از نوشتههای انباشت شده در ذهن:
یک)
همسفر دیروزم نابینا نبود. این را وقتی فهمیدم که تلفنش زنگ خورد و سرم چرخید سمتش. دیدم گوشیاش را جواب داد و بعد مشغول بازی شد. جا خوردم. وقتی میخواست سوار شود دختری دیگر دستش را گرفته بود و او به سختی مسیریابی کرد تا بتواند سوار ماشین شود. طبعا یک عینک آفتابی هم به چشمش بود.
همینها را به یاد دارم که دلیلی بود برای اینکه نابیناییاش بهم ثابت شود. اما زکی. نبود. در دلم ترحمی کرده بودم که اینطور جا خوردم؟ نه. واقعا نه. اینکه در ذهنم، حتی در مدتی کوتاه، زندگی یک نابینا را مرور کرده بودم و اینکه این دختر باعث این مرور شده بود، توی ذوقم زد. یک واقعیتی تحریف شده، آمده بود در ذهنم و حالا خورده بود توی صورتم. یکجوری توی ذوقم خورد که از خودم خجالت کشیدم. ترجیحم این بود یک آدم یک نقصی داشته باشد تا به خودم ثابت شود، کسی که درست فکر کرده منم. چه انسان سبک عقلی هستم!
همان لحظه بود که از ترافیک بدم آمد. بد که. کلافه شدم. حتی خوشبوکنندهی ماشین آنقدر در مشامم تند شد که شیشه را کمی آوردم پایین و دختر بهظاهر نابینا نگاه تندی از پشت عینک آفتابیاش بهم انداخت.
سنسورهایم بیش از حد شروع به کار کردند. صدا. ترافیک. بو. شنوایی. همهچیز.
همه اینها برای مچگیریام بود؟ نه.
دو)
پنجشنبهی گذشته در یک مسابقه شرکت کردم و از بین بیست نفرِ دیگرِ شرکتکننده،
نفر اول شدم. یک جنس خوشحالیای را تجربه کردم که یادم نیامد کِی و کجا تجربهاش کرده بودم. دوپامینها و اندروفینها بهصورت شلیکی به مغزم هجوم میآوردند. روی ابرها میدویدم و اسبی بودم که در دشتی شیهه میکشد.
فکر کنم چیزی که بیشتر از بَرَنده بودن اینطور بهم شادمانی میداد، مدیون نبودن به خودم بود. اسمش همین است؟ اینکه برگردم به خودم، بزنم سر شانهام و بگویم: جای درستی ایستادهای.
حالا شاید هم این را نگویم
ولی همینکه هرازگاهی در کوچه من هم عروسی شود، چندوقت یکباری در روی پاشنهای که من میخواهم بچرخد، میفهمم که نه، زندگی ارزشش را دارد. و راستش دارد. حتی اگر خودش را شبیه یک نابینا نشانم دهد و بعد از مدتی بفهمم زیر آن عینک تیره، یک جفت چشم دارد بهم چشمغره میرود.@atiyeeblogir