#part62
#melodi_arian
#ملودی_آریان
-- -- -- -- -- -- -- -- -- -- -- -- -- -- -- -- -- --
قلبم با شتاب به قفسهی سینهام کوبیده میشد و ارتعاش ضعیفی هم تموم بند بند وجودم رو به لرزه انداخته بود، در برابر هجوم اضطراب و نگرانی که سعی بر فرو ریختنم داشتند نمیتونستم به خوبی مقاومت کنم!
دستهام رو مشت کردم و مقابل دهانم نگه داشتم، پلکهام به آرومی روی هم نشستند و کوشیدم با ته موندهی تمرکزی داشتم صدای ترانه رو به یاد بیارم.
«اوستای الان دیگه اوستای سابقی نیست که تو میشناختی ملودی!... اوستا حالا یه آدم عصبیِ پرخاشگره که گمون کنم با یه تشر بزنه زیر گریه و هایهای برات گریه کنه. اوستا الان یه نفره دیگهست!»
نمیتونستم اجازه بدم اوستای مهربون و عاشق تبدیل بشه به یه آدم غریبه؛ نمیخواستم مردی که تموم محبتهاش رو بیمنت به من تعلق داده بود نابود بشه!
چشمهام رو باز کردم و بزاق دهانم رو همراه اضطرابی که راه تنفسم رو تنگ کرده بود فرو فرستادم، باید یه کاری میکردم.
نگاهی به قامت بلند بیمارستان انداختم و کلاه شنلم رو روی سرم کشیدم. قلبم هنوز با بیتابی ضربان میزد اما مصمم بود برای رفتن به کنار کسی که برای داشتنم بال بال میزد.
با قدمهایی لرزان مسیر مقابلم رو طی کردم و از سرمای بیرون به گرمایی که توی سالن برپا بود پناه بردم، طبق گفتههای ترانه باید میرفتم طبقهی دوم تا به اتاق آرنیکا برسم.
پا تند کردم و تا خواستم از پلهها بالا برم کسی از پشت سر صدام زد.
- خانم کجا؟
به عقب برگشتم و با دیدن پرستاری که منتظر نگاهم میکرد سعی کردم دستپاچگیام رو بروز ندم.
- من همراه خانم برومندم، همون دختر جوونی که رفته کما.
دستهاش رو به آغوش کشید و طوری صحبت کرد که انگار میخواست مچم و بگیره.
- اون که برادرش همراهشه!
ابرویی بالا انداختم و با لبخند کوتاهی جواب دادم.
- بله میدونم... اوستا زیادی خسته بود من امشب میخوام باهاش جابه جا بشم.
سری تکون داد و نگاه مشکوکی بهم کرد، سوالی نگاهش کردم و پرسیدم: من برم؟
- برو!
شونهای به این همه شک و شبههای که داشت بالا انداختم و خودم رو به مقصد رسوندم.
توی راهرویی که به لطف چند مهتابی روشن بود قدم گذاشتم و با ترسی که کمکم داشت پشیمونم میکرد به جلو حرکت کردم؛ از پشت شیشهی آی سیو به جسم رنجور آرنیکا که روی تخت و بین چند دستگاه خوابیده بود خیره شدم.
خبری از اوستا نبود، فقط آرنیکا بود که توی حس بدبختی فرو رفته بود و مرگ رو نفس میکشید!
با دیدنش اشک به چشمهام نیش زد و صدای خندههاش از سرم گذشت و قلبم رو سوزند؛ آرنیکا جانم من برای زنده نگه داشتن تو از مقرراتی که با جونم قبولشون کرده بودم گذشتم ولی تو انگار نمیخوای زنده بمونی!
- ملودی من تو برگشتی؟!
--- --- --- --- --- ---🥀🖤--- --- --- --- --- ----
#ادامهدارد
@ayiofficial
#melodi_arian
#ملودی_آریان
-- -- -- -- -- -- -- -- -- -- -- -- -- -- -- -- -- --
قلبم با شتاب به قفسهی سینهام کوبیده میشد و ارتعاش ضعیفی هم تموم بند بند وجودم رو به لرزه انداخته بود، در برابر هجوم اضطراب و نگرانی که سعی بر فرو ریختنم داشتند نمیتونستم به خوبی مقاومت کنم!
دستهام رو مشت کردم و مقابل دهانم نگه داشتم، پلکهام به آرومی روی هم نشستند و کوشیدم با ته موندهی تمرکزی داشتم صدای ترانه رو به یاد بیارم.
«اوستای الان دیگه اوستای سابقی نیست که تو میشناختی ملودی!... اوستا حالا یه آدم عصبیِ پرخاشگره که گمون کنم با یه تشر بزنه زیر گریه و هایهای برات گریه کنه. اوستا الان یه نفره دیگهست!»
نمیتونستم اجازه بدم اوستای مهربون و عاشق تبدیل بشه به یه آدم غریبه؛ نمیخواستم مردی که تموم محبتهاش رو بیمنت به من تعلق داده بود نابود بشه!
چشمهام رو باز کردم و بزاق دهانم رو همراه اضطرابی که راه تنفسم رو تنگ کرده بود فرو فرستادم، باید یه کاری میکردم.
نگاهی به قامت بلند بیمارستان انداختم و کلاه شنلم رو روی سرم کشیدم. قلبم هنوز با بیتابی ضربان میزد اما مصمم بود برای رفتن به کنار کسی که برای داشتنم بال بال میزد.
با قدمهایی لرزان مسیر مقابلم رو طی کردم و از سرمای بیرون به گرمایی که توی سالن برپا بود پناه بردم، طبق گفتههای ترانه باید میرفتم طبقهی دوم تا به اتاق آرنیکا برسم.
پا تند کردم و تا خواستم از پلهها بالا برم کسی از پشت سر صدام زد.
- خانم کجا؟
به عقب برگشتم و با دیدن پرستاری که منتظر نگاهم میکرد سعی کردم دستپاچگیام رو بروز ندم.
- من همراه خانم برومندم، همون دختر جوونی که رفته کما.
دستهاش رو به آغوش کشید و طوری صحبت کرد که انگار میخواست مچم و بگیره.
- اون که برادرش همراهشه!
ابرویی بالا انداختم و با لبخند کوتاهی جواب دادم.
- بله میدونم... اوستا زیادی خسته بود من امشب میخوام باهاش جابه جا بشم.
سری تکون داد و نگاه مشکوکی بهم کرد، سوالی نگاهش کردم و پرسیدم: من برم؟
- برو!
شونهای به این همه شک و شبههای که داشت بالا انداختم و خودم رو به مقصد رسوندم.
توی راهرویی که به لطف چند مهتابی روشن بود قدم گذاشتم و با ترسی که کمکم داشت پشیمونم میکرد به جلو حرکت کردم؛ از پشت شیشهی آی سیو به جسم رنجور آرنیکا که روی تخت و بین چند دستگاه خوابیده بود خیره شدم.
خبری از اوستا نبود، فقط آرنیکا بود که توی حس بدبختی فرو رفته بود و مرگ رو نفس میکشید!
با دیدنش اشک به چشمهام نیش زد و صدای خندههاش از سرم گذشت و قلبم رو سوزند؛ آرنیکا جانم من برای زنده نگه داشتن تو از مقرراتی که با جونم قبولشون کرده بودم گذشتم ولی تو انگار نمیخوای زنده بمونی!
- ملودی من تو برگشتی؟!
--- --- --- --- --- ---🥀🖤--- --- --- --- --- ----
#ادامهدارد
@ayiofficial