Forward from: صورتـــــــک🤡الههمحمدی
برگشت و او را عین بُقچه لای چادر گُلدارش دید. مانند دلمههای برگموی خاتون که لابهلای هم میپیچید، خودش را قُنداق کرده بود.
فکر نمیکرد با او رو در رو شود. ولی نگاهش نمیکرد. شرم حضورش تا همان نگاه گرفتن بود. چند قدم رفته را برگشت و گفت:
-گوشیاتون افتاده بود تو بالکن. آقا حسامم صد بار زنگ زده.
رنگ شمیم تغییر کرد و نگاهش بالا آمد. دیدن علی از آن فاصلهی نزدیک اشتیاقش را بیشتر کرد. احساس کرد کنایهوار اسم حسام را برد و شیرینی لحظهاش را گرفت. لحظاتی پرمعنا بههم نگاه کردند. صدای زنگ گوشی که مجدد برخاست، تیکی به علی خورد و دستش را سمت گوشی کشید:
-جواب بدید شاید کار واجبه.
لحن عادی و عاری از کنایهی علی، خجالتش را کمرنگ کرد. تا برگشت، شمیم بیتفاوت به صدای زنگ موبایل پرسید:
-چرا برگشتید؟ اتفاقی افتاده؟
پاکت را مقابل شمیم بالا گرفت و گفت:
-عسل خانم جا گذاشته بود.
-خُب خدا رو شکر. فک کردم اتفاقی افتاده.
-ما خودمون اتفاق خلق میکنیم. نمیتونه رو ما بیفته.
از جملهی علی خندهاش گرفت. با نوعی حرص آشکار تیکه انداخت. معلوم نبود از دست عسل کفریست، او یا صدای بیوقفهی زنگ تلفن!
ولی هنوز خجالت میکشید نگاهش کند. چه رسد که بخندد:
-تا باشه از این اتفاقا.
دوباره چشمهایشان جذب هم شد. نفهمید چرا آن حرف را زد. معنی حرفش یعنی"اسیر شدن زیر نگاهت با آن حالت را دوست داشتم"
به مِن و مِن افتاد جملهاش را درست کند. علی مهلتش نداد. اخم قشنگی روی پیشانی انداخت و گفت:
-بیرون میایید، یه چیزی بکشید رو سرتون. این پشتبوما بههم راه داره. یهو یه کفتربازی دنبال کفترچاهیاش میاد لب بوما.
اخمش هم برای شمیم قشنگ بود. دوست داشت عین سینما رفتن، برای دیدن آن خط اخم بلیط بخرد و بارها آن صحنه را ببیند.
تلفنش دستبردار نبود و روی اعصاب جفتشان خط میکشید. داشت حالشان را بهم میزد بهخاطر حال گرفتنش!
جلو رفت و رد تماس داد. با دو انگشت زیر چانهاش را محکمتر کرد و لُپش قلمبه بیرون زد. حسابی گازگرفتنی شده بود و شیرین! "چشمی" گفت که به دل علی نشست. با لحنی نرم گفت:
-بابت ماشینم مرحمت کردی آبجی، تلافی کنیم.
حرصی شد و گفت:
-آبجیتون تو ماشین نشسته. قابلتونم نداره.
اخمهای شمیم چهرهاش را تُغس و بانمک کرده بود. لبش به نشان تبسم بالا پرید و گفت:
-یادم میمونه آبجی. چه کنیم دایره لغاتمون گشادتر نیست. نمیدونیم باس چیچی صداتون کنیم تا وقتی میگیم آبجی، گُر نگیرید.
کوتاه نیامد. خجالتش کاملا ریخته بود و جسارت جایش نشست:
-عین من که به شما میگم آقای امینی.
ابرویش بالا پرید:
-آهان، یعنی بگم خانمِ...
فامیلی شمیم یادش نبود. انگشت توی موهایش انداخت و خندید. لبخند دنداننمای کجش، دیوارهی دل شمیم را لرزاند. انگار هنوز لبخند مردی را ندیده بود. چهرهاش باز شد و گفت:
-بگید شمیم خانم. یادتونم نمیره.
-من بیشتر پژوییه یادمه.
شمیم مات علی شد و او با گامهایی بلند رفت. کنایهاش برای دختر عین زنگ طلایی بود. اینکه در ذهنش مانده؟ از همان اول؟ اما به چه نگاهی!!!
مغزش روی موجهای مثبت نشست. هیجانش بالا رفت و قلبش بیوقفه به جدار سینه میکوفت. یاد صحنهی ورود علی افتاد و گالریاش را با عجله باز کرد تا ببیند آن عکس ثبت شده است یا نه.
تا گالری بالا آمد، تلفنش دوباره زنگ خورد و نام حسام چون پُتک بر مغزش کوبید...
✍✍✍✍✍✍✍✍✍
در چشمهای تو
هزار شجریان ربنا میخواند...
#کوروشنامی
التماس دعا💚
فکر نمیکرد با او رو در رو شود. ولی نگاهش نمیکرد. شرم حضورش تا همان نگاه گرفتن بود. چند قدم رفته را برگشت و گفت:
-گوشیاتون افتاده بود تو بالکن. آقا حسامم صد بار زنگ زده.
رنگ شمیم تغییر کرد و نگاهش بالا آمد. دیدن علی از آن فاصلهی نزدیک اشتیاقش را بیشتر کرد. احساس کرد کنایهوار اسم حسام را برد و شیرینی لحظهاش را گرفت. لحظاتی پرمعنا بههم نگاه کردند. صدای زنگ گوشی که مجدد برخاست، تیکی به علی خورد و دستش را سمت گوشی کشید:
-جواب بدید شاید کار واجبه.
لحن عادی و عاری از کنایهی علی، خجالتش را کمرنگ کرد. تا برگشت، شمیم بیتفاوت به صدای زنگ موبایل پرسید:
-چرا برگشتید؟ اتفاقی افتاده؟
پاکت را مقابل شمیم بالا گرفت و گفت:
-عسل خانم جا گذاشته بود.
-خُب خدا رو شکر. فک کردم اتفاقی افتاده.
-ما خودمون اتفاق خلق میکنیم. نمیتونه رو ما بیفته.
از جملهی علی خندهاش گرفت. با نوعی حرص آشکار تیکه انداخت. معلوم نبود از دست عسل کفریست، او یا صدای بیوقفهی زنگ تلفن!
ولی هنوز خجالت میکشید نگاهش کند. چه رسد که بخندد:
-تا باشه از این اتفاقا.
دوباره چشمهایشان جذب هم شد. نفهمید چرا آن حرف را زد. معنی حرفش یعنی"اسیر شدن زیر نگاهت با آن حالت را دوست داشتم"
به مِن و مِن افتاد جملهاش را درست کند. علی مهلتش نداد. اخم قشنگی روی پیشانی انداخت و گفت:
-بیرون میایید، یه چیزی بکشید رو سرتون. این پشتبوما بههم راه داره. یهو یه کفتربازی دنبال کفترچاهیاش میاد لب بوما.
اخمش هم برای شمیم قشنگ بود. دوست داشت عین سینما رفتن، برای دیدن آن خط اخم بلیط بخرد و بارها آن صحنه را ببیند.
تلفنش دستبردار نبود و روی اعصاب جفتشان خط میکشید. داشت حالشان را بهم میزد بهخاطر حال گرفتنش!
جلو رفت و رد تماس داد. با دو انگشت زیر چانهاش را محکمتر کرد و لُپش قلمبه بیرون زد. حسابی گازگرفتنی شده بود و شیرین! "چشمی" گفت که به دل علی نشست. با لحنی نرم گفت:
-بابت ماشینم مرحمت کردی آبجی، تلافی کنیم.
حرصی شد و گفت:
-آبجیتون تو ماشین نشسته. قابلتونم نداره.
اخمهای شمیم چهرهاش را تُغس و بانمک کرده بود. لبش به نشان تبسم بالا پرید و گفت:
-یادم میمونه آبجی. چه کنیم دایره لغاتمون گشادتر نیست. نمیدونیم باس چیچی صداتون کنیم تا وقتی میگیم آبجی، گُر نگیرید.
کوتاه نیامد. خجالتش کاملا ریخته بود و جسارت جایش نشست:
-عین من که به شما میگم آقای امینی.
ابرویش بالا پرید:
-آهان، یعنی بگم خانمِ...
فامیلی شمیم یادش نبود. انگشت توی موهایش انداخت و خندید. لبخند دنداننمای کجش، دیوارهی دل شمیم را لرزاند. انگار هنوز لبخند مردی را ندیده بود. چهرهاش باز شد و گفت:
-بگید شمیم خانم. یادتونم نمیره.
-من بیشتر پژوییه یادمه.
شمیم مات علی شد و او با گامهایی بلند رفت. کنایهاش برای دختر عین زنگ طلایی بود. اینکه در ذهنش مانده؟ از همان اول؟ اما به چه نگاهی!!!
مغزش روی موجهای مثبت نشست. هیجانش بالا رفت و قلبش بیوقفه به جدار سینه میکوفت. یاد صحنهی ورود علی افتاد و گالریاش را با عجله باز کرد تا ببیند آن عکس ثبت شده است یا نه.
تا گالری بالا آمد، تلفنش دوباره زنگ خورد و نام حسام چون پُتک بر مغزش کوبید...
✍✍✍✍✍✍✍✍✍
در چشمهای تو
هزار شجریان ربنا میخواند...
#کوروشنامی
التماس دعا💚