منتظرِ یه روز بارونیام تا مرخصی بگیرم و وسایلمو جمع کنم و برم خیابون انقلاب، بین کتاب فروشیها بچرخم و قهوهی داغ بخورم و اجازه بدم قطرههای بارون صورتمو نوازش کنن. اگه دلم خواست، گریه کنم و کنار خیابون بشینم. اونقدر بشینم تا هوا تاریک بشه و منم با تاریکی هوا یکی بشم.