افكار تهي در مغزم ريسه ميرفتند من هم مانند مرده اي فقط نظاره گر... هيچ كاري از دستم بر نمي آمد زندگي اي كه طعم مرگ ميداد و مرگي كه برايم از زندگي شيرين تر ؛ساعت ٤:٣٠ صبح بود و سو سوي نور خورشيد داشت پوست دستم را ميسوزاند پوست دستم .... دقيقا همانجايي كه او لمس كرده بود و با ناخن هاي سياه و بلندش خراشي بر جاي گذاشته بود دردي بسيار زجر آور . دستم را گرفتم و به مكاني رفتم.مكاني خالي از انسان ،تاريك و پر از سايه .دستم دردش كم شده بود نگاهي انداختم ببينم وضعش چطور است .ناگه .!منظره اي ديدم كه باورش برايم سخت بود آن نقطه از دستم پوستش كامل از بين رفته بود و تبديل به منطقه اي سياه شده و در درونش آتش را ميديدم اتشي در اعماق دستم ولي نه سوزشي بود نه درگرمايي گويي من هم از جنس آنم ....
#ر_ش
#٢٨/٣/٩٦
#ر_ش
#٢٨/٣/٩٦