#پارت23
سکوتم که طولانی شد مامان ادامه داد:امیرعلی بیست روز مرخصی داره ،که باید تو همین روزا
کاراتون رو بکنید.مریم خانم می گفت می خوان مراسم عروسی رو قبل از رفتنش برگزار کنن.
هینی کشیدم و دستم رو ناخودآگاه روی دهنم گذاشتم.که مامان نگران گفت:چت شد؟
با دلهره و نگرانی گفتم:یعنی دیگه نباید درس بخونم؟
مامان نفس راحتی کشید و اخم کوچیکی بین پیشونیش چین انداخت.با همون اخم گفت:آخرش
که باید بچه داری کنی و شوهر داری.اما امسال رو که خودمون گفتیم باید تموم کنی اونا هم حرفی
نداشتن، بیشترش رو هم حرفی نزدیم.حالا خودت بعد که رفتین سر خونه و زندگیتون باهاش
حرف بزن ،اما یادت باشه که زن باید رو حرف مردش حرف نزنه.اگه بخواد نظر شوهرش رو عوض
کنه باید با سیاست بره جلو نه با گستاخی و لجبازی و دعوا،متوجه شدی مادر؟
سرم رو تکون دادم و بلند شدم.صدای قل قل آب نشون از به جوش اومدنش میداد.
پکر شده بودم.اون شور و شوق اول صبح از تنم فرار کرده بود ،قبل از اینکه مامان چیزی بگه از
آشپزخونه بیرون زدم و سمت اتاقم حرکت کردم.
بی حوصله مشغول پوشیدن لباسهای مدرسه ام شدم و بعد هم کتابهای درسی امروز رو توی کوله
ام گذاشتم که صدای محسن که از پشت در صدام میزد رو شنیدم.
-بیا تو
در رو باز کرد و توی چارچوب در ایستاد .
-محسن: بابا صدات می کنه.
مقنعه ام رو که دستم بود، سرم کردم و گفتم:باشه الان میام .
پشت سرش از اتاق خارج شدم که گفت:کجا میری؟
به آشپزخونه اشاره کردم که گفت:تو اتاق پذیراییه.
در رو باز کردم و به گوشه اتاق که بابا به متکا تکیه داده بود نگاه کردم.سرش پایین بود و با
تسبیحش ذکر می گفت.
سلام آرومی گفتم و روبروش نشستم که سرش رو بالا آورد و چند لحظه متفکر نگاهم کرد.
سکوتم که طولانی شد مامان ادامه داد:امیرعلی بیست روز مرخصی داره ،که باید تو همین روزا
کاراتون رو بکنید.مریم خانم می گفت می خوان مراسم عروسی رو قبل از رفتنش برگزار کنن.
هینی کشیدم و دستم رو ناخودآگاه روی دهنم گذاشتم.که مامان نگران گفت:چت شد؟
با دلهره و نگرانی گفتم:یعنی دیگه نباید درس بخونم؟
مامان نفس راحتی کشید و اخم کوچیکی بین پیشونیش چین انداخت.با همون اخم گفت:آخرش
که باید بچه داری کنی و شوهر داری.اما امسال رو که خودمون گفتیم باید تموم کنی اونا هم حرفی
نداشتن، بیشترش رو هم حرفی نزدیم.حالا خودت بعد که رفتین سر خونه و زندگیتون باهاش
حرف بزن ،اما یادت باشه که زن باید رو حرف مردش حرف نزنه.اگه بخواد نظر شوهرش رو عوض
کنه باید با سیاست بره جلو نه با گستاخی و لجبازی و دعوا،متوجه شدی مادر؟
سرم رو تکون دادم و بلند شدم.صدای قل قل آب نشون از به جوش اومدنش میداد.
پکر شده بودم.اون شور و شوق اول صبح از تنم فرار کرده بود ،قبل از اینکه مامان چیزی بگه از
آشپزخونه بیرون زدم و سمت اتاقم حرکت کردم.
بی حوصله مشغول پوشیدن لباسهای مدرسه ام شدم و بعد هم کتابهای درسی امروز رو توی کوله
ام گذاشتم که صدای محسن که از پشت در صدام میزد رو شنیدم.
-بیا تو
در رو باز کرد و توی چارچوب در ایستاد .
-محسن: بابا صدات می کنه.
مقنعه ام رو که دستم بود، سرم کردم و گفتم:باشه الان میام .
پشت سرش از اتاق خارج شدم که گفت:کجا میری؟
به آشپزخونه اشاره کردم که گفت:تو اتاق پذیراییه.
در رو باز کردم و به گوشه اتاق که بابا به متکا تکیه داده بود نگاه کردم.سرش پایین بود و با
تسبیحش ذکر می گفت.
سلام آرومی گفتم و روبروش نشستم که سرش رو بالا آورد و چند لحظه متفکر نگاهم کرد.