#پارت32
دستش رو تو هوا تکون داد و گفت:آدم فوضولی نیست ،باور نکرد اما اصرار به دونستن واقعیت هم
نداشت.
دکمه های مانتوم رو یکی یکی باز کردم و پرسیدم:این پسره ماندگار کارش دقیقا چیه؟
غمگین شد و گفت:بیچاره آوید حتی نتونست درسش رو تموم کنه،هر کاری واسه داشتن مادرش
می کنه.گاهی فکر می کنم حق داشت که سراغ همچین کاری بره،سریعترین راه پول درآوردن
براش همین بود.
با خشونت گفتم:خوابیدن با زنا بیچارگی داره؟هم پول می گیره هم لذتش رو می بره؟
مانتوم رو پرت کردم رو تخت و سمت سرویس اتاقم رفتم که داد زد: واقعا فکر می کنی که پسر
بیست و چند ساله ای که با زنای همسن مادرش باشه لذت می بره؟
برگشتم طرفش و گفتم:یعنی همه مشتریاش همسن مادرشن؟کسی اجبارش کرده بره سراغ این
کار؟خودش دلش می خواد.
دستم رو تو هوا تکون دادم و بی حوصله ادامه داد:مطمئن باش اون دنبال ساده ترین راه رفته هم
پول هم لذت.
سرش رو با تاسف تکون داد و از روی تخت بلند شد.کیفش رو برداشت و گفت:هیچ وقت نمی
تونی آدما رو بفهمی.
شونه ای بالاانداختم و بی توجه به رفتنش وارد سرویس شدم.
هنوز کامل وارد سرویس نشده بودم که گفت:هنوزم عاشق سهرابی ؟کسی که حتی قبولت
نداشت؟
نذاشتم ادامه بده و برگشتم طرفش:اما الان خواهانمه.
با پوزخند گفت:مطمئنی؟
تو چشاش زل زدم.تردید داشتم .مطمئن نبودم.دایی گفته بود قراره برگرده تا ازدواج کنه.
گفته بود آشوب رو پیشنهاد دادم و مخالفتی نکرده.
سکوتم که طولانی شد تردیدم رو فهمید.
دستش رو تو هوا تکون داد و گفت:آدم فوضولی نیست ،باور نکرد اما اصرار به دونستن واقعیت هم
نداشت.
دکمه های مانتوم رو یکی یکی باز کردم و پرسیدم:این پسره ماندگار کارش دقیقا چیه؟
غمگین شد و گفت:بیچاره آوید حتی نتونست درسش رو تموم کنه،هر کاری واسه داشتن مادرش
می کنه.گاهی فکر می کنم حق داشت که سراغ همچین کاری بره،سریعترین راه پول درآوردن
براش همین بود.
با خشونت گفتم:خوابیدن با زنا بیچارگی داره؟هم پول می گیره هم لذتش رو می بره؟
مانتوم رو پرت کردم رو تخت و سمت سرویس اتاقم رفتم که داد زد: واقعا فکر می کنی که پسر
بیست و چند ساله ای که با زنای همسن مادرش باشه لذت می بره؟
برگشتم طرفش و گفتم:یعنی همه مشتریاش همسن مادرشن؟کسی اجبارش کرده بره سراغ این
کار؟خودش دلش می خواد.
دستم رو تو هوا تکون دادم و بی حوصله ادامه داد:مطمئن باش اون دنبال ساده ترین راه رفته هم
پول هم لذت.
سرش رو با تاسف تکون داد و از روی تخت بلند شد.کیفش رو برداشت و گفت:هیچ وقت نمی
تونی آدما رو بفهمی.
شونه ای بالاانداختم و بی توجه به رفتنش وارد سرویس شدم.
هنوز کامل وارد سرویس نشده بودم که گفت:هنوزم عاشق سهرابی ؟کسی که حتی قبولت
نداشت؟
نذاشتم ادامه بده و برگشتم طرفش:اما الان خواهانمه.
با پوزخند گفت:مطمئنی؟
تو چشاش زل زدم.تردید داشتم .مطمئن نبودم.دایی گفته بود قراره برگرده تا ازدواج کنه.
گفته بود آشوب رو پیشنهاد دادم و مخالفتی نکرده.
سکوتم که طولانی شد تردیدم رو فهمید.