هجده سال گذشته بود، اما هنوز میتوانستم تک تک جزئیات آن روز را در مرغزار به خاطر بیاورم. حافظه چیز مسخره ای است. زمانی که آنجا به سختی به آن توجه داشتم. هرگز فکر نکردم که آن لحظه، اثری دراز مدت روی من خواهد گذاشت. قطعاً تصورش را هم نمیکردم که هجده سال بعد، آن منظره را با همهٔ جزییاتش به خاطر خواهم آورد. آن روز، به منظرهٔ پیش رویم ذرهای هم اهمیت نداده بودم. به خودم فکر میکردم. به دختر زیبایی که کنارم قدم برمیداشت، فکر میکردم. به با هم بودن مان و دوباره به خودم فکر میکردم. در آن سن خاص بودم، در آن دوره از زندگی که هر منظره، هر احساس، هر فکری مانند بوم رنگ به خودم برمیگشت و بدتر از آن، عاشق بودم، یک عشق با تمام پیچیدگیهایش. تماشای منظره، آخرین چیزی بود که به ذهنم خطور میکرد.
📗جنگل نروژی
#هاروکی_مورکامی
@bookhapdf
📗جنگل نروژی
#هاروکی_مورکامی
@bookhapdf