به نام پدر
یکم. از بیمارستان که آمدیم بیرون، ساعت حدود هشت و نیم صبح بود و نور آفتاب زمستان هنوز چندان قوتی نداشت. سه نفری ساکت از پیادهرو گذشتیم و به خیابان که رسیدیم، برگشتم و به ساختمان نگاه کردم. تازهساز بود و شش طبقه و از کران تا کران. نور کمرنگ آفتاب ساختمان آجری را روشن کرده بود و فکر کردم که روز ...