نقش عادات روزمره در ایجاد تغییر در ساختارهای مغز
(احیا خوانش مارکس از سرشت انسان در تکامل)
قبلاً به این موضوع اشاره کردهام که تغییر در عادات رفتاری در درازمدت به تغییرات تکاملی میانجامند. همچنین دیدیم که تغییرات محیطی شدید عادات رفتاری ما را به شدت تغییر داده، و تغییرات بزرگتر نیز در راهاند. در مقابل تغییر در عادات رفتاری ما نیز نیازهای تکنولوژیکی جدیدی میآفرینند و همتکاملی عادات رفتاری و تکنولوژیها تغییراتی در سرشت انسان ایجاد میکنند.
از سوی دیگر، فهم عرفی و رایج آن است که ساختارهای ارتباطی مغز عادات رفتاری را شکل میدهند. اما دو پژوهشی که اخیراً انجام شده، نشان میدهند که برعکس حتی برخی تغییرات ساده در عادات رفتاری، ارتباطهای مغزی را برای ماهها تغییر میدهند.
تا کنون میدانستیم که ماهیچههای اسکلتی، بایومولکولهایی به نام اگزوزوم را ترشح میکنند که بر عملکرد سلولهای مغز تأثیر دارند. نوآوری پژوهش نخست عرضهی مکانیسمهای ملکولی این اثرگذاری است. به عبارتی اکنون تبیینهایی در سطح مولکولی داریم از اینکه چگونه عادات بدنی، از جمله ورزش، بر مغز اثر دارند. به عبارتی مکانیسم مولکولیِ اثرات ورزش بر کیفیت عملکرد مغز کشف شده است.
پژوهش دوم که یک پژوهش طولی بر روی ۱۳۳ فرد است نشان میدهد که نه فقط عادات رفتاری مانند ورزش بر ساختار ارتباطی مغز اثراتی طولانیمدت دارند بلکه میزان خواب، میزان استراحت طی روز، بیماریها، و نوع کارهایی که به صورت عادات رفتاری ما در میآیند (از جمله نوع شغلها) تأثیرات زیاد و طولانیمدت بر مغز دارند. به عبارتی ارتباطهای مغزی انعطاف بسیار بالایی نسبت به عادات رفتاری و محیط بیرونی دارند.
یکبار دیگر به همتکاملی عادات رفتاری و تکنولوژیها بازگردیم. اکنون نقش یک میانجی نیز پررنگ میشود. همتکاملی میان عادات رفتاری (که البته ریشههای ژنتیکی دارند)، و تکنولوژیها (که هم شامل تکنولوژیهای نرم مانند قوانین، و هم شامل تکنولوژیهای سخت مانند گوشیهای همراه و وسایل حمل و نقل است) با میانجیگری ساختارهای عصبی منعطف (که بر شناخت، هیجان، انگیزش، و توجه ما اثر دارند) رخ میدهد. (این یگانه میانجی در این بین نیست. مثلاً تغییر در رژیمغذایی و میکروبیوم انسان نیز نقش مهمی در این میان دارد.)
مارکس
علوم در قرن بیستویک به بررسی روابط پیچیده میپردازد. در قرن قبل مدلهای علمی عموماً با نادیده گرفتن برخی عوامل، یا «مداخلهگر» نامیدن آنها، روابط را ساده و قابل فهم میکردند. اکنون نیز به مقدار زیادی در بر همان پاشنه میچرخد. اما بررسی روابط چندگانه ما را به درک بهتری از انسان میرساند. هدف انسانشناسیِ فلسفیِ طبیعتگرایانه بررسی این روابط چندگانه در شناخت سرشت انسان است. اساس نظری آن نیز پیشفرضی فلسفی و تکاملی است: اینکه انسان دارای سرشت ثابتی نیست. البته این بدان معنا نیست که همهی وجوه سرشتی گونهی انسان به یک میزان در معرض تغییراند: به وضوح برخی ویژگیها ثابتترند. اما همهی ویژگیها ثابت نیستند. جالب آنکه چنین فهمی تکاملی-شناختی از سرشت انسان که امروزه در نظریههایی مانند ذهن بدنمند، ذهن جایمند، و آشیانسازی از آن سخن گفته میشود به قبل از چاپ منشاء انواع داروین، و به مارکس جوان بازمیگردد (که البته مارکس به وامداری خود به فوئرباخ اذعان دارد). مارکس معتقد بود که هرچند سرشت انسان مقومهای زیستی دارد اما در کلیتِ اندرکنشهای فرد با محیط پیرامونی شکل میگیرد و سیر تحولی را میپیماید.
این نظریه نه نقش ژنتیک را نادیده میگیرد و نه نقش محیط را، بلکه تلاش دارد راهی میانه را برگزیند. اتخاذ چنین موضع «مبهمی» برای انسان قرن بیستم که خواهان ابهامزدایی از تمامی وجوه جهان بود سخت بود. اما امروزه، هر چه جلوتر میرویم، با گسترش هرچه بیشتر روششناسیِ علومِ سامانههای پیچیده، راه برای کنار آمدن با این ابهامها باز شده است.
اگر بخواهیم از تمثیلی هنری بهره گیریم نقاشیهای انتزاعی که انسان را به کنار آمدن با ابهام دعوت میکنند، و البته دستهی کوچکتری از انسانها طرفدار آن هستند، طی قرن بیستم به عالم هنر معرفی شدند اما با گذر زمان بر طرفداران آن افزوده شد. نگاه مارکس به سرشت انسان به نقاشیهای انتزاعی میماند. هم زیباست و هم به دلیل طرد اندیشههای سادهانگارانه تا همین اواخر طرفداران زیادی نداشته است؛ زیرا نیازمند برچشم زدن عینکی است که نه تنها دوگانهی ذهن-بدن را سادهانگارانه میانگارد، بلکه دوگانهی ارگانیسم- محیط را نیز نقد میکند. امروزه، به هنگام نقد این دوگانهها از فیلسوفانی مانند دیویی، مرلوپونتی و هایدیگر زیاد میشنویم و البته گاه به مارکس اشاراتی میشود. اما نگاه مارکس در این زمینه بیهمتاست زیرا بهخلاف سایر فیلسوفان، قبل از طرح نظریهی داروین چنین نگاهی به سرشت انسان را معرفی کرده است.
هادی صمدی
@evophilosophy
(احیا خوانش مارکس از سرشت انسان در تکامل)
قبلاً به این موضوع اشاره کردهام که تغییر در عادات رفتاری در درازمدت به تغییرات تکاملی میانجامند. همچنین دیدیم که تغییرات محیطی شدید عادات رفتاری ما را به شدت تغییر داده، و تغییرات بزرگتر نیز در راهاند. در مقابل تغییر در عادات رفتاری ما نیز نیازهای تکنولوژیکی جدیدی میآفرینند و همتکاملی عادات رفتاری و تکنولوژیها تغییراتی در سرشت انسان ایجاد میکنند.
از سوی دیگر، فهم عرفی و رایج آن است که ساختارهای ارتباطی مغز عادات رفتاری را شکل میدهند. اما دو پژوهشی که اخیراً انجام شده، نشان میدهند که برعکس حتی برخی تغییرات ساده در عادات رفتاری، ارتباطهای مغزی را برای ماهها تغییر میدهند.
تا کنون میدانستیم که ماهیچههای اسکلتی، بایومولکولهایی به نام اگزوزوم را ترشح میکنند که بر عملکرد سلولهای مغز تأثیر دارند. نوآوری پژوهش نخست عرضهی مکانیسمهای ملکولی این اثرگذاری است. به عبارتی اکنون تبیینهایی در سطح مولکولی داریم از اینکه چگونه عادات بدنی، از جمله ورزش، بر مغز اثر دارند. به عبارتی مکانیسم مولکولیِ اثرات ورزش بر کیفیت عملکرد مغز کشف شده است.
پژوهش دوم که یک پژوهش طولی بر روی ۱۳۳ فرد است نشان میدهد که نه فقط عادات رفتاری مانند ورزش بر ساختار ارتباطی مغز اثراتی طولانیمدت دارند بلکه میزان خواب، میزان استراحت طی روز، بیماریها، و نوع کارهایی که به صورت عادات رفتاری ما در میآیند (از جمله نوع شغلها) تأثیرات زیاد و طولانیمدت بر مغز دارند. به عبارتی ارتباطهای مغزی انعطاف بسیار بالایی نسبت به عادات رفتاری و محیط بیرونی دارند.
یکبار دیگر به همتکاملی عادات رفتاری و تکنولوژیها بازگردیم. اکنون نقش یک میانجی نیز پررنگ میشود. همتکاملی میان عادات رفتاری (که البته ریشههای ژنتیکی دارند)، و تکنولوژیها (که هم شامل تکنولوژیهای نرم مانند قوانین، و هم شامل تکنولوژیهای سخت مانند گوشیهای همراه و وسایل حمل و نقل است) با میانجیگری ساختارهای عصبی منعطف (که بر شناخت، هیجان، انگیزش، و توجه ما اثر دارند) رخ میدهد. (این یگانه میانجی در این بین نیست. مثلاً تغییر در رژیمغذایی و میکروبیوم انسان نیز نقش مهمی در این میان دارد.)
مارکس
علوم در قرن بیستویک به بررسی روابط پیچیده میپردازد. در قرن قبل مدلهای علمی عموماً با نادیده گرفتن برخی عوامل، یا «مداخلهگر» نامیدن آنها، روابط را ساده و قابل فهم میکردند. اکنون نیز به مقدار زیادی در بر همان پاشنه میچرخد. اما بررسی روابط چندگانه ما را به درک بهتری از انسان میرساند. هدف انسانشناسیِ فلسفیِ طبیعتگرایانه بررسی این روابط چندگانه در شناخت سرشت انسان است. اساس نظری آن نیز پیشفرضی فلسفی و تکاملی است: اینکه انسان دارای سرشت ثابتی نیست. البته این بدان معنا نیست که همهی وجوه سرشتی گونهی انسان به یک میزان در معرض تغییراند: به وضوح برخی ویژگیها ثابتترند. اما همهی ویژگیها ثابت نیستند. جالب آنکه چنین فهمی تکاملی-شناختی از سرشت انسان که امروزه در نظریههایی مانند ذهن بدنمند، ذهن جایمند، و آشیانسازی از آن سخن گفته میشود به قبل از چاپ منشاء انواع داروین، و به مارکس جوان بازمیگردد (که البته مارکس به وامداری خود به فوئرباخ اذعان دارد). مارکس معتقد بود که هرچند سرشت انسان مقومهای زیستی دارد اما در کلیتِ اندرکنشهای فرد با محیط پیرامونی شکل میگیرد و سیر تحولی را میپیماید.
این نظریه نه نقش ژنتیک را نادیده میگیرد و نه نقش محیط را، بلکه تلاش دارد راهی میانه را برگزیند. اتخاذ چنین موضع «مبهمی» برای انسان قرن بیستم که خواهان ابهامزدایی از تمامی وجوه جهان بود سخت بود. اما امروزه، هر چه جلوتر میرویم، با گسترش هرچه بیشتر روششناسیِ علومِ سامانههای پیچیده، راه برای کنار آمدن با این ابهامها باز شده است.
اگر بخواهیم از تمثیلی هنری بهره گیریم نقاشیهای انتزاعی که انسان را به کنار آمدن با ابهام دعوت میکنند، و البته دستهی کوچکتری از انسانها طرفدار آن هستند، طی قرن بیستم به عالم هنر معرفی شدند اما با گذر زمان بر طرفداران آن افزوده شد. نگاه مارکس به سرشت انسان به نقاشیهای انتزاعی میماند. هم زیباست و هم به دلیل طرد اندیشههای سادهانگارانه تا همین اواخر طرفداران زیادی نداشته است؛ زیرا نیازمند برچشم زدن عینکی است که نه تنها دوگانهی ذهن-بدن را سادهانگارانه میانگارد، بلکه دوگانهی ارگانیسم- محیط را نیز نقد میکند. امروزه، به هنگام نقد این دوگانهها از فیلسوفانی مانند دیویی، مرلوپونتی و هایدیگر زیاد میشنویم و البته گاه به مارکس اشاراتی میشود. اما نگاه مارکس در این زمینه بیهمتاست زیرا بهخلاف سایر فیلسوفان، قبل از طرح نظریهی داروین چنین نگاهی به سرشت انسان را معرفی کرده است.
هادی صمدی
@evophilosophy