🍷مستی برای آغوش تو🍷
نگار.ب (صاحب عشق)🌸✨
#پارت_247
از اینکه باید به عشقی که وجود نداشت اقرار میکردم، عصبی شدم. ولی باید این یک سال لعنتی رو حفظ ظاهر میکردم.
- من و ماکان تو بیمارستان باهم آشنا شدیم. خانم شاهی مریض شده بودن. بعدش ماکان از اون روز برام گل میفرستاد بهم اس ام اس میداد و منم کم کم ازش خوشم اومد و خلاصه اینکه ما الان اینجاییم.
تقریبا هم راستش رو گفتم، فقط در آخر هیچ علاقهای وجود نداشت و همهاش برای نجات زندگی ماریا بود.
تو فکر رفت و گفت: «چه خلاصه و مفید. اما واقعا نمیدوستم ماکان یک روزی میتونه عاشق بشه.»
بعد چشمهاش رو ریز کرد و بدبین گفت: «خاله که نمیدونه ولی من میدونم این کجاها میرفته و چه میکرده. برای همین میگم مواظب خودت باش. ولی حالا با اینکه خیلی دوستش داری، مثل من بدبین نشی یک وقت. منم سعی میکنم بدبین نباشم.»
واقعا جملهی آخرش رو صادقانه نگفت. و هر لحظه بیشتر به ترسم دامن میزد.
پناه یک لحظه قیافهاش درهم رفت و ناراحت گفت: «ببخشید نباید اینهارو بهت میگفتم.»
واقعا هم نباید بهم میگفت. اگر من واقعا ماکان رو دوست میداشتم، اینطوری دوست داشتنم رو از بین میبرد و بدبینم میکرد. اما خب علاقهای در کار نبود و فقط ترسم رو بیشتر کرده بود.
لبخند مصنوعی زدم.
- نه عزیزم. ماکان عوض شده.
ابرو هاش رو بالا انداخت و به ماکان نگاهی کرد.
- خداکنه.
با پناه به سمت میز ناهارخوری بزرگی رفتیم. میز پر از چیزهای خوشمزه بود. یک کیک بزرگ و خوشگل وسط میز گذاشته شده بود و هرکس میخواست میتونست، برشی ازش بزنه و بخوره. و من واقعا دلم میخواست یک تیکهی بزرگ از اون کیک شکلاتی رو بخورم.
روی میز پر از نوشیدنیهای رنگارنگ بود. تعدادی ویسکی و شراب هم به چشم میخورد که تعجب کردم. به خانم شاهی نمیاومد که اینجور نوشیدنیها رو سرو کنه. حدس میزدم خودش رو هم مجبور کرده باشن، چون که تعداشون هم کم بود.
به دیسهای پر از میوه نگاه کردم که هنرمندانه چیده شده بودن.
پناه برش کیکی به دستم داد که ازش تشکر کردم. خودش هم آب پرتغالی برای خودش ریخت و گفت: «بیا بریم بشینیم عزیزم، بعدم که اینها رو خوردیم بریم برقصیم.»
دوست نداشتم تو این جمع برقصم، احساس خوبی بهم نمیداد ولی جوابی به پناه ندادم و همراهش به سمت کاناپهها رفتیم.
با احساس سنگینی نگاهی برگشتم، دختری رو دیدم که اخمهاش به شدت توهم بود و برزخی نگاهم میکرد. لباس نسبتا بازی پوشیده بود و جام شرابی دستش بود و ازش مزه مزه میکرد.
همینطور بهم خیره شده بود. دختر خوشگلی بود ولی از دیدنش احساس بدی پیدا کردم.
پناه متوجه نگاه بین من و اون دختر شد. اخمی کرد و گفت: «ولش کن اونو. دیوونهست. عاشق ماکانه، ماکان هم یک ذره بهش محل نداده چون دختر داییمونه. اسمش پرینازه. نگاه به قیافهاش نکن که خوشگله. اینم کم از ماکان نداره.»
نگار.ب (صاحب عشق)🌸✨
#پارت_247
از اینکه باید به عشقی که وجود نداشت اقرار میکردم، عصبی شدم. ولی باید این یک سال لعنتی رو حفظ ظاهر میکردم.
- من و ماکان تو بیمارستان باهم آشنا شدیم. خانم شاهی مریض شده بودن. بعدش ماکان از اون روز برام گل میفرستاد بهم اس ام اس میداد و منم کم کم ازش خوشم اومد و خلاصه اینکه ما الان اینجاییم.
تقریبا هم راستش رو گفتم، فقط در آخر هیچ علاقهای وجود نداشت و همهاش برای نجات زندگی ماریا بود.
تو فکر رفت و گفت: «چه خلاصه و مفید. اما واقعا نمیدوستم ماکان یک روزی میتونه عاشق بشه.»
بعد چشمهاش رو ریز کرد و بدبین گفت: «خاله که نمیدونه ولی من میدونم این کجاها میرفته و چه میکرده. برای همین میگم مواظب خودت باش. ولی حالا با اینکه خیلی دوستش داری، مثل من بدبین نشی یک وقت. منم سعی میکنم بدبین نباشم.»
واقعا جملهی آخرش رو صادقانه نگفت. و هر لحظه بیشتر به ترسم دامن میزد.
پناه یک لحظه قیافهاش درهم رفت و ناراحت گفت: «ببخشید نباید اینهارو بهت میگفتم.»
واقعا هم نباید بهم میگفت. اگر من واقعا ماکان رو دوست میداشتم، اینطوری دوست داشتنم رو از بین میبرد و بدبینم میکرد. اما خب علاقهای در کار نبود و فقط ترسم رو بیشتر کرده بود.
لبخند مصنوعی زدم.
- نه عزیزم. ماکان عوض شده.
ابرو هاش رو بالا انداخت و به ماکان نگاهی کرد.
- خداکنه.
با پناه به سمت میز ناهارخوری بزرگی رفتیم. میز پر از چیزهای خوشمزه بود. یک کیک بزرگ و خوشگل وسط میز گذاشته شده بود و هرکس میخواست میتونست، برشی ازش بزنه و بخوره. و من واقعا دلم میخواست یک تیکهی بزرگ از اون کیک شکلاتی رو بخورم.
روی میز پر از نوشیدنیهای رنگارنگ بود. تعدادی ویسکی و شراب هم به چشم میخورد که تعجب کردم. به خانم شاهی نمیاومد که اینجور نوشیدنیها رو سرو کنه. حدس میزدم خودش رو هم مجبور کرده باشن، چون که تعداشون هم کم بود.
به دیسهای پر از میوه نگاه کردم که هنرمندانه چیده شده بودن.
پناه برش کیکی به دستم داد که ازش تشکر کردم. خودش هم آب پرتغالی برای خودش ریخت و گفت: «بیا بریم بشینیم عزیزم، بعدم که اینها رو خوردیم بریم برقصیم.»
دوست نداشتم تو این جمع برقصم، احساس خوبی بهم نمیداد ولی جوابی به پناه ندادم و همراهش به سمت کاناپهها رفتیم.
با احساس سنگینی نگاهی برگشتم، دختری رو دیدم که اخمهاش به شدت توهم بود و برزخی نگاهم میکرد. لباس نسبتا بازی پوشیده بود و جام شرابی دستش بود و ازش مزه مزه میکرد.
همینطور بهم خیره شده بود. دختر خوشگلی بود ولی از دیدنش احساس بدی پیدا کردم.
پناه متوجه نگاه بین من و اون دختر شد. اخمی کرد و گفت: «ولش کن اونو. دیوونهست. عاشق ماکانه، ماکان هم یک ذره بهش محل نداده چون دختر داییمونه. اسمش پرینازه. نگاه به قیافهاش نکن که خوشگله. اینم کم از ماکان نداره.»