زنگ تجربه
یادم میاد اوایل زندگی شوهرم کرج دانشجو بود ما اونجا ساکن بودیم یه آخر هفته داشتیم میرفتیم خونه مامانم شهر دیگه برای اینکه مسیرمون جدید باشه و خسته کننده نباشه از یه راه دیگه رفت که البته دورتر بود خلاصه من وسطای راه هر چی میگذشت بنظرم جاده غریب بود و همهاش میگفتم چرا نمیرسیم جاده اصلی، شوهرمم خونسررررد میگفت حالا میرسیم تا بالاخره من صبرم تموم شد نگران گفتم گم شدیما😂😂
شوهر جان هم نه گذاشت نه برداشت گفت آره😳 الان دیگه داره شب میشه دزدان مسلح میریزن جلومونو میگیرن و خفتمون میکنن حالا من قلبم داشت میومد د
تو دهنم از نگرانی خودشم انگار نه انگار با حرفاش منو دست مینداخت
کمکم داشت گریهام میگرفت از طرفی جلو بچهها نمیخواستم بروز بدم
یه مرتبه یه دور برگردونو دور زد افتاد تو اتوبان دیدم مسیر همیشگیه مونده بودم بخندم یا گریه کنم خلاصه خاطره اش مونده تو ذهنم😁😁😁😁
یادم میاد اوایل زندگی شوهرم کرج دانشجو بود ما اونجا ساکن بودیم یه آخر هفته داشتیم میرفتیم خونه مامانم شهر دیگه برای اینکه مسیرمون جدید باشه و خسته کننده نباشه از یه راه دیگه رفت که البته دورتر بود خلاصه من وسطای راه هر چی میگذشت بنظرم جاده غریب بود و همهاش میگفتم چرا نمیرسیم جاده اصلی، شوهرمم خونسررررد میگفت حالا میرسیم تا بالاخره من صبرم تموم شد نگران گفتم گم شدیما😂😂
شوهر جان هم نه گذاشت نه برداشت گفت آره😳 الان دیگه داره شب میشه دزدان مسلح میریزن جلومونو میگیرن و خفتمون میکنن حالا من قلبم داشت میومد د
تو دهنم از نگرانی خودشم انگار نه انگار با حرفاش منو دست مینداخت
کمکم داشت گریهام میگرفت از طرفی جلو بچهها نمیخواستم بروز بدم
یه مرتبه یه دور برگردونو دور زد افتاد تو اتوبان دیدم مسیر همیشگیه مونده بودم بخندم یا گریه کنم خلاصه خاطره اش مونده تو ذهنم😁😁😁😁