر واقعا صبر کردهایم که در سال یک روز بیاید که در آن یک روز یک مقدار بیشتر اظهار اخلاص و ارادت کنیم و بگوئیم که میدانیم هر ذره وجودمان از کجا آمده، راستش یکجای کار خیلی میلنگد. روز عاشقِ کسی بودن که عاشقش هستیم را هم به دلایل مشابه نمیفهمم. ایرادی ولی ندارد. پایههای جهان به فهم من استوار نیست. بعد هم آن رنگرز تولید کننده رنگ قرمز و بافنده و فروشنده لباس قرمز باید نان بخورند و باید یک چند شبی باشد که رستورانها بدانند که غذایشان حتما فروش میرود و گلفروشها بدانند که کمی بیشتر سود میکنند و باید یک شبی باشد که دستفروش پیر پمپبنزین در خانه ما دستهگلهایش را به رانندهها میفروشد و با لبخند میرود خانه. یک سری عاشق هم شاید همه قدرت روانیشان را جمع کنند و کلمات زیبا پیدا کنند و دل معشوق را شاد کنند و شادی دل هرگز چیز بدی نیست. سالها بعد چه یارِ امروز باشد چه نه، شاید قصه ولنتاین ۹۶ یک لبخندی بنشاند.
۳. ولنتاین دوم آمریکا بودم. درست سه هفته بود. بار اولی که توی این مملکت رفتم سلمانی. برف هم آمده بود که توی تکزاس واقعه بزرگی است. آقا ویلیِ پیرایشگر با آن کلاه کابوی و چکمههای پاشنهدارش تنها کسی بود که آن روز از ولنتاین حرف نزد و از برف حرف زد. من هم که هنوز به لهجه تکزاسی که یک چیزی شبیه سیم تلفنِ تلفنهای سیمی قدیمی موقع گره خوردنشان است عادت نکرده بودم، هر بار لغت برف میشنیدم یک جمله در جواب میگفتم. بالاخره زجر کوتاه کردن مو در حال نفهمیدن حرف آقای پیرایشگر تمام شد و برگشتم خانه. لباس قرمزها فراوان بودند. همه تکزاسیها که آقا ویلی نیستند. بیشترشان به جای آن مدالیونِ روی سینه دل دارند.
۴. سال سوم باور عکسهای رسیده از ایران سخت بود. تلگرام و اینستایی نبود و ایمیل بود که فوروارد میشد. مغازهها در حال تبلیغ ولنتاین و فروش شکلات و عطر و مردمی که همه توی وبلاگستان از ولنتاین حرف میزدند. سخت بود که یک رابطهای برقرار کنی با آن ایرانی که دو سال قبلش تازه عاشق شده بود.
۵. سال چهارم ولنتاین نبود و سپندارمذگان بود. از یک جا کشف شده بود که یک روزی در ایران سپندارمذ داشتیم و حالا آنچه خود داریم ز بیگانه تمنا میکنیم. همهجای وبلاگستان دیده میشد که جوانان امروز ما بیخبرند که ما خودمان سههزار سال پیش سپندارمذگان داشتیم. چرا ده روز صبر نکنیم و همان پنج اسفند جشن اسفندگان بگیریم؟ جوانان آن روز ولی زیاد نگران این داستان نبودند. کلا سرزمینی به قدمت سرزمین ما برای همهچیز یک مذگانی دارد، اما خوب پهلوان زنده را عشق است. این شد که راستش از سال پنجم قضیه دیگر عادی شد. نه خیلی صدای تعجبی از روبانهای قرمز مغازهها آمد، نه سپندارمذگان به شدت سال قبلش شنیده شد، نه دیگر ولنتاین برای کسی چیز عجیبی بود.
۶. حدود ساعت سه ربع کمِ امروز به وقت تهران پانزده سال شد که ایران عاشق شده. آنها که روز عاشقیِ ایران کوچولو بودند امسال برای خودشان ولنتاین داشتند و باورشان نمیشد که روزی بود یک جوان بیست و پنج ساله در جواب "برای ولنتاین چی کار میکنی" میگفت "ها؟" جوان بیست و پنج ساله آن روز، امروز ساعت سه ربع کم به وقت تهران رفته بود بنزین بزند که یاد تاریخچه ولنتاین در ایران افتاد و رفت توی فکر. بعد ناگهان باران شروع شد و قطرههای باران که روی صورتش نشست، یاد آهنگ ولنتاین آقای پل مککارتنی افتاد که "اگر باران گرفت چطور؟ برای ما مهم نیست. به من گفت که یک روزی همین روزها آفتاب باز خواهد درخشید" و لبخندی به لبش نشست. هنوز هم آدم روزها نیست، ولی به وجود ولنتاین توی سالهایش عادت کرده.
@Farnoudian
Instagram: Farnoudian
۱. ایران یک روز سرد زمستان، دقیقا یک بیست و پنج بهمن سال هزار و سیصد و هشتاد و یک شمسی، حدود ساعت سه ربع کم بعد از ظهر عاشق شد. یادم هست که نشسته بودم توی شرکت که تلفن زنگ زد و دوستم پرسید که "برای ولنتاین چی کار میکنی؟" اول سعی کردم تظاهر کنم میدانم که ولنتاین چیست، بعد خواستم بپرسم، ولی آخرش به جز یک "ها؟" چیزی از دهانم درنیامد. انگار کن که کل ایران یک چیز جدیدی را در یک روز یاد گرفته بودند و من نه، بعد هم آموزش ولنتاین دریافت شد و به درجه سلوک رسیدم و من هم در این دانش سهیم شدم.
۲. آدمِ روزها نبودم هیچوقت. ولنتاین که هیچ، روز پدر و مادر و معلم و این اخیرا دختر را هم هیچوقت درک نکردم. مناسبتها معنی دارند، چهارشنبه سوری و عید و سیزدهبدر و هزار چیز دیگر. روزهای بزرگداشت مادر و پدر و عزیزان ولی نه. بگو مثلا مادرها که زمان حاملگی رسما کلسیم استخوانهای خودشان را میدهند که استخوان بچههایشان ساخته شوند. تربیت و ادب و تحصیل و کار و زندگی بماند، هر تار و پود و سلول و بافتِ وجودمان مدیونشان است. اگر واقعا صبر کردهایم که در سال یک روز بیاید که در آن یک روز یک مقدار بیشتر اظهار اخلاص و ارادت کنیم و بگوئیم که میدانیم هر ذره وجودمان از کجا آمده، راستش یکجای کار خیلی میلنگد. روز عاشقِ کسی بودن که عاشقش هستیم را هم به دلایل مشابه نمیفهمم. ایرادی ولی ندارد. پایههای جهان به فهم من استوار نیست. بعد هم آن رنگرز تولید کننده رنگ قرمز و بافنده و فروشنده لباس قرمز باید نان بخورند و باید یک چند شبی باشد که رستورانها بدانند که غذایشان حتما فروش میرود و گلفروشها بدانند که کمی بیشتر سود میکنند و باید یک شبی باشد که دستفروش پیر پمپبنزین در خانه ما دستهگلهایش را به رانندهها میفروشد و با لبخند میرود خانه. یک سری عاشق هم شاید همه قدرت روانیشان را جمع کنند و کلمات زیبا پیدا کنند و دل معشوق را شاد کنند و شادی دل هرگز چیز بدی نیست. سالها بعد چه یارِ امروز باشد چه نه، شاید قصه ولنتاین ۹۶ یک لبخندی بنشاند.
۳. ولنتاین دوم آمریکا بودم. درست سه هفته بود. بار اولی که توی این مملکت رفتم سلمانی. برف هم آمده بود که توی تکزاس واقعه بزرگی است. آقا ویلیِ پیرایشگر با آن کلاه کابوی و چکمههای پاشنهدارش تنها کسی بود که آن روز از ولنتاین حرف نزد و از برف حرف زد. من هم که هنوز به لهجه تکزاسی که یک چیزی شبیه سیم تلفنِ تلفنهای سیمی قدیمی موقع گره خوردنشان است عادت نکرده بودم، هر بار لغت برف میشنیدم یک جمله در جواب میگفتم. بالاخره زجر کوتاه کردن مو در حال نفهمیدن حرف آقای پیرایشگر تمام شد و برگشتم خانه. لباس قرمزها فراوان بودند. همه تکزاسیها که آقا ویلی نیستند. بیشترشان به جای آن مدالیونِ روی سینه دل دارند.
۴. سال سوم باور عکسهای رسیده از ایران سخت بود. تلگرام و اینستایی نبود و ایمیل بود که فوروارد میشد. مغازهها در حال تبلیغ ولنتاین و فروش شکلات و عطر و مردمی که همه توی وبلاگستان از ولنتاین حرف میزدند. سخت بود که یک رابطهای برقرار کنی با آن ایرانی که دو سال قبلش تازه عاشق شده بود.
۵. سال چهارم ولنتاین نبود و سپندارمذگان بود. از یک جا کشف شده بود که یک روزی در ایران سپندارمذ داشتیم و حالا آنچه خود داریم ز بیگانه تمنا میکنیم. همهجای وبلاگستان دیده میشد که جوانان امروز ما بیخبرند که ما خودمان سههزار سال پیش سپندارمذگان داشتیم. چرا ده روز صبر نکنیم و همان پنج اسفند جشن اسفندگان بگیریم؟ جوانان آن روز ولی زیاد نگران این داستان نبودند. کلا سرزمینی به قدمت سرزمین ما برای همهچیز یک مذگانی دارد، اما خوب پهلوان زنده را عشق است. این شد که راستش از سال پنجم قضیه دیگر عادی شد. نه خیلی صدای تعجبی از روبانهای قرمز مغازهها آمد، نه سپندارمذگان به شدت سال قبلش شنیده شد، نه دیگر ولنتاین برای کسی چیز عجیبی بود.
۶. حدود ساعت سه ربع کمِ امروز به وقت تهران پانزده سال شد که ایران عاشق شده. آنها که روز عاشقیِ ایران کوچولو بودند امسال برای خودشان ولنتاین داشتند و باورشان نمیشد که روزی بود یک جوان بیست و پنج ساله در جواب "برای ولنتاین چی کار میکنی" میگفت "ها؟" جوان بیست و پنج ساله آن روز، امروز ساعت سه ربع کم به وقت تهران رفته بود بنزین بزند که یاد تاریخچه ولنتاین در ایران افتاد و رفت توی فکر. بعد ناگهان باران شروع شد و قطرههای باران که روی صورتش نشست، یاد آهنگ ولنتاین آقای پل مککارتنی افتاد که "اگر باران گرفت چطور؟ برای ما مهم نیست. به من گفت که یک روزی همین روزها آفتاب باز خواهد درخشید" و لبخندی به لبش نشست. هنوز هم آدم روزها نیست، ولی به وجود ولنتاین توی سالهایش عادت کرده.
@Farnoudian
Instagram: Farnoudian