آدمی معمولی بودم که در ناحیه شمال غربی به دنیا آمدم و همانجا بزرگ شدم. پدرم دانش پژوهی بود که برای وزارت کشاورزی کار میکرد و به مطالعه درختان میپرداخت. به همین دلیل، من غالبا در جنگل بودم و جنگل برای یک کودک سحرآمیز است. مکان زندگیام جایی بود که مردم به آن شهرک میگویند. دنیای من محدود به یکی دو بلوک شهری میشد و همهچیز در آنجا میگذشت. همهٔ رؤیاهایم، همهٔ دوستانم در آن دنیای کوچک جای داشتند؛ دنیایی که به نظرم بسیار بزرگ و سحرآمیز میآمد. آنجا هرقدر دلم میخواست میتوانستم رؤیاپردازی کنم و با دوستانم وقت بگذرانم.
نقاشی و طراحی کردن را دوست داشتم. غالبا به اشتباه تصور میکردم وقتی بزرگ شوی باید دست از نقاشی و طراحی کردن برداری و به کارهای جدیتری بپردازی. کلاس نهم بودم که خانوادگی به الکساندریا در ویرجینیا نقل مکان کردیم. شبی در چمنزار جلو خانهٔ دوستدخترم، با پسری به نام توبی کیلر آشنا شدم. به من گفت پدرش نقاش است. فکر کردم منظورش نقاش ساختمان است، اما بیشتر که حرف زدیم متوجه شدم پدرش هنرمند است.
این گفتوگو زندگیام را تغییر داد. من که به علم علاقه داشتم، ناگهان دریافتم که میخواهم نقاش شوم و زندگی هنری داشته باشم.
📚
صید ماهی بزرگ
✍🏻 دیوید لینچ@Cinemaee_ir | #کتاب