پالتو
💎 پس از انتظاری دراز زمانی که دیگر همه دست از امید شسته بودند، یوهانس به خانه اش بازگشت، یکی از روزهای تیره و تار ماه مارس بود. کلاغها به این سو و آن سو پرواز میکردند. به صورت دور از انتظاری از در وارد شد. هیچ کس انتظار ورودش را نمیکشید. مادرش دوید تا او را در آغوش بکشد و فریاد زد: «خدایا ای خدای بزرگ.» خواهر و برادر کوچک یوهانس یعنی آنا و پتر نیز از شادی به جنب و جوش درآمده بودند، لحظهای که ماههای مدید در آرزوی رسیدنش بودند فرا رسیده بود، لحظهای که بارها آن را در خواب دیده بودند.
یوهانس خاموشی مرموزی داشت و هیچ نمیگفت، گویا میکوشید از گریستن خودداری کند. مادر با گریه گفت: «بگذار تماشایت کنم، بگذار تماشایت کنم، چه قدر بزرگ شدهای اما چرا رنگت پریده؟»
مادر با گفتن این جمله در حالی که ترسیده بود عقب رفت. به راستی هم رنگش پریده بود؛ مثل آن که رمق و توانش رو به پایان باشد با خستگی کلاهش را از سر برداشت و به میان اتاق رفته و روی صندلی نشست. خسته به نظر میرسید، بسیار نیز زیاد؛ گویی لبخند زدن هم برایش دشوار است. در نظر مادرش شبح غریبی مینمود که هر لحظه با او بیگانهتر و گریز پاتر میشود.
مادر گفت: «پسرم دست کم پالتویت را در بیاور.»
با خودش فکر کرد چه قدر پسرش بزرگ، زیبا، موقر و متین شده است گرچه رنگ پریدگیاش ترسناک بود، اما خب زیاد مهم نبود. ادامه داد:
«پالتو را در بیاور و بده به من مگر نمیبینی اتاق گرم و خفه است؟»
اما یوهانس ناگهان با حرکتی تند و ناخودآگاه خودش را عقب کشید و از ترس آن که مبادا دست به پالتو بزنند آن را محکمتر به خود پیچید، او گفت: «نه ولم کنید نمیخواهم پالتویم را در بیاورم از آن گذشته همین الان باید بروم» مادر گفت: «باید بروی؟! بعد از دو سال تازه برگشتهای و حالا میخواهی دوباره بروی؟
پس از آن خوشحالی بزرگ بار دیگر رنجی بزرگ او را فراگرفت، رنجی که تنها مادرانی آنرا حس میکنند که طعم فراق را چشیده باشند. مادر گفت: «همین حالا میخواهی بروی؟ یعنی نمیخواهی چیزی بخوری؟
یوهانس با لبخندی غمناک در حالی که گوشه گوشهی خانه را مینگریست گفت: «مادرجان من غذا خوردهام.» و در حالی که به نقطهی نامعلومی در گوشهی اتاق خیره شده بود با لحن مرموزی ادامه داد: «در منزلگاهی که نزدیکی اینجاست توقف کردهایم...
مادر گفت: «آه پس تو تنها نیستی؟ کی با تو بود؟ از رفقای هم گروهانت بود؟ شاید پسر منا بوده؟
یوهانس گفت: «نه نه در بین راه با او آشنا شدم الان بیرون خانه در انتظار من است.»
بیرون منتظر است؟ چرا او را به خانه دعوت نکردی؟ او را در خیابان تنها گذاشتی؟ مادر به سوی پنجره رفت و آن سوی باغچه پشت نردههای حیاط مرد سیاه پوشی را دید که با خونسردی جلو خانه قدم میزد. بی آنکه بداند چرا در قلبش در کشاکش شادی فراوان، رنجی مرموز و ناشناسی حس کرد که هر لحظه بیشتر قلبش را میفشرد. یوهانس گفت: «اینطور بهتر است ممکن است این کار برایش مشکل ایجاد کند.»
-پس دست کم یک لیوان آب برایش ببریم، نظرت چیست، عیبی که ندارد؟
-نه مادر راستش را بخواهی او کمی غیر عادی است ممکن است عصبانی شود.
-این دیگر چه جور آدمی است؟ خب چرا با او دوست شدهای؟ از جان تو چه میخواهد؟
پسر آهسته و غمگین گفت: «درست نمیشناسمش، توی راه به او برخوردم، خودش با من آمد چیز دیگری هم نمیدانم.»
مثل این که خوشش نمیآمد در این مورد صحبت کند، مادر هم که این را حس کرده بود برای این که او را ناراحت نکند موضوع صحبت را عوض کرد و گفت: «هیچ فکر کردهای اگر ماریا بفهمد تو برگشتهای چه حالی میشود؟ میدانی چه قدر شاد خواهد شد؟ حتماً به خاطر او است که دائماً میگویی باید بروم این طور نیست؟ میخواهی پیش او بروی مگر نه؟»
💎 پس از انتظاری دراز زمانی که دیگر همه دست از امید شسته بودند، یوهانس به خانه اش بازگشت، یکی از روزهای تیره و تار ماه مارس بود. کلاغها به این سو و آن سو پرواز میکردند. به صورت دور از انتظاری از در وارد شد. هیچ کس انتظار ورودش را نمیکشید. مادرش دوید تا او را در آغوش بکشد و فریاد زد: «خدایا ای خدای بزرگ.» خواهر و برادر کوچک یوهانس یعنی آنا و پتر نیز از شادی به جنب و جوش درآمده بودند، لحظهای که ماههای مدید در آرزوی رسیدنش بودند فرا رسیده بود، لحظهای که بارها آن را در خواب دیده بودند.
یوهانس خاموشی مرموزی داشت و هیچ نمیگفت، گویا میکوشید از گریستن خودداری کند. مادر با گریه گفت: «بگذار تماشایت کنم، بگذار تماشایت کنم، چه قدر بزرگ شدهای اما چرا رنگت پریده؟»
مادر با گفتن این جمله در حالی که ترسیده بود عقب رفت. به راستی هم رنگش پریده بود؛ مثل آن که رمق و توانش رو به پایان باشد با خستگی کلاهش را از سر برداشت و به میان اتاق رفته و روی صندلی نشست. خسته به نظر میرسید، بسیار نیز زیاد؛ گویی لبخند زدن هم برایش دشوار است. در نظر مادرش شبح غریبی مینمود که هر لحظه با او بیگانهتر و گریز پاتر میشود.
مادر گفت: «پسرم دست کم پالتویت را در بیاور.»
با خودش فکر کرد چه قدر پسرش بزرگ، زیبا، موقر و متین شده است گرچه رنگ پریدگیاش ترسناک بود، اما خب زیاد مهم نبود. ادامه داد:
«پالتو را در بیاور و بده به من مگر نمیبینی اتاق گرم و خفه است؟»
اما یوهانس ناگهان با حرکتی تند و ناخودآگاه خودش را عقب کشید و از ترس آن که مبادا دست به پالتو بزنند آن را محکمتر به خود پیچید، او گفت: «نه ولم کنید نمیخواهم پالتویم را در بیاورم از آن گذشته همین الان باید بروم» مادر گفت: «باید بروی؟! بعد از دو سال تازه برگشتهای و حالا میخواهی دوباره بروی؟
پس از آن خوشحالی بزرگ بار دیگر رنجی بزرگ او را فراگرفت، رنجی که تنها مادرانی آنرا حس میکنند که طعم فراق را چشیده باشند. مادر گفت: «همین حالا میخواهی بروی؟ یعنی نمیخواهی چیزی بخوری؟
یوهانس با لبخندی غمناک در حالی که گوشه گوشهی خانه را مینگریست گفت: «مادرجان من غذا خوردهام.» و در حالی که به نقطهی نامعلومی در گوشهی اتاق خیره شده بود با لحن مرموزی ادامه داد: «در منزلگاهی که نزدیکی اینجاست توقف کردهایم...
مادر گفت: «آه پس تو تنها نیستی؟ کی با تو بود؟ از رفقای هم گروهانت بود؟ شاید پسر منا بوده؟
یوهانس گفت: «نه نه در بین راه با او آشنا شدم الان بیرون خانه در انتظار من است.»
بیرون منتظر است؟ چرا او را به خانه دعوت نکردی؟ او را در خیابان تنها گذاشتی؟ مادر به سوی پنجره رفت و آن سوی باغچه پشت نردههای حیاط مرد سیاه پوشی را دید که با خونسردی جلو خانه قدم میزد. بی آنکه بداند چرا در قلبش در کشاکش شادی فراوان، رنجی مرموز و ناشناسی حس کرد که هر لحظه بیشتر قلبش را میفشرد. یوهانس گفت: «اینطور بهتر است ممکن است این کار برایش مشکل ایجاد کند.»
-پس دست کم یک لیوان آب برایش ببریم، نظرت چیست، عیبی که ندارد؟
-نه مادر راستش را بخواهی او کمی غیر عادی است ممکن است عصبانی شود.
-این دیگر چه جور آدمی است؟ خب چرا با او دوست شدهای؟ از جان تو چه میخواهد؟
پسر آهسته و غمگین گفت: «درست نمیشناسمش، توی راه به او برخوردم، خودش با من آمد چیز دیگری هم نمیدانم.»
مثل این که خوشش نمیآمد در این مورد صحبت کند، مادر هم که این را حس کرده بود برای این که او را ناراحت نکند موضوع صحبت را عوض کرد و گفت: «هیچ فکر کردهای اگر ماریا بفهمد تو برگشتهای چه حالی میشود؟ میدانی چه قدر شاد خواهد شد؟ حتماً به خاطر او است که دائماً میگویی باید بروم این طور نیست؟ میخواهی پیش او بروی مگر نه؟»