#رابطه_ناخواسته
#پارت۱
با باز شدنِ در هال کتابم رو روی میز گذاشتم و از روی مبل بلند
شدم.
خان جون تازه از مسجد برگشته بود خونه.
از چشما ی خیس و دماغ سرخش فهمیدم بازهم مثل تمام مدتی
که برای امام حسین عزادار ی کرده همراه عزاداریش به یاد
کیانوش و داغِ جوونمرگیش مرثی ه کرده و به سوگ نشسته.
بدون اینکه متوجهم بشه چادر رو از سر کشید و به آویز زد.
بی حال جلو اومد و نیم نگاه ی بهم انداخت. هر بار که نگاهم
می کرد برقی از اشک ، هاله چشماش رو پر میکرد.
سالم زیر لبی گفتم. خودمم به خاطر دیدنِ حال و روزش بغض
داشتم.
عقب رفتم و اونم با بی حالی سرش رو تکون داد و نشست روی
مبل تک نفره و آروم گفت :
- یه لیوان آب میدی عروس؟
- چشم االن میارم.
سریع رفتم براش آب آوردم که همون لحظه صدای زنگ خونه
بلند شد.
لیوان رو روی دسته مبل ، کنار خانجون گذاشتم و به سمت
آیفون رفتم.
با دیدنِ پرهام و مادرش پشتِ در ، تردید بزرگی به دلم چنگ
زد، اما چارهای نداشتم و در رو باز کردم.
وقتی برگشتم خانجون لیوان آب رو نصفه خورد و توی بشقاب
گذاشت.
با دستمال ده نش و رد اشکاش رو تمیز کردو پرسید :
- کی بود مادر ؟
آهی کشیدم و لی وان و پیشدست ی رو برداشتم و گفتم :
- آقا پرهام و زهره خانمن.
سرش رو تکون داد و گفت :
- می شه ب ی زحمت یه چایی دم بدی ؟ سرم داره منفجر می شه،
کاش می تونستم یکم بخوابم.
شما بخوابید خانجون من با اجازهتون شامم درست کردم،
موقع شام که شد میام صداتون میکنم .
قدرشناسانه نگاهم کرد.
- دستت درد نکن ه مادر.
از جا بلند شد و به سمت اتاقش رفت.
بعد از مرگ کیانوش انگار درد به استخونش رس یده بود که پا
درد و زانو درد و هزار درد العالجِ دیگه به سراغش اومده بود.
وقتی دیدم لنگون لنگون راه م یره پ یش دست ی رو روی میز
گذاشتم و به طرفش رفتم.
- بذارید من کمکتون کنم خانجون.
دستش رو آروم کنار زد و با مهربونی گفت :
- نمی خواد مادر، خودم میتونم برم.
لیوان رو گذاشتم توی آشپزخونه...
🧃 رمان ممنوعه و هات #رابطه_ناخواسته را هر روز سر ساعت 18:30 از کانال دنبال کنید 👇
@ashpaz_bashe
#پارت۱
با باز شدنِ در هال کتابم رو روی میز گذاشتم و از روی مبل بلند
شدم.
خان جون تازه از مسجد برگشته بود خونه.
از چشما ی خیس و دماغ سرخش فهمیدم بازهم مثل تمام مدتی
که برای امام حسین عزادار ی کرده همراه عزاداریش به یاد
کیانوش و داغِ جوونمرگیش مرثی ه کرده و به سوگ نشسته.
بدون اینکه متوجهم بشه چادر رو از سر کشید و به آویز زد.
بی حال جلو اومد و نیم نگاه ی بهم انداخت. هر بار که نگاهم
می کرد برقی از اشک ، هاله چشماش رو پر میکرد.
سالم زیر لبی گفتم. خودمم به خاطر دیدنِ حال و روزش بغض
داشتم.
عقب رفتم و اونم با بی حالی سرش رو تکون داد و نشست روی
مبل تک نفره و آروم گفت :
- یه لیوان آب میدی عروس؟
- چشم االن میارم.
سریع رفتم براش آب آوردم که همون لحظه صدای زنگ خونه
بلند شد.
لیوان رو روی دسته مبل ، کنار خانجون گذاشتم و به سمت
آیفون رفتم.
با دیدنِ پرهام و مادرش پشتِ در ، تردید بزرگی به دلم چنگ
زد، اما چارهای نداشتم و در رو باز کردم.
وقتی برگشتم خانجون لیوان آب رو نصفه خورد و توی بشقاب
گذاشت.
با دستمال ده نش و رد اشکاش رو تمیز کردو پرسید :
- کی بود مادر ؟
آهی کشیدم و لی وان و پیشدست ی رو برداشتم و گفتم :
- آقا پرهام و زهره خانمن.
سرش رو تکون داد و گفت :
- می شه ب ی زحمت یه چایی دم بدی ؟ سرم داره منفجر می شه،
کاش می تونستم یکم بخوابم.
شما بخوابید خانجون من با اجازهتون شامم درست کردم،
موقع شام که شد میام صداتون میکنم .
قدرشناسانه نگاهم کرد.
- دستت درد نکن ه مادر.
از جا بلند شد و به سمت اتاقش رفت.
بعد از مرگ کیانوش انگار درد به استخونش رس یده بود که پا
درد و زانو درد و هزار درد العالجِ دیگه به سراغش اومده بود.
وقتی دیدم لنگون لنگون راه م یره پ یش دست ی رو روی میز
گذاشتم و به طرفش رفتم.
- بذارید من کمکتون کنم خانجون.
دستش رو آروم کنار زد و با مهربونی گفت :
- نمی خواد مادر، خودم میتونم برم.
لیوان رو گذاشتم توی آشپزخونه...
🧃 رمان ممنوعه و هات #رابطه_ناخواسته را هر روز سر ساعت 18:30 از کانال دنبال کنید 👇
@ashpaz_bashe