نسرین ستوده:
«دیروز [چهارشنبه] صبح نیما با کلی اشتیاق برای ملاقات پدرش رفت. نه تنها از دوشنبه به رضا گفته بودند ملاقاتش حضوری است، بلکه نیما چند هفته بود به دلیل امتحاناتش نتوانسته بود به ملاقات پدرش برود. پدری که از کوچکی با او بزرگ شده و سخت به او علاقه دارد. اما سالن ملاقات زندان اوین رئیسی به نام حق جو دارد که از خرد بی بهره است. او جز به کینه جویی های شخصی و جاه طلبی هایش به چیزی نمی اندیشد. یکی از شاهکارهای این آقا آن است که هر زمانی او را در سالن ملاقات ببینید یک اسباب بازی به نام بی سیم دستش است که دارد با آن صحبت می کند، حتی وقتی با کسی حضوری صحبت می کند و راه می رود، همچنان آن اسباب بازی روی گوشش است. به همین دلایل سالن ملاقات را با تشنجی دائمی اداره می کند. ماموران سالن در پاسخ سوال نیما که پرسیده بود چرا کابینی، قرار بود حضوری باشد، با لحنی تحریک آمیز گفته بودند این تصمیم زندان است. به بیان دیگر حکم، حکم سلطان است. نیما که نا امید شده بود، اعتراض کرد. قبل از اینکه صدای اعتراض او بلند شود، شش مذکر قلدر در غیاب پدر و مادرش بر سر نیما ریختند. روی زمین انداختند و با ضربات شدید او را خونین و مالین کردند و روی نرده های پله ها از کمر و گردنش فشار دادند، عکس بخشی از زخم های پسر هفده ساله ام را می بینید. یقه ی بارانی اش خونی شده است و طرف دیگر گردنش هم خونین و مالین است. مذکر های قلدر با کشیدن پیرسینگ های گوش اش ، گوش نیما را مجروح کردند.
اگر فکر کرده اید با همین کارها، آتش خشم و کینه ی آن رئیس کم خرد فرو نشسته است، اشتباه کرده اید. چون در پرده ی آخر حق جو با سواستفاده از سمت دولتی اش، به نیما ی خونین و مالین دستبند زد و ماموران مسلح را به اتاق انتظار ی آورد که من، نیما را با دستبندش به آنجا برده بودم تا جلوی بازداشتش را بگیرم. آن سربازان جوان در مقابل فریادهای من برای جلوگیری از بازداشت نیما، دست به اسلحه بردند. خنده ام گرفته بود. به آن ها گفتم اسباب بازی ات را کنار بگذار. نمی دانم چه شد، دستش را عقب کشید. شاید او بیش از رئیس کم خردش زشتی این کار را درک کرده بود.
در این میان مادر هشتاد و پنج ساله ی رضا با دیدن دستبند نیما بیهوش شد و او را با آمبولانس به بیمارستان منتقل کردند. او تا عصر بیمارستان بود. اگر اتفاقی برای او می افتاد چه کسی پاسخگو بود.
رذالت شان پایانی نداشت، تا ساعت ها دنبال زخمی می گشتند تا بگویند نیما به ماموران حمله کرده است. همه ی پرسنل می گفتند نه ما چیزی نشده ایم...»
مهراوه خندان، دختر نسرین ستوده:
«دیشب آخر وقت بالاخره موفق شدم با نیما ویدیوکال کنم. شوکه بودم و ذرهای از چیزهایی که میدیدم و میشنیدم برایم قابل باور نبود. نیمایی که یک روزی سه ساله بود و ساعتهای طولانی انتظار برای ملاقات مامانْ خودش را با زنگ زدن به پلنگ صورتی از تلفنهای عمومی سالن ملاقات سرگرم میکرد حالا روی تخت بیمارستان بود. گوشش بر اثر ضربات و کشیدگی پیرسینگش خون آلود شده بود و جای زخمهایی که به قفسه سینهاش زده بودند از لای یقهی لباسش نمایان بود. برایم تعریف میکرد که چگونه چندین مرد لباس شخصی و سرباز در غیاب مامان و بابا به جانش افتاده بودند و تا میخورد زده بودندش، دستهایش را از پشت بسته بودند و با آن وضع جسمی او را از مقابل چشمان مادربزرگم رد کرده بودند…
دلش بر اثر مشت و لگدهای اراذل و اوباشی که بسیج شده بودند تا «ادبش کنند» درد شدیدی داشت و کادر بیماستان در کل مدت مکالمه ما دورش میچرخیدند و انواع و اقسام آزمایشهایی را میگرفتند که هیچ کدام در عمرمان نداده بودیم…
زبانم بند آمده بود. به تمام ریزه کاریهایی که مادر و پدرم در این سالها کرده بودند تا ما را از آسیبهای روحی محافظت کنند فکر میکردم. به اینکه بار اول که مامان زندان بود و نیما ۳ سال بیشتر نداشت، پدرم چگونه هرهفته که ملاقات کابینی داشتیم هدیهی کوچکی میگرفت و با مادرم هماهنگ میکرد که طوری وانمود کنند که انگار مامان این هدیه را از بالای کابینها برایش پرتاب میکند. یا اینکه چگونه پدرم در تمام سالهایی که مامان زندان بود حواسش بود که مصاحبهها و معاشرتها و درگیریهای زندان باعث نشود که ما از برنامهها، کلاسها و خوشگذرانیهایمان عقب بیافتیم. یا اینکه چگونه مامان در ملاقاتهای حضوری کتلت میپخت و با خود چند مدل سس میاورد و به نیما اجازه میداد تا دست و صورتش را غرق سس کند.
حالا صدای مامان از فرط فریادهایی که دیروز کشیده بود کاملا گرفته است، نیما درگیر دردهای جسمی و بدتر از آن احتمالا تروماهای روحی است، پدرم در اعتصاب غذا و تلفنش مسدود است.»
.
«دیروز [چهارشنبه] صبح نیما با کلی اشتیاق برای ملاقات پدرش رفت. نه تنها از دوشنبه به رضا گفته بودند ملاقاتش حضوری است، بلکه نیما چند هفته بود به دلیل امتحاناتش نتوانسته بود به ملاقات پدرش برود. پدری که از کوچکی با او بزرگ شده و سخت به او علاقه دارد. اما سالن ملاقات زندان اوین رئیسی به نام حق جو دارد که از خرد بی بهره است. او جز به کینه جویی های شخصی و جاه طلبی هایش به چیزی نمی اندیشد. یکی از شاهکارهای این آقا آن است که هر زمانی او را در سالن ملاقات ببینید یک اسباب بازی به نام بی سیم دستش است که دارد با آن صحبت می کند، حتی وقتی با کسی حضوری صحبت می کند و راه می رود، همچنان آن اسباب بازی روی گوشش است. به همین دلایل سالن ملاقات را با تشنجی دائمی اداره می کند. ماموران سالن در پاسخ سوال نیما که پرسیده بود چرا کابینی، قرار بود حضوری باشد، با لحنی تحریک آمیز گفته بودند این تصمیم زندان است. به بیان دیگر حکم، حکم سلطان است. نیما که نا امید شده بود، اعتراض کرد. قبل از اینکه صدای اعتراض او بلند شود، شش مذکر قلدر در غیاب پدر و مادرش بر سر نیما ریختند. روی زمین انداختند و با ضربات شدید او را خونین و مالین کردند و روی نرده های پله ها از کمر و گردنش فشار دادند، عکس بخشی از زخم های پسر هفده ساله ام را می بینید. یقه ی بارانی اش خونی شده است و طرف دیگر گردنش هم خونین و مالین است. مذکر های قلدر با کشیدن پیرسینگ های گوش اش ، گوش نیما را مجروح کردند.
اگر فکر کرده اید با همین کارها، آتش خشم و کینه ی آن رئیس کم خرد فرو نشسته است، اشتباه کرده اید. چون در پرده ی آخر حق جو با سواستفاده از سمت دولتی اش، به نیما ی خونین و مالین دستبند زد و ماموران مسلح را به اتاق انتظار ی آورد که من، نیما را با دستبندش به آنجا برده بودم تا جلوی بازداشتش را بگیرم. آن سربازان جوان در مقابل فریادهای من برای جلوگیری از بازداشت نیما، دست به اسلحه بردند. خنده ام گرفته بود. به آن ها گفتم اسباب بازی ات را کنار بگذار. نمی دانم چه شد، دستش را عقب کشید. شاید او بیش از رئیس کم خردش زشتی این کار را درک کرده بود.
در این میان مادر هشتاد و پنج ساله ی رضا با دیدن دستبند نیما بیهوش شد و او را با آمبولانس به بیمارستان منتقل کردند. او تا عصر بیمارستان بود. اگر اتفاقی برای او می افتاد چه کسی پاسخگو بود.
رذالت شان پایانی نداشت، تا ساعت ها دنبال زخمی می گشتند تا بگویند نیما به ماموران حمله کرده است. همه ی پرسنل می گفتند نه ما چیزی نشده ایم...»
مهراوه خندان، دختر نسرین ستوده:
«دیشب آخر وقت بالاخره موفق شدم با نیما ویدیوکال کنم. شوکه بودم و ذرهای از چیزهایی که میدیدم و میشنیدم برایم قابل باور نبود. نیمایی که یک روزی سه ساله بود و ساعتهای طولانی انتظار برای ملاقات مامانْ خودش را با زنگ زدن به پلنگ صورتی از تلفنهای عمومی سالن ملاقات سرگرم میکرد حالا روی تخت بیمارستان بود. گوشش بر اثر ضربات و کشیدگی پیرسینگش خون آلود شده بود و جای زخمهایی که به قفسه سینهاش زده بودند از لای یقهی لباسش نمایان بود. برایم تعریف میکرد که چگونه چندین مرد لباس شخصی و سرباز در غیاب مامان و بابا به جانش افتاده بودند و تا میخورد زده بودندش، دستهایش را از پشت بسته بودند و با آن وضع جسمی او را از مقابل چشمان مادربزرگم رد کرده بودند…
دلش بر اثر مشت و لگدهای اراذل و اوباشی که بسیج شده بودند تا «ادبش کنند» درد شدیدی داشت و کادر بیماستان در کل مدت مکالمه ما دورش میچرخیدند و انواع و اقسام آزمایشهایی را میگرفتند که هیچ کدام در عمرمان نداده بودیم…
زبانم بند آمده بود. به تمام ریزه کاریهایی که مادر و پدرم در این سالها کرده بودند تا ما را از آسیبهای روحی محافظت کنند فکر میکردم. به اینکه بار اول که مامان زندان بود و نیما ۳ سال بیشتر نداشت، پدرم چگونه هرهفته که ملاقات کابینی داشتیم هدیهی کوچکی میگرفت و با مادرم هماهنگ میکرد که طوری وانمود کنند که انگار مامان این هدیه را از بالای کابینها برایش پرتاب میکند. یا اینکه چگونه پدرم در تمام سالهایی که مامان زندان بود حواسش بود که مصاحبهها و معاشرتها و درگیریهای زندان باعث نشود که ما از برنامهها، کلاسها و خوشگذرانیهایمان عقب بیافتیم. یا اینکه چگونه مامان در ملاقاتهای حضوری کتلت میپخت و با خود چند مدل سس میاورد و به نیما اجازه میداد تا دست و صورتش را غرق سس کند.
حالا صدای مامان از فرط فریادهایی که دیروز کشیده بود کاملا گرفته است، نیما درگیر دردهای جسمی و بدتر از آن احتمالا تروماهای روحی است، پدرم در اعتصاب غذا و تلفنش مسدود است.»
.