رمٰـــــاْنّ جَــــذٔابٖ #هستی_آریان
آنــتــروپــی🔥🔞
#عـاشـقـانـه_اجتماعی
@cafeeroman
#پارت_۵۴
#آنــتــروپــی🦋💍
نگاهشو به چشمام دوخت و با مکث، سرشو روی شونهام گذاشت...
توی آغوشم کشیدمش و مشغول نوازش کردن موهاش شدم که دستاشو دور کمرم حلقه کرد و گفت :
_منم خیلی دوست دارم...
لبامو ورچیدم و گفتم :
_بریم قربونت برم دیرت نشه...
باشهای گفت و جلو جلو راه افتاد که کولهامو برداشتم و از پلهها پایین رفتم...
منو کنار دانشگاه پیاده کرد و رفت. با آنا تا ساعت یک سر کلاس بودیم و بعدش رفتیم که یهچیزی بخوریم. توی سلف نشسته بودیم که با دیدن تیام کنار میز بغلی براش سری تکون دادم...
نگاهی بهم انداخت و متقابلا سرشو تکون داد. جالب بود که اینهمه وقت توی دانشگاه ندیده بودمش و حالا، درست بعد از آشنا شدنمون درست روی میز بغلی پیداش شده بود!
آنا هم متوجهش شد که رو بهم گفت :
_اِ تیامه!
آره ای گفتم که ادامه داد :
_میدونی تنها زندگی میکنه؟ مامان باباش فوت کردن. یه ارث گنده هم واسش گذاشتن تازه تک فرزند هم هست!
با ناراحتی نگاهی بهش انداختم و لب زدم :
_آخی... گناه داره...
آنا با لحن جدیای گفت :
_برو بابا. گناه داره؟ خونه زندگیشو ندیدی!
خواستم بگم حالا مگه تو دیدی که با لحن خنده داری ادامه داد :
_البته منم ندیدم، افق گفت!
خندیدم و همونطور که قاشقمو از غذا پر میکردم، گفتم :
_هرچی هم باشه بازم هیچکسو نداره، میفهمی؟!
چیزی نگفت که دیگه حرفی نزدیم و مشغول غذا شدیم. باید به کلاس بعدی میرسیدیم...
دم عصر بود که کلاسهام بالاخره تموم شدن.
توی حیاط دانشگاه ایستادیه بودیم که به آنا گفتم :
_ماشین آوردی؟
نچی کرد و گفت :
_امیر میخواست بره جایی دست اونه!
سرمو تکون دادم و نگاهی به گوشیم انداختم. عجیب بود که تا این ساعت خبری از حامی نشده بود!
نمیدونم شاید هم درگیر بوده!
گوشیمو قفل کردم و با آنا سمت در راه افتادم که گفت :
_میخوام برم این بوتیک خیابون بغلی. نمیای؟
سرمو تکون دادم و دستامو توی جیبم فرو کردم...
_سردمه. خیلی هم خستم...
باشهای گفت و باهام دست داد...
_باشه پس فعلا خداحافظ!
ریپلای به #پارت_اول رمان
#آنــتــروپــی در کانال کافه رمان👇
https://t.me/cafeeroman/65407
آنــتــروپــی🔥🔞
#عـاشـقـانـه_اجتماعی
@cafeeroman
#پارت_۵۴
#آنــتــروپــی🦋💍
نگاهشو به چشمام دوخت و با مکث، سرشو روی شونهام گذاشت...
توی آغوشم کشیدمش و مشغول نوازش کردن موهاش شدم که دستاشو دور کمرم حلقه کرد و گفت :
_منم خیلی دوست دارم...
لبامو ورچیدم و گفتم :
_بریم قربونت برم دیرت نشه...
باشهای گفت و جلو جلو راه افتاد که کولهامو برداشتم و از پلهها پایین رفتم...
منو کنار دانشگاه پیاده کرد و رفت. با آنا تا ساعت یک سر کلاس بودیم و بعدش رفتیم که یهچیزی بخوریم. توی سلف نشسته بودیم که با دیدن تیام کنار میز بغلی براش سری تکون دادم...
نگاهی بهم انداخت و متقابلا سرشو تکون داد. جالب بود که اینهمه وقت توی دانشگاه ندیده بودمش و حالا، درست بعد از آشنا شدنمون درست روی میز بغلی پیداش شده بود!
آنا هم متوجهش شد که رو بهم گفت :
_اِ تیامه!
آره ای گفتم که ادامه داد :
_میدونی تنها زندگی میکنه؟ مامان باباش فوت کردن. یه ارث گنده هم واسش گذاشتن تازه تک فرزند هم هست!
با ناراحتی نگاهی بهش انداختم و لب زدم :
_آخی... گناه داره...
آنا با لحن جدیای گفت :
_برو بابا. گناه داره؟ خونه زندگیشو ندیدی!
خواستم بگم حالا مگه تو دیدی که با لحن خنده داری ادامه داد :
_البته منم ندیدم، افق گفت!
خندیدم و همونطور که قاشقمو از غذا پر میکردم، گفتم :
_هرچی هم باشه بازم هیچکسو نداره، میفهمی؟!
چیزی نگفت که دیگه حرفی نزدیم و مشغول غذا شدیم. باید به کلاس بعدی میرسیدیم...
دم عصر بود که کلاسهام بالاخره تموم شدن.
توی حیاط دانشگاه ایستادیه بودیم که به آنا گفتم :
_ماشین آوردی؟
نچی کرد و گفت :
_امیر میخواست بره جایی دست اونه!
سرمو تکون دادم و نگاهی به گوشیم انداختم. عجیب بود که تا این ساعت خبری از حامی نشده بود!
نمیدونم شاید هم درگیر بوده!
گوشیمو قفل کردم و با آنا سمت در راه افتادم که گفت :
_میخوام برم این بوتیک خیابون بغلی. نمیای؟
سرمو تکون دادم و دستامو توی جیبم فرو کردم...
_سردمه. خیلی هم خستم...
باشهای گفت و باهام دست داد...
_باشه پس فعلا خداحافظ!
ریپلای به #پارت_اول رمان
#آنــتــروپــی در کانال کافه رمان👇
https://t.me/cafeeroman/65407