ای همیشه دورتر از خورشید
در من طلوع کن
در من چنان بتاب که آیینه ام کنی
در من چنان بتاب که آب روان شوم
تا ناگهان تو دست بلورین خویش را
در جستجوی پاره سنگی به شکل دل
از آستین برآری و در سینه ام کنی
نادرپور
در من طلوع کن
در من چنان بتاب که آیینه ام کنی
در من چنان بتاب که آب روان شوم
تا ناگهان تو دست بلورین خویش را
در جستجوی پاره سنگی به شکل دل
از آستین برآری و در سینه ام کنی
نادرپور