💎سایههای غروب
خورشید پشت کوهها فرو میرفت و روستای خاموش در سایههای بنفش و نارنجی غرق شده بود. احمد کنار پنجرهی چوبی خانهی قدیمی نشست، چای تلخش را مزهمزه کرد و به جادهی خاکی خیره شد. هر شب همین موقع، زنی با چادری گلبهی از آن مسیر میگذشت. همیشه نگاهش را پایین میانداخت، اما احمد حس میکرد که هر بار، درست لحظهای پیش از دور شدن، آهسته به سمتش برمیگردد.
آن شب اما، زن نیامد. احمد نیمهشب در کوچهی سنگفرش قدم زد، شاید نشانی از او بیابد. سکوت سنگین بود. فقط باد شاخههای خشک سپیدار را تکان میداد. ناگهان، صدای خشخش از پشت سرش آمد. چرخید، اما کسی آنجا نبود. قلبش تندتر زد. شاید توهم زده بود. اما لحظهای بعد، سایهای کوتاه از گوشهی دیوار لغزید.
صبح، خبر در روستا پیچید: "لیلا، دختر حاجمراد، دیشب ناپدید شد." هیچکس ندیده بود که از خانه خارج شود. تنها ردپایی کمرنگ کنار جاده مانده بود که به سمت رودخانه میرفت.
احمد همانجا ایستاد. پاهایش سست شد. سالها پیش، درست در همین نقطه، یک زن دیگر هم ناپدید شده بود. مادری که هر شب، تا غروب کنار جاده منتظر پسرش میماند. پسر، هرگز بازنگشت. زن، در غم او آرام در آبهای رودخانه فرو رفت.
احمد لرزید. به سمت رودخانه دوید. نسیم سردی از روی آب برخاست. قطرهای آب از نوک برگ افتاد و روی پوستش ریخت. اما خیس نبود. انگار چیزی خزهمانند، لزج، روی دستش کشیده شد.
چشمهایش روی سطح آب ثابت ماند.
سایهای محو در میان مه پدیدار شد. چادری گلبهی، کمی آنسوتر، کنار آب موج میخورد. اما این بار، چیزی زیر آن تکان خورد. انگار که چیزی درونش باشد. یا کسی...
قدم برداشت، دستش را جلو برد، اما ناگهان صدایی در گوشش پیچید. زمزمهای خفه، غمگین، مثل صدای زنی که نامی را میخواند.
احمد...
حلقههای آب باز شدند. چیزی از تاریکی زیر آب بالا آمد.
احمد فریاد زد.
پایان
✍ #میم_بیدار
#book #story
#داستان_کوتاه
🆔 @dastan_kootah 🌹
خورشید پشت کوهها فرو میرفت و روستای خاموش در سایههای بنفش و نارنجی غرق شده بود. احمد کنار پنجرهی چوبی خانهی قدیمی نشست، چای تلخش را مزهمزه کرد و به جادهی خاکی خیره شد. هر شب همین موقع، زنی با چادری گلبهی از آن مسیر میگذشت. همیشه نگاهش را پایین میانداخت، اما احمد حس میکرد که هر بار، درست لحظهای پیش از دور شدن، آهسته به سمتش برمیگردد.
آن شب اما، زن نیامد. احمد نیمهشب در کوچهی سنگفرش قدم زد، شاید نشانی از او بیابد. سکوت سنگین بود. فقط باد شاخههای خشک سپیدار را تکان میداد. ناگهان، صدای خشخش از پشت سرش آمد. چرخید، اما کسی آنجا نبود. قلبش تندتر زد. شاید توهم زده بود. اما لحظهای بعد، سایهای کوتاه از گوشهی دیوار لغزید.
صبح، خبر در روستا پیچید: "لیلا، دختر حاجمراد، دیشب ناپدید شد." هیچکس ندیده بود که از خانه خارج شود. تنها ردپایی کمرنگ کنار جاده مانده بود که به سمت رودخانه میرفت.
احمد همانجا ایستاد. پاهایش سست شد. سالها پیش، درست در همین نقطه، یک زن دیگر هم ناپدید شده بود. مادری که هر شب، تا غروب کنار جاده منتظر پسرش میماند. پسر، هرگز بازنگشت. زن، در غم او آرام در آبهای رودخانه فرو رفت.
احمد لرزید. به سمت رودخانه دوید. نسیم سردی از روی آب برخاست. قطرهای آب از نوک برگ افتاد و روی پوستش ریخت. اما خیس نبود. انگار چیزی خزهمانند، لزج، روی دستش کشیده شد.
چشمهایش روی سطح آب ثابت ماند.
سایهای محو در میان مه پدیدار شد. چادری گلبهی، کمی آنسوتر، کنار آب موج میخورد. اما این بار، چیزی زیر آن تکان خورد. انگار که چیزی درونش باشد. یا کسی...
قدم برداشت، دستش را جلو برد، اما ناگهان صدایی در گوشش پیچید. زمزمهای خفه، غمگین، مثل صدای زنی که نامی را میخواند.
احمد...
حلقههای آب باز شدند. چیزی از تاریکی زیر آب بالا آمد.
احمد فریاد زد.
پایان
✍ #میم_بیدار
#book #story
#داستان_کوتاه
🆔 @dastan_kootah 🌹