تلخ همچون چای سرد


Channel's geo and language: Iran, Persian
Category: not specified


پرسه در حوالی احوال ِمن
آدرس وبلاگ:atiyee.blog.ir

Related channels  |  Similar channels

Channel's geo and language
Iran, Persian
Statistics
Posts filter


از نوشته‌های بدون فکر:

شما تا به‌حال به مادرتان جوری فکر کرده‌اید که گریه‌تان بگیرد و هم بدانید و هم ندانید چرا؟
به دستان ضعیف اما پرتوانش. به کوچکی جثه و سنگینی شانه‌هایش. به چشمان معصوم و پرفروغش. به چیزهایی از او که قبلا دیده‌اید اما چندان که باید به آنها فکر نکرده‌اید.
در اتاق جوانی‌ام دراز کشیده‌ام و یک صحنه از همین چند دقیقه پیش مادرم جلوی چشمم آمد. صحنه‌ای پرتکرار که تا همین الان برایم نه‌چندان مهم بود: برای مادرم شی‌ء کوچکی خریدم که به آن نیاز داشت. همین دیروز بهم گفته بود. وقتی امشب شیء را بهش دادم با شرمی نگاهش انداخت و پرسید گران خریدی؟
این حیای مادرانه که هیچ‌وقت طلبکار چیزی نیست، هیچ‌وقت متوقع و خواستار چیزی نیست تکانم داد. شی‌ء به آن کوچکی و ناچیزی چه اهمیتی دارد که چقدر قیمت داشته باشد؟ این تشکر در قالب شرمش به گریه‌ام انداخته.
چیزی از من بخواه که برای اینکه برایت به‌دست آورم به زحمت بیفتم. مثل من که همیشه حتی وقتی خواستار دعایت بودم، به زحمتت انداختم.

@atiyeeblogir


نوروزتان پیروز
زندگی‌تان دور از انسان‌های پفیوز🤟🏻❤️


Forward from: Life is like a box of Chocolates
حتی وقتی می‌خوای کنجد و سیاهدونه روی نون بپاشی اگر همیشه دستت رو در یک نقطه نگه داری و فقط از یه جا این کار رو بکنی، یه جاهایی بیشتر و یه جاهایی کمتر می‌شه؛ حالا ببین نگاه به تمام اتفاقات زندگی فقط از یه زاویه چطوریه.
بچرخونش، اگه می‌شه، شاید یه فرقایی کرد.
به این پاراگراف فکر می‌کردم وقتیکه داشتم خمیر رو پهن می‌کردم و روش رومال می‌زدم و کنجد می‌پاشیدم، به نظر حرف خوبی می‌اومد، مقایسهٔ جالب و نتيجه گیری مثبتی بود ولی وقتی نوشتمش به نظرم اومد که "مگه من از زندگی بقیه چی می‌دونم؟شاید هیچ جای گردوندنی نباشه، شاید سینی گرد نباشه، شاید کنجد بس نباشه. کی می‌دونه هرکی کجا می‌تونه وایسته؟".


چهارده/ ۳۰
همسایه روبرویی‌مون رو هیج‌وقت ندیدم. نزدیک شش ماهه اومدند. چندبار از سر کنجکاوی از چشم در دیدشون زدم. یه زن و شوهرند. بدون بچه. تقریبا سن بالا. یعنی ۴۰ به بالا. زیاد خونه نیستند. دیر میاند. زود میرند.
دیروز تو گلخونه یادشون افتادم. امروز این گل رو بردم در خونه‌شون.
اسمش نازی بود‌ و واقعا خانم زیبایی بود. صداش هم خوب بود. فکر کنم خوشحال شد.


دوازده/ ۳۰


دیروز استادمون به‌عنوان جمله‌ی آخر جلسه‌ی آخر گفت: 《من هر آدمی رو می‌بینم میگم این عزیز کیه؟ و به خودم جواب میدم: قطعا عزیز خیلی ها. برای همین به خودم اجازه نمیدم کسی رو قضاوت کنم.》

یادم اومد وقتی عاشق شدم دقیقا هرکسی رو می‌دیدم و به‌نوعی عصبانی یا ناراحتم می‌کرد به خودم می‌گفتم: قطعا این آدم کسی رو دوست داره یا کسی دوستش داره. یک صدم دوست داشتنی که توی وجود منه رو داشته باشه، کافیه برای اینکه قلبم باهاش دشمن نشه.
ولی بعد دیگه این ترفند رو فراموش کردم.
دیروز که استادم اون حرف رو زد قلبم روشن شد. هر آدمی حداقل عزیز یک نفره. برای عزیز کسی بدی نخوام. به عزیز کسی بدی نکنم. عزیز کسی بودن خیلی حرمت داره.

#نور


نه/ ۳۰

#نور

@atiyeeblogir


هشت/ ۳۰

یکی از بچه‌های شرکت، مطلقا به هیچی هیچی اعتقاد نداره. رابطه‌ی دوستانه‌ای هم حداقل با من یکی نداره.
امروز قبل افطار اومد دید که سر میز آشپزخونه هیچی نیست. چند دیقه بعد دیدم داره حلیم سفارش میده برای کسایی که روزه بودند.

حالا درسته ما امروز دورهم املت درست کردیم و خوردیم و کیف کردیم اما کار همکارم اینقدر قلبم رو گرم کرد که به خودم گفتم باید امروز از چنین اتفاق کوچک اما باارزشی بیاموزم.
اینکه باور دیگری شاید مخالف باور من باشه ولی خوشحال کردنش جزوی از انسانیت و اخلاق منه. همون چیز مشترکی که در هر عقیده‌ی درست متفاوتی هست.
همون چیزی که ما رو قوی و زندگی رو آسون میکنه.

#نور


شش/ ۳۰

به میم گفتم هنوز دلگیرم. براش حرف زدم. اون گوش کرد فقط. آخرش گفت: ببین ما باید تلاش کنیم تو زندگی از هیچ‌کس هیچ‌کس متوقع نباشیم‌. کل زندگیمون رو بنا کنیم روی اینکه بدون زیرپا گذاشتن خط قرمزهامون به آدم‌ها خوبی کنیم. و از کسی توقعی نداشته باشیم. خوبی برميگرده. به دست هرکسی. به‌واسطه هرکسی.

این بی‌توقع بودنه، هنریه که باید زور بزنم بلدش بشم. اگه الان نه، پس دیگه کی؟!

#نور


پنج/ ۳۰

امروز به آنلاین‌شاپه گفتم چقدر اسمت قشنگه! و اون خوشحال شد. هم برای اینکه از اسمش تعریف کردم و هم برای اینکه بهش گفتم بچه ندارم ولی چون لباس‌هات قشنگه برای بچه‌ی دوستم ازت خرید کردم.

همین از دستم براومد. چون از صبح هیچ مکالمه‌ی انسانی نداشتم. مکالمه‌ی حیوانی هم!
همینم خوبه دیگه. یه نفری رو که نمی‌شناختم، خوشحال کردم. هرچند کوتاه و دور.

#نور


چهار/ ۳۰

امروز اتفاق خاصی نیفتاد که از ذهن آگاهی و سوقش به فضیلتی بنویسم. فقط مامور پست گاوبازی در آورد و من سعی کردم وقتی در رو بستم خطاب بهش بگم "یابو" که نشنوه.

اما امروز به یه چیزی فکر کردم: 《چندتا از چیزهایی رو که تا دو سال پیش آرزوم بوده، الان دارم؟》خیلی از چیزها رو.
امروز با خدا رفیق بودم.

#نور


سه/ ۳۰
یه روایتی از امروز نوشتم که راننده تپسی بدمسیریابی کرد و من که در آستانه انفجار بودم، صبوری کردم و با آرامش ازش پرسیدم چرا این مسیر؟ و اون هم یه جواب درست و منطقی داد. و این بود که امروز این‌طوری سعی کردم آدم منصفی باشم و با زبونم، نگاهم یا هر اکتیم دل کسی رو نشکنم.

ولی اون متن رو پاک کردم. چون می‌خواستم از موضوع مهم دیگه‌ای بپرسم: «چطور آدم از خودش و روانش درمقابل یه آدم سمی محافظت کنه؟» «چطور وقتی توییت، پیام یا نگاه رنج‌آوری از آدم نزدیکی می‌خونید یا می‌بینید، واکنشی نشون میدید که گویای این باشه که طرف متوجه بشه، رفتار و گفتارش رنج‌آور بوده؟»
بعد سعی کردم خودم فاصله بگیرم از حسم و جواب سوالم رو کنکاش کنم از خودم و از تجربه زیسته‌ی خودم.
مامانم همیشه می‌گفت ما مسئول تربیت آدما نیستیم.
عطف به جمله‌ی مامانم باید برای خودم تکرار کنم که بعضی حرفا و رفتارها کاملا مشخصه موجب رنجش دیگری میشه. کافیه آدم یکم هوش داشته باشه. اگر باهوش باشه و رفتار یا گفتار رنج‌آور رو اعمال کنه، اون آدم بدجنسه. اگر متوجه حرفش نباشه که خب اون آدم احمقه.
آدم بدجنس می‌تونه دوست خوبی باشه؟ آدم در این حد احمق چی؟! واقعا نه. خب با این همه حرف چرا کسی که دوستت نیست و کوخ نشین قلبت نیست، شاه‌نشین مغزت بشه؟
همین قضیه رو برام سخت می‌کنه. همین که سه روزه می‌خوام غیبت چنین آدمایی رو نکنم. و با رفتار یا پیامی، رنجی رو که بهم تحمیل کردند با رنجش مضاعفی پسشون ندم. کاش بتونم. روح بزرگ کجا می‌فروشند؟
#نور


دو/ ۳۰

امروز می‌خواستم به یکی بگم/ بنویسم "بابا خیلی جوگیری!" و به‌جای کلمه ی 《بابا》 یه چیز دیگه بذارم. مثلا 《داداش》. 《حاجی》 یا هرچی که اون جمله رو لطیف کنه!
بعد فکر کردم قدرت کلمه‌های بعدش چی؟ اگر من بودم که قدرت اون کلمه‌ها قلبم رو نشونه می‌گرفت و دلم می‌شکست.
برا همین ننوشتم. اون آدم نه حاجیه. نه داداش منه. حالا جوگیر هم باشه. به من چه؟

#نور


یک/ ۳۰

امروز به همکارم گفتم می‌خوام سی روز تمرین کنم که سمت غیبت نرم و گاسیپ هیچ احدی رو نکنم. چند ساعت بعد کنار بچه‌ها وایساده بودم و به گاسیپ‌هاشون نسبت به فردی می‌خندیدم.
پایداری روی پیمانی که خودم با خودم بسته بودم، ریده شده بود توش. ناراحت بودم. البته نه برای شنیدن گاسیپ یا همکاری باهاشون. برای اینکه زده بودم زیر قول خودم. حتی از این ذهنیتم دلخور شدم. چرا شأن آدم‌ها رو ندیدم و به پایداری‌های خودم فکر کردم؟ خجالت‌آوره. البته کمی. فرصت خجالت زیادی نداشتم.
من نمی‌تونم شیشه‌ی درون آدم‌ها رو ببینم. نمی‌تونم چراغ قوه بندازم و ببینم چی درونشون هست که یه خوبی بردارم و به بدی‌هاشون ببخشم.
تنها کاری که باید تمرین کنم اینه که سنگی به اون شیشه‌ی درونشون نزنم. وقتی هستند. وقتی نیستند. حتی به پرتاپ‌های سنگی بقیه هم نخندم. وقع ننهم.

#نور


از نوشته‌های انباشت شده در ذهن:

یک)
همسفر دیروزم نابینا نبود. این را وقتی فهمیدم که تلفنش زنگ خورد و سرم چرخید سمتش. دیدم گوشی‌اش را جواب داد و بعد مشغول بازی شد. جا خوردم. وقتی می‌خواست سوار شود دختری دیگر دستش را گرفته بود و او به سختی مسیریابی کرد تا بتواند سوار ماشین شود. طبعا یک عینک آفتابی هم به چشمش بود.

همین‌ها را به یاد دارم که دلیلی بود برای اینکه نابینایی‌اش بهم ثابت شود. اما زکی. نبود. در دلم ترحمی کرده بودم که این‌طور جا خوردم؟ نه. واقعا نه. این‌که در ذهنم، حتی در مدتی کوتاه، زندگی یک نابینا را مرور کرده بودم و اینکه این دختر باعث این مرور شده بود، توی ذوقم زد. یک واقعیتی تحریف شده، آمده بود در ذهنم و حالا خورده بود توی صورتم. یک‌جوری توی ذوقم خورد که از خودم خجالت کشیدم. ترجیحم این بود یک آدم یک نقصی داشته باشد تا به خودم ثابت شود، کسی که درست فکر کرده منم. چه انسان سبک عقلی هستم!
همان لحظه بود که از ترافیک بدم آمد. بد که. کلافه شدم. حتی خوشبوکننده‌ی ماشین آن‌قدر در مشامم تند شد که شیشه را کمی آوردم پایین و دختر به‌ظاهر نابینا نگاه تندی از پشت عینک آفتابی‌اش بهم انداخت.
سنسورهایم بیش از حد شروع به کار کردند. صدا. ترافیک. بو. شنوایی. همه‌چیز.
همه این‌ها برای مچ‌گیری‌ام بود؟ نه.

دو)
پنجشنبه‌ی گذشته در یک مسابقه شرکت کردم و از بین بیست نفرِ دیگرِ شرکت‌کننده، نفر اول شدم. یک جنس خوشحالی‌ای را تجربه کردم که یادم نیامد کِی و کجا تجربه‌اش کرده بودم. دوپامین‌ها و اندروفین‌ها به‌صورت شلیکی به مغزم هجوم می‌آوردند. روی ابرها می‌دویدم و اسبی بودم که در دشتی شیهه می‌کشد.
فکر کنم چیزی که بیشتر از بَرَنده بودن این‌طور بهم شادمانی می‌داد، مدیون نبودن به خودم بود. اسمش همین است؟ اینکه برگردم به خودم، بزنم سر شانه‌ام و بگویم: جای درستی ایستاده‌ای.
حالا شاید هم این را نگویم ولی همین‌که هرازگاهی در کوچه من هم عروسی شود، چندوقت یک‌باری در روی پاشنه‌ای که من می‌خواهم بچرخد، می‌فهمم که نه، زندگی ارزشش را دارد. و راستش دارد. حتی اگر خودش را شبیه یک نابینا نشانم دهد و بعد از مدتی بفهمم زیر آن عینک تیره، یک جفت چشم دارد بهم چشم‌غره می‌رود.

@atiyeeblogir


همسفر امروزم نابیناست.
چشم و سرم زیاد درد دارد و نمی‌توانم داستانی از این همسفری در بیاورم و بنویسم. داستان هم نه. ماجرایی. حدس و گمانی. توصیفی. یا هرچه.
دوست دارم سرم را بگذارم روی پایش و بخوابم. تا صبح. صبح قیامت.


Forward from: وَ ما اَدْراک...؟
پیج رسمی برنامه عزیز «سِپَنج» امروز شروع فصل جدیدش رو با تیزری که در صحنه‌های آغازینش، زنان نوازنده‌ای روی فرش معروف این برنامه می‌نوازند، اعلام کرد.

این کامنت و این جواب درخشان علی درستکار عزیز، روحم رو جلا داد…

خداوند مثل و مانند علی درستکارهای کار درست را زیاد کناد!


@Naargesrad


هوس روز چهارشنبه اول اسفند


از نوشته‌های بدون فکر در مسیر:


صبح‌هایی که ورزش می‌کنم، صبح‌های عجیبی است.
در شبی که در خواب گریه کرده بودم، صبحش بیدار می‌شوم و همین‌طور که چشم‌های ورم کرده‌ام را با پشت دست می‌مالم و بدن عرق کرده‌ام را در لگ و نیم‌تنه‌ی ورزشی می‌اندازم، ورزشم را پلی می‌کنم. چهل دقیقه دمبل زدم و حس کردم رگ‌های پشت چشمم صاف شده و فکرهای اضافه‌ی دور مغزم عرق شده و ریخته روی شکم و زیربغلم.
حالا کتفم درد می‌کند ولی کشاله‌ی ران، پشت چشم و مغز نسبتا خوشحالی دارم. و یا حداقل ته دنیا و آینده برایم آن‌قدر ترسناک نیست.

هوس گوش‌هایم ادل بود. ادل گوش می‌دهم و فکر می‌کنم دو چیز هرروز و هرشب نجاتم می‌دهد: شب‌ها بغل و صبح‌ها ورزش.


موزیک محبوب امروزم.

@atiyeeblogir


از نوشته‌های بدون فکر. واقعا بدون فکر:

این خاصیت روزهای ابری و بارانی است؟ همین که تمایلات انسانی دارم و ندارم. نمی‌دانم چطور بگویم. دلم می‌خواهد کسی با من حرف بزند. فقط او. من ساکت باشم. در عین حال صدا آزارم می‌دهد. اما دلم معاشرت هم می‌خواهد. راستش حرفی هم برای گفتن ندارم. تمایلی هم به حرف زدن ندارم. اصلا چیزی برای گفتن ندارم. اما دلم معاشرت هم می‌خواهد.
تناقضی گیج‌کننده و میلی شیهه‌کش که باعث شد در مخاطبین تلگرامم پرسه بزنم و ناغافل به دوست دبستانم بعد از ششصد سال پیام بدهم که امروز به یادش افتاده‌ام. بعد برای یک سری دوست دیگر پیام دادم که «یه چیزی بگو. هرچی.»
یک وقت‌هایی فکر می‌کنم من آدم حرف‌های شفاهی و مخاطب سخنگویی نیستم. ترجیحم به حرف‌های کتبی است. برای همین است که این اواخر یک استرس ریزی در مواجهه با آدم‌ها دارم که الان چه بگویم؟ الان چه نگویم؟ همین الان هم به این پرسش رسیده‌ام. برای همین چیزی نمی‌گویم و برای بار هفتم موزیک بی‌کلامِ محبوبِ امروزم را گوش می‌کنم.

20 last posts shown.