این متن را یکی از دوستانم برای صانع ژاله، از کشتگان ۲۵ بهمن ۱۳۸۹، نوشته. از او اجازه گرفتم که اینجا بازنشرش کنم:
«ژالهکُش»
لابد برای هرکدام از ما، یک لحظه، یک ضربه، یک فریاد، یک کشته، نقطهی عطفی در تاریخ خشم و اندوهمان است. لابد هرکدام از ما یکی از خودمان را که دیگر نیست، جور دیگری به یاد میآوریم. و حتما این به یاد آوردن، تحت تاثیر خیلی چیزهاست، خیلی لحظههای قبل از فاجعه. ۲۵ بهمن، بین تمام روزهایی که خیابان را گرفتیم، برای من روز دیگریست… از همان روزها. و صانع ژاله هم از همان آدمها… نمیتوانم تمام لحظههای قبل از کشته شدن صانع ژاله و تمام لحظههای ۲۵ بهمن ۸۹ را به یاد بیاورم تا بفهمم چرا او و نگاهش همه این سالها دنبال من آمده. چرا او را اینطور گرم و تنگ در قلبم نگه داشتهام اما میدانم او ۱۴ سال است با همه خشم و اندوه و ناامیدیها و امیدواریهای من دویده، جایی بخصوص از قلبم. بیآنکه بشناسمش.
همان سال کتابی را هدیه گرفتم به نام «ژالهکُش». جایی از داستان را در زمستان ۸۹ خط کشیدهام:
«آنه اصلا نمیدانست این قدرت دویدن را از کجا به دست آورده، اما همانطور که به طرف پادگان میشتافت احساس میکرد جزئی از شب اطراف خودش شده و با هر خیز، راه جدیدی باز میکند. آنچنان سریع از همهچیز سبقت میگرفت که تمام اطرافش به یک تیرگی مبهم تبدیل میشد، سراسر تاریک و مه گرفته، بدون اندکسایهای. یک خیابان را ترک میکرد تا به خیابان مردم برسد، و سپس خیابان معجزات، و بعد خیابان تشییع. از ساختمانهای بایگانی عبور کرد، از مدرسهی عمومی، و کلیسای جامع قدیمی. همانطور که به کاسرنس نزدیک میشد، دستهای سگ نزار و رقتانگیز که وسط خیابان بر سر تهبساط آشغالها میجنگیدند، همراهیاش کردند. سگها با دویدنش به او پیوستند، بعد متفرق شدند و دوباره با هم و به همان کپه آشغال برگشتند. غیر از این، خیابان چنان خلوت بود که آنه حس کرد تنها آدم هنوز زنده در کل شهر است و اندیشید که همچنان بدود، و به دویدنش ادامه دهد تا وقتی که چیزی بتواند او را متوقف کند.»
ما هنوز مشغول دویدنیم صانع.
*«ژالهکُش»/ نوشته ادویج دانتیکا/ ترجمه شیوا مقانلو/ نشر چشمه
.
«ژالهکُش»
لابد برای هرکدام از ما، یک لحظه، یک ضربه، یک فریاد، یک کشته، نقطهی عطفی در تاریخ خشم و اندوهمان است. لابد هرکدام از ما یکی از خودمان را که دیگر نیست، جور دیگری به یاد میآوریم. و حتما این به یاد آوردن، تحت تاثیر خیلی چیزهاست، خیلی لحظههای قبل از فاجعه. ۲۵ بهمن، بین تمام روزهایی که خیابان را گرفتیم، برای من روز دیگریست… از همان روزها. و صانع ژاله هم از همان آدمها… نمیتوانم تمام لحظههای قبل از کشته شدن صانع ژاله و تمام لحظههای ۲۵ بهمن ۸۹ را به یاد بیاورم تا بفهمم چرا او و نگاهش همه این سالها دنبال من آمده. چرا او را اینطور گرم و تنگ در قلبم نگه داشتهام اما میدانم او ۱۴ سال است با همه خشم و اندوه و ناامیدیها و امیدواریهای من دویده، جایی بخصوص از قلبم. بیآنکه بشناسمش.
همان سال کتابی را هدیه گرفتم به نام «ژالهکُش». جایی از داستان را در زمستان ۸۹ خط کشیدهام:
«آنه اصلا نمیدانست این قدرت دویدن را از کجا به دست آورده، اما همانطور که به طرف پادگان میشتافت احساس میکرد جزئی از شب اطراف خودش شده و با هر خیز، راه جدیدی باز میکند. آنچنان سریع از همهچیز سبقت میگرفت که تمام اطرافش به یک تیرگی مبهم تبدیل میشد، سراسر تاریک و مه گرفته، بدون اندکسایهای. یک خیابان را ترک میکرد تا به خیابان مردم برسد، و سپس خیابان معجزات، و بعد خیابان تشییع. از ساختمانهای بایگانی عبور کرد، از مدرسهی عمومی، و کلیسای جامع قدیمی. همانطور که به کاسرنس نزدیک میشد، دستهای سگ نزار و رقتانگیز که وسط خیابان بر سر تهبساط آشغالها میجنگیدند، همراهیاش کردند. سگها با دویدنش به او پیوستند، بعد متفرق شدند و دوباره با هم و به همان کپه آشغال برگشتند. غیر از این، خیابان چنان خلوت بود که آنه حس کرد تنها آدم هنوز زنده در کل شهر است و اندیشید که همچنان بدود، و به دویدنش ادامه دهد تا وقتی که چیزی بتواند او را متوقف کند.»
ما هنوز مشغول دویدنیم صانع.
*«ژالهکُش»/ نوشته ادویج دانتیکا/ ترجمه شیوا مقانلو/ نشر چشمه
.