فکر کرد منظورش این است که نیازی به کمک مالی ندارد. میفهمید، بهتر بود که چنین پیشنهادی را در نامه مطرح کند. همهی آنچه میتوانست بکند آن بود که در ضمن فشردن دست او بگوید «دوشیزه میلر به یاد داشته باشید اگر به هر نحو بتوانم کمک کنم خوشحال میشوم....» سپس در را باز کرد، برای یک لحظه در آستانهی در انگار فکری ناگهانی به دختر هجوم آورده باشد، ایستاد.
گفت «آقای کلاندون» برای اولینبار، مستقیم به او نگاه کرد و برای نخستین بار گیلبرت از حالت چشمهای او همدلانه، اما کنجکاوانه یکه خورد. ادامه داد «اگر در هر زمانی کاری از دست من بر میآمد، بدانید که من به خاطر همسرتان خوشحال میشوم....»
با این گفته او رفت کلمات او و نگاه همراه آنها غیر منتظره بود. تقریباً به نظر میرسید که او اعتقاد داشت یا امیدوار بود که گیلبرت به کمک او نیاز داشته باشد. همانطور که به صندلی خود برمیگشت فکری عجیب و شاید جالب برایش پیش آمد، آیا میتوانست طی این همه سال که او به ندرت متوجه دختر شده باشد، آنطور که رمان نویسان میگویند دختر به او مهری داشته باشد؟ وقتی از کنار آینه میگذشت تصویر خود را دید. از پنجاه گذشته بود؛ اما نمیتوانست نپذیرد که هنوز همانطور که آینه به او نشان میداد مرد بسیار خوش سیمایی بود.
نیمه خندان با خود گفت «سی سی بیچاره.» چقدر دوست داشت میتوانست این لطیفه را با همسرش قسمت کند. ناخودآگاه به طرف دفتر خاطرات او رفت تصادفاً صفحهای از آن را باز کرد و خواند «گیلبرت فوق العاده به نظر میرسد.... انگار پرسش او را پاسخ میداد. البته، انگار میخواست بگوید تو برای زنها مرد خیلی جذابی هستی. البته که سی سی میلر هم همین را احساس میکرد. «چقدر از اینکه همسر او
هستم احساس غرور میکنم!» و او نیز از این که شوهر آنجلا بود احساس غرور میکرد. اغلب اتفاق میافتاد که جایی بیرون از خانه شام میخوردند پشت میز و از روبرو به او نگاه میکرد و به خود میگفت او دلرباترین زن اینجاست، به خواندن ادامه داد. سال اول برای انتخابات مجلس آماده شده بود. از حوزهی انتخاباتی او بازدید کرده بودند. «وقتی گیلبرت نشست، تشویق وحشتناک بود تمام جمعیت بلند شدند و آواز خواندند، زیرا او پسر خوب و سرزندهای است من کاملاً مرعوب شده بودم.» خودش نیز آن روز را به خاطر می آورد. او روی سکو کنارش نشسته بود هنوز میتوانست نگاه او را بر خودش ببیند و چطور چشمهایش پر از اشک شده بود و بعد؟ صفحات را ورق زد. به ونیز رفته بودند. آن تعطیلات شاد بعد از انتخابات را به یاد آورد،«در فلورانس بستنی خوردیم.» لبخند زد. او هنوز بچه بود؛ عاشق بستنی بود. «گیلبرت جالب ترین حکایت را از تاریخ ونیز برای من گفت. او به من گفت که حکمرانان و نیز ...» همه را با همان دستخط بچه مدرسهایها نوشته بود. یکی از لذتهای سفر با آنجلا اشتیاق او برای دانستن بود. عادت داشت بگوید که وحشتناک نادان بود، انگار نه انگار که این یکی از جذابیتهایش بود و سپس - جلد بعدی را باز کرد - به لندن برگشته بودند. خیلی نگران بودم که خوب جلوه کنم لباس عروسیام را پوشیدم. میتوانست او را همین حالا ببیند که کنار سر ادوارد پیر نشسته است؛ و آن پیرمرد نفوذ ناپذیر، رئيس مرا مرعوب خود کرده بود. به سرعت خواند صحنهها را یکی پس از دیگری در نوشتههای پراکندهی او از نظر میگذراند. «در مجلس عوام شام خوردیم... به یک مهمانی شام در لاوگروز رفتیم. لیدیال از من پرسید از مسئولیت خودم به عنوان همسر گیلبرت باخبرم؟» بعد همان طور که سالها میگذشت جلدی دیگر را از روی میز برداشت،
گفت «آقای کلاندون» برای اولینبار، مستقیم به او نگاه کرد و برای نخستین بار گیلبرت از حالت چشمهای او همدلانه، اما کنجکاوانه یکه خورد. ادامه داد «اگر در هر زمانی کاری از دست من بر میآمد، بدانید که من به خاطر همسرتان خوشحال میشوم....»
با این گفته او رفت کلمات او و نگاه همراه آنها غیر منتظره بود. تقریباً به نظر میرسید که او اعتقاد داشت یا امیدوار بود که گیلبرت به کمک او نیاز داشته باشد. همانطور که به صندلی خود برمیگشت فکری عجیب و شاید جالب برایش پیش آمد، آیا میتوانست طی این همه سال که او به ندرت متوجه دختر شده باشد، آنطور که رمان نویسان میگویند دختر به او مهری داشته باشد؟ وقتی از کنار آینه میگذشت تصویر خود را دید. از پنجاه گذشته بود؛ اما نمیتوانست نپذیرد که هنوز همانطور که آینه به او نشان میداد مرد بسیار خوش سیمایی بود.
نیمه خندان با خود گفت «سی سی بیچاره.» چقدر دوست داشت میتوانست این لطیفه را با همسرش قسمت کند. ناخودآگاه به طرف دفتر خاطرات او رفت تصادفاً صفحهای از آن را باز کرد و خواند «گیلبرت فوق العاده به نظر میرسد.... انگار پرسش او را پاسخ میداد. البته، انگار میخواست بگوید تو برای زنها مرد خیلی جذابی هستی. البته که سی سی میلر هم همین را احساس میکرد. «چقدر از اینکه همسر او
هستم احساس غرور میکنم!» و او نیز از این که شوهر آنجلا بود احساس غرور میکرد. اغلب اتفاق میافتاد که جایی بیرون از خانه شام میخوردند پشت میز و از روبرو به او نگاه میکرد و به خود میگفت او دلرباترین زن اینجاست، به خواندن ادامه داد. سال اول برای انتخابات مجلس آماده شده بود. از حوزهی انتخاباتی او بازدید کرده بودند. «وقتی گیلبرت نشست، تشویق وحشتناک بود تمام جمعیت بلند شدند و آواز خواندند، زیرا او پسر خوب و سرزندهای است من کاملاً مرعوب شده بودم.» خودش نیز آن روز را به خاطر می آورد. او روی سکو کنارش نشسته بود هنوز میتوانست نگاه او را بر خودش ببیند و چطور چشمهایش پر از اشک شده بود و بعد؟ صفحات را ورق زد. به ونیز رفته بودند. آن تعطیلات شاد بعد از انتخابات را به یاد آورد،«در فلورانس بستنی خوردیم.» لبخند زد. او هنوز بچه بود؛ عاشق بستنی بود. «گیلبرت جالب ترین حکایت را از تاریخ ونیز برای من گفت. او به من گفت که حکمرانان و نیز ...» همه را با همان دستخط بچه مدرسهایها نوشته بود. یکی از لذتهای سفر با آنجلا اشتیاق او برای دانستن بود. عادت داشت بگوید که وحشتناک نادان بود، انگار نه انگار که این یکی از جذابیتهایش بود و سپس - جلد بعدی را باز کرد - به لندن برگشته بودند. خیلی نگران بودم که خوب جلوه کنم لباس عروسیام را پوشیدم. میتوانست او را همین حالا ببیند که کنار سر ادوارد پیر نشسته است؛ و آن پیرمرد نفوذ ناپذیر، رئيس مرا مرعوب خود کرده بود. به سرعت خواند صحنهها را یکی پس از دیگری در نوشتههای پراکندهی او از نظر میگذراند. «در مجلس عوام شام خوردیم... به یک مهمانی شام در لاوگروز رفتیم. لیدیال از من پرسید از مسئولیت خودم به عنوان همسر گیلبرت باخبرم؟» بعد همان طور که سالها میگذشت جلدی دیگر را از روی میز برداشت،