رمٰـــــاْنّ جَــــذٔابٖ #هستی_آریان
آنــتــروپــی🔥🔞
#عـاشـقـانـه_اجتماعی
@cafeeroman
#پارت_۵۷
#آنــتــروپــی🦋💍
سری تکون داد که مشغول شام شدیم و دیگه حرفی بینمون رد و بدل نشد.
بعد از شام حامی خیلی زود سمت اتاق خواب رفت و من، برای دیدن سریال جلوی تلویزیون نشستم...
آخر شب بود که رو به جمع شببخیری گفتم و از پلهها بالا رفتم...
در اتاقو پشت سرم بستم و نگاهی به حامی که روی تخت دراز کشیده بود انداختم. سرش توی گوشیش بود و بیحوصلگی توی چهرهاش موج میزد...
سمتش رفتم و همونطور که کنارش مینشستم هومی گفتم که بازوشو روی بالش گذاشت و بیحرف نگاهم کرد...
هنوزم مشغول گوشیش بود که سرمو روی بازوش گذاشتم و خیره به چشماش لب زدم :
_چته؟
گوشیشو کنار گذاشت و پتوشو روی تنمون کشید...
بدجوری داشتم به هرشب توی آغوشش خوابیدن عادت میکردم...
_نمیدونی؟
به خاطر جریان پسفردا بود؟
از قبل حرف بابا توی فکر بود ولی وقتی فهمید قراره با خاله اینا همسفر شیم بیشتر به هم ریخت...
توی بغلش جمع شدم و برای آروم کردنش گفتم :
_من کنار توام...
دستشو روی کمرم کشید و روی موهامو بوسید که چشمامو بستم...
آرامشی که توی آغوشش داشتمرو هیچجا تجربه نکرده بودم...
از صبح سر کلاس بودم و دم غروب بود که با آنا سمت خونه برگشتم...
چون خیلی گرسنهام بود سرسری چیزی خوردم و بعد از برداشتن حولهام، سمت حموم رفتم...
باید برای فردا آماده میشدیم و حامی سر دندهی لج بود. یه گوشه نشسته بود و هیچکاری نمیکرد!
حولهامو تنم کردم و از حموم بیرون رفتم که نگاهش سمتم چرخید.
دستی به موهای خیسم کشیدم و همونطور که جلوی آینه میایستادم، گفتم :
_وسایلتو جمع نکردی؟
ریپلای به #پارت_اول رمان
#آنــتــروپــی در کانال کافه رمان👇
https://t.me/cafeeroman/65407
آنــتــروپــی🔥🔞
#عـاشـقـانـه_اجتماعی
@cafeeroman
#پارت_۵۷
#آنــتــروپــی🦋💍
سری تکون داد که مشغول شام شدیم و دیگه حرفی بینمون رد و بدل نشد.
بعد از شام حامی خیلی زود سمت اتاق خواب رفت و من، برای دیدن سریال جلوی تلویزیون نشستم...
آخر شب بود که رو به جمع شببخیری گفتم و از پلهها بالا رفتم...
در اتاقو پشت سرم بستم و نگاهی به حامی که روی تخت دراز کشیده بود انداختم. سرش توی گوشیش بود و بیحوصلگی توی چهرهاش موج میزد...
سمتش رفتم و همونطور که کنارش مینشستم هومی گفتم که بازوشو روی بالش گذاشت و بیحرف نگاهم کرد...
هنوزم مشغول گوشیش بود که سرمو روی بازوش گذاشتم و خیره به چشماش لب زدم :
_چته؟
گوشیشو کنار گذاشت و پتوشو روی تنمون کشید...
بدجوری داشتم به هرشب توی آغوشش خوابیدن عادت میکردم...
_نمیدونی؟
به خاطر جریان پسفردا بود؟
از قبل حرف بابا توی فکر بود ولی وقتی فهمید قراره با خاله اینا همسفر شیم بیشتر به هم ریخت...
توی بغلش جمع شدم و برای آروم کردنش گفتم :
_من کنار توام...
دستشو روی کمرم کشید و روی موهامو بوسید که چشمامو بستم...
آرامشی که توی آغوشش داشتمرو هیچجا تجربه نکرده بودم...
از صبح سر کلاس بودم و دم غروب بود که با آنا سمت خونه برگشتم...
چون خیلی گرسنهام بود سرسری چیزی خوردم و بعد از برداشتن حولهام، سمت حموم رفتم...
باید برای فردا آماده میشدیم و حامی سر دندهی لج بود. یه گوشه نشسته بود و هیچکاری نمیکرد!
حولهامو تنم کردم و از حموم بیرون رفتم که نگاهش سمتم چرخید.
دستی به موهای خیسم کشیدم و همونطور که جلوی آینه میایستادم، گفتم :
_وسایلتو جمع نکردی؟
ریپلای به #پارت_اول رمان
#آنــتــروپــی در کانال کافه رمان👇
https://t.me/cafeeroman/65407