رمٰـــــاْنّ جَــــذٔابٖ #هستی_آریان
آنــتــروپــی🔥🔞
#عـاشـقـانـه_اجتماعی
@cafeeroman
#پارت_۵۸
#آنــتــروپــی🦋💍
نچی کرد که از توی آینه بهش چشم دوختم و ادامه دادم :
_لج نکن دیگه، صبحی قراره بریم!
با اخم از جاش بلند شد و همونطور که بهم نزدیک میشد گفت :
_حالا تو چرا انقدر ذوق داری؟
سمتش برگشتم که بهم نزدیکتر شد و تنمو به دیوار چسبوند...
نگاهی به لبهاش انداختم و با صدای تحلیل رفته ای لب زدم :
_خب خوش میگذره...
نفسشو با صدا بیرون داد که دستمو میون موهاش کشیدم و گفتم :
_چون تو پیشمی خوش میگذره...
گرهی اخماش از هم باز شد که با مکث جلو اومد و لبهامو میون لبهاش اسیر کرد...
دستم لای موهاش بود که لبهاشو از لبهام فاصله داد و همونطور که روی چونهام میکشید، سرشو توی گردنم فرو کرد...
لب گزیدم که بوسهای به گلوم زد و با صدای خشداری گفت :
_لباساتو بپوش...
اینو گفت و همونطور که سرشو بالا میآورد، نگاه خمارشو ازم گرفت و بلافاصله از اتاق بیرون رفت...
تپش قلبم بالا گرفته بود که نفسمو با صدا بیرون دادم و مشغول پوشیدن لباسهام شدم...
موهامو شونه کردم و بعد از بستن ساکم رفتم پایین. حامی هنوز اینجا نشسته بود که نیمنگاهی بهش انداختم و سمت مامان رفتم...
بعد از شام چون قرار بود فردا صبح راه بیفتیم همه سمت اتاقهامون رفتیم.
صبح با صدای زنگ گوشیم چشمامو باز کردم و همونطور که خفهاش میکردم، نگاهی به حامی که سرشو روی سینهام گذاشته بود انداختم...
خداروشکر دیشب قبل خواب در اتاقو قفل کرده بود. وگرنه اگه مامان زودتر میومد و بیدارمون میکرد معلوم نبود با دیدنمون توی این حالت چه فکری بکنه و چه اتفاقی بیفته!
انگشتامو روی بازوش کشیدم و آروم لب زدم :
_حامی... پاشو قربونت برم...
ریپلای به #پارت_اول رمان
#آنــتــروپــی در کانال کافه رمان👇
https://t.me/cafeeroman/65407
آنــتــروپــی🔥🔞
#عـاشـقـانـه_اجتماعی
@cafeeroman
#پارت_۵۸
#آنــتــروپــی🦋💍
نچی کرد که از توی آینه بهش چشم دوختم و ادامه دادم :
_لج نکن دیگه، صبحی قراره بریم!
با اخم از جاش بلند شد و همونطور که بهم نزدیک میشد گفت :
_حالا تو چرا انقدر ذوق داری؟
سمتش برگشتم که بهم نزدیکتر شد و تنمو به دیوار چسبوند...
نگاهی به لبهاش انداختم و با صدای تحلیل رفته ای لب زدم :
_خب خوش میگذره...
نفسشو با صدا بیرون داد که دستمو میون موهاش کشیدم و گفتم :
_چون تو پیشمی خوش میگذره...
گرهی اخماش از هم باز شد که با مکث جلو اومد و لبهامو میون لبهاش اسیر کرد...
دستم لای موهاش بود که لبهاشو از لبهام فاصله داد و همونطور که روی چونهام میکشید، سرشو توی گردنم فرو کرد...
لب گزیدم که بوسهای به گلوم زد و با صدای خشداری گفت :
_لباساتو بپوش...
اینو گفت و همونطور که سرشو بالا میآورد، نگاه خمارشو ازم گرفت و بلافاصله از اتاق بیرون رفت...
تپش قلبم بالا گرفته بود که نفسمو با صدا بیرون دادم و مشغول پوشیدن لباسهام شدم...
موهامو شونه کردم و بعد از بستن ساکم رفتم پایین. حامی هنوز اینجا نشسته بود که نیمنگاهی بهش انداختم و سمت مامان رفتم...
بعد از شام چون قرار بود فردا صبح راه بیفتیم همه سمت اتاقهامون رفتیم.
صبح با صدای زنگ گوشیم چشمامو باز کردم و همونطور که خفهاش میکردم، نگاهی به حامی که سرشو روی سینهام گذاشته بود انداختم...
خداروشکر دیشب قبل خواب در اتاقو قفل کرده بود. وگرنه اگه مامان زودتر میومد و بیدارمون میکرد معلوم نبود با دیدنمون توی این حالت چه فکری بکنه و چه اتفاقی بیفته!
انگشتامو روی بازوش کشیدم و آروم لب زدم :
_حامی... پاشو قربونت برم...
ریپلای به #پارت_اول رمان
#آنــتــروپــی در کانال کافه رمان👇
https://t.me/cafeeroman/65407