#اعتراف
زمان نوزادی و حدود یک سالگی رفتیم صحرا و شب اونجا چادر زدیم مامان بابام تعریف میکردن که ما شب قبلش پیک نیک رو آوردیم توی چادر و متاسفانه یادشون رفته بود گاز روببندن و توی خواب دچار گاز گرفتگی شدن
ولی خب من چون نوزاد بودم و سیستم تنفسیم خیلی حساس بوده تو اون سن متوجه میشم و فقط میزنم زیر گریه
بابام چشماشو باز میکنه ولی نمیتونسته بلند شه فقط سعی میکرده خودشو بکشه سمت من که از شانس خوبمون چون توی ی محوطه تفریحی بودیم خانواده نزدیک ما متوجه میشن که چرا با اینهمه گریه کسی واکنش نشون نمیده و خداروشکر نجات پیدا میکنیم.
زمان نوزادی و حدود یک سالگی رفتیم صحرا و شب اونجا چادر زدیم مامان بابام تعریف میکردن که ما شب قبلش پیک نیک رو آوردیم توی چادر و متاسفانه یادشون رفته بود گاز روببندن و توی خواب دچار گاز گرفتگی شدن
ولی خب من چون نوزاد بودم و سیستم تنفسیم خیلی حساس بوده تو اون سن متوجه میشم و فقط میزنم زیر گریه
بابام چشماشو باز میکنه ولی نمیتونسته بلند شه فقط سعی میکرده خودشو بکشه سمت من که از شانس خوبمون چون توی ی محوطه تفریحی بودیم خانواده نزدیک ما متوجه میشن که چرا با اینهمه گریه کسی واکنش نشون نمیده و خداروشکر نجات پیدا میکنیم.