#part64
#Satra_rastin
#ساترا_راستین
-- -- -- -- -- -- -- -- -- -- -- -- -- -- -- -- -- -
با حس تیزی سوزن که از دستم خارج شد و قرار گرفتن پنبه روی دستم نفس راحتی کشیدم.
خون سرشار از انتقام رو از وجودم بیرون کشیدن و میخواستن به تن زخمی آرنیکا تزریق کنند. دختری که شده بود دلیل التماس های هرشبم، کسی که باعث شد بتونم یکم زندگی کنم ولی تا اومدم در کنارش زندگی کنم بفهمم دوباره مزه عشق و وجودش رو زندگیم از توی چنگم رفت و تنها کاری که میتونم بکنم جاری کردن خونم توی رگ هاشه!
توی فکر فرو رفته بودم و در امواج افکارم شناور بودم که با صدای گیرا و بم دکتر نسبتاً سالخورده تمام افکارم از سرم پرید.
سر راست کردم تا شاید این انتظار به ته کشیده بشه و سرپایینی زندگی رو ببینیم خسته شده بودم از بالا رفتن و دلم یکم آسونی میخواست.
به چهره ی سوالیم نگاهی انداخت و لب باز کرد و گفت :« خوبی پسرم؟ حالت که بد نیست؟! »
سرم رو به معنی منفی تکون دادم و دستم و روی پنبه نرم روی دستم فشار دادم و از ریز دردش چشمام و روی هم فشردم.
پس از چند مین از روی تخت بلند شدم و با طرف راهروی بخش مراقبت های ویژه حرکت کردم به طرف شیشه ی اتاق آرنیکا رفتم و از پشت شیشه چشمام و بهش دوختم و در کسری از ثانیه مردمک چشمام نم دار شد؛ خدایا دیگه بریدم، دیگه خسته شده بودم این زندگی لعنتی کی میخواست روی خوش بهم نشون بده؟ کی میخوای بهم نیم نگاهی بندازی؟!
آرنیکا تنها نقطه ی روشن آینده ی من بود نقطه ای که نیم سوز شده بود و من نثل عابری زیر اون نقطه نشسته بودم و منتظر ترمیمش شده بودم!
درحال کلنجار با خودم بودم که گوشیم به صدا دراومد و لرزشی توی جیبم ایجاد شد.
دست بردم و گوشی رو از توی جیبم برداشتم و با دیدن اسم رستا ذوقی روی دلم نشست و چشمام کمی فروغش برگشت، تک سرفه ای کردم و دستم و روی گوشی کشیدم و تماس رو وصل کردم:
-سلام داداش ساترا
با شنیدن کلمه داداش؛ چشمهام نم دار شد و بغض بدی توی گلوم جا خوش کرد، صدای آرنیکای توی گوشم ناقوس انداخت.
آخ که چقد دلم برای داداش گفتناش تنگ شده بود ، برای صداش ، برای محبتاش تو این شرایط واقعا بهش نیاز داشتم اما اون اونور دنیا و من این ور دنیا چیکار می تونست برای من بکنه؟
زبونم بند اومده بود نمی دونستم چی بگم با بغض تو گلوم لب زدم.
-جان ساترا
با ذوق کودکانه ای که معلوم بود خبر خوبی داره گفت:
-مژدگونی بده که یک خبر خوب دارم.
بی روح و با لحن سردی لب شکافتم: بگو رستا عه!
- خیلی مزخرفی ساترا اومدم ایران کجایی تو؟! میتونی بیای دنبالم؟
- چــــــــــــــــــــــــــــــــــــی؟ او... اومدی ایران؟!
شکه شده بودم و به تته پته افتاده بودم؛ باورم نمیشد بعد از این همه سال بالاخره میتونم با عشق به آغوش بکشمش، ولی الآن وضع خوبی برای اومدنش نبود!
با ذوقی که خیلی وقت بود به دلم نشسته بود لب گزیدم: الان میام دنبالت، رسیدم بهت زنگ میزنم فعلاً.
تلفن و قطع کردم و با سرعت از در بیمارستان خارج شدم.
به سمت ماشین حرکت کردم و استارت زدم و به سمت فرودگاه راه افتادم.
سعی کردم آهنگی رو پلی نکنم تا نکنه باز آهنگی پخش بشه و داغ دلم و تازه کنه!
با رسیدن به فرودگاه امام خمینی نفس حبس شدهم رو به بیرون فرستادم.
شماره رستا و پلی کردم و بعد از چندین بوق متعدد ک پیوسته جواب داد.
- جونم؟
- رستا جان من اونور خیابون جلوی در منتظرتم بیا خواهرم!
- باشه الان میام؛ فقط ماشینت کدومه؟ تا بتونم پیدات کنم.
تک خنده ای زدم و با لحنی که رگه های خنده توش هویدا بود لب شکافتم: بیا سمت اوپتیما مشکی رنگ فقط شیشه هام دودیه مانتوت چه رنگیه؟
قهقهه بلندی زد و گفت: اوه مای گاد کلاستون رفته بالا مستر! مانتو نه و پالتو آخه کی توی این سرما مانتو میپوشه؟ طبق همیشه رنگ مورد علاقم تنمه منتظرم باش اومدم.
باشه ای گفتم و نگاهم و به دَر خروجی فرودگاه دوختم و مردمک خسته چشمهام دنبال یک دختر ریزه میزه با پالتوی سفید رنگ میگشت که با پیدا کردنش برقی درش هویدا شد.
چقدر بزرگ شده بود این دختر ریزه میزه!
--- --- --- --- --- ---🥀🖤--- --- --- --- --- ----
#ادامهدارد
@ayiofficial
#Satra_rastin
#ساترا_راستین
-- -- -- -- -- -- -- -- -- -- -- -- -- -- -- -- -- -
با حس تیزی سوزن که از دستم خارج شد و قرار گرفتن پنبه روی دستم نفس راحتی کشیدم.
خون سرشار از انتقام رو از وجودم بیرون کشیدن و میخواستن به تن زخمی آرنیکا تزریق کنند. دختری که شده بود دلیل التماس های هرشبم، کسی که باعث شد بتونم یکم زندگی کنم ولی تا اومدم در کنارش زندگی کنم بفهمم دوباره مزه عشق و وجودش رو زندگیم از توی چنگم رفت و تنها کاری که میتونم بکنم جاری کردن خونم توی رگ هاشه!
توی فکر فرو رفته بودم و در امواج افکارم شناور بودم که با صدای گیرا و بم دکتر نسبتاً سالخورده تمام افکارم از سرم پرید.
سر راست کردم تا شاید این انتظار به ته کشیده بشه و سرپایینی زندگی رو ببینیم خسته شده بودم از بالا رفتن و دلم یکم آسونی میخواست.
به چهره ی سوالیم نگاهی انداخت و لب باز کرد و گفت :« خوبی پسرم؟ حالت که بد نیست؟! »
سرم رو به معنی منفی تکون دادم و دستم و روی پنبه نرم روی دستم فشار دادم و از ریز دردش چشمام و روی هم فشردم.
پس از چند مین از روی تخت بلند شدم و با طرف راهروی بخش مراقبت های ویژه حرکت کردم به طرف شیشه ی اتاق آرنیکا رفتم و از پشت شیشه چشمام و بهش دوختم و در کسری از ثانیه مردمک چشمام نم دار شد؛ خدایا دیگه بریدم، دیگه خسته شده بودم این زندگی لعنتی کی میخواست روی خوش بهم نشون بده؟ کی میخوای بهم نیم نگاهی بندازی؟!
آرنیکا تنها نقطه ی روشن آینده ی من بود نقطه ای که نیم سوز شده بود و من نثل عابری زیر اون نقطه نشسته بودم و منتظر ترمیمش شده بودم!
درحال کلنجار با خودم بودم که گوشیم به صدا دراومد و لرزشی توی جیبم ایجاد شد.
دست بردم و گوشی رو از توی جیبم برداشتم و با دیدن اسم رستا ذوقی روی دلم نشست و چشمام کمی فروغش برگشت، تک سرفه ای کردم و دستم و روی گوشی کشیدم و تماس رو وصل کردم:
-سلام داداش ساترا
با شنیدن کلمه داداش؛ چشمهام نم دار شد و بغض بدی توی گلوم جا خوش کرد، صدای آرنیکای توی گوشم ناقوس انداخت.
آخ که چقد دلم برای داداش گفتناش تنگ شده بود ، برای صداش ، برای محبتاش تو این شرایط واقعا بهش نیاز داشتم اما اون اونور دنیا و من این ور دنیا چیکار می تونست برای من بکنه؟
زبونم بند اومده بود نمی دونستم چی بگم با بغض تو گلوم لب زدم.
-جان ساترا
با ذوق کودکانه ای که معلوم بود خبر خوبی داره گفت:
-مژدگونی بده که یک خبر خوب دارم.
بی روح و با لحن سردی لب شکافتم: بگو رستا عه!
- خیلی مزخرفی ساترا اومدم ایران کجایی تو؟! میتونی بیای دنبالم؟
- چــــــــــــــــــــــــــــــــــــی؟ او... اومدی ایران؟!
شکه شده بودم و به تته پته افتاده بودم؛ باورم نمیشد بعد از این همه سال بالاخره میتونم با عشق به آغوش بکشمش، ولی الآن وضع خوبی برای اومدنش نبود!
با ذوقی که خیلی وقت بود به دلم نشسته بود لب گزیدم: الان میام دنبالت، رسیدم بهت زنگ میزنم فعلاً.
تلفن و قطع کردم و با سرعت از در بیمارستان خارج شدم.
به سمت ماشین حرکت کردم و استارت زدم و به سمت فرودگاه راه افتادم.
سعی کردم آهنگی رو پلی نکنم تا نکنه باز آهنگی پخش بشه و داغ دلم و تازه کنه!
با رسیدن به فرودگاه امام خمینی نفس حبس شدهم رو به بیرون فرستادم.
شماره رستا و پلی کردم و بعد از چندین بوق متعدد ک پیوسته جواب داد.
- جونم؟
- رستا جان من اونور خیابون جلوی در منتظرتم بیا خواهرم!
- باشه الان میام؛ فقط ماشینت کدومه؟ تا بتونم پیدات کنم.
تک خنده ای زدم و با لحنی که رگه های خنده توش هویدا بود لب شکافتم: بیا سمت اوپتیما مشکی رنگ فقط شیشه هام دودیه مانتوت چه رنگیه؟
قهقهه بلندی زد و گفت: اوه مای گاد کلاستون رفته بالا مستر! مانتو نه و پالتو آخه کی توی این سرما مانتو میپوشه؟ طبق همیشه رنگ مورد علاقم تنمه منتظرم باش اومدم.
باشه ای گفتم و نگاهم و به دَر خروجی فرودگاه دوختم و مردمک خسته چشمهام دنبال یک دختر ریزه میزه با پالتوی سفید رنگ میگشت که با پیدا کردنش برقی درش هویدا شد.
چقدر بزرگ شده بود این دختر ریزه میزه!
--- --- --- --- --- ---🥀🖤--- --- --- --- --- ----
#ادامهدارد
@ayiofficial