باید ایتالیایی زندگی کرد یا آلمانی؟
📚چند هفته پیش، سطر جالبی در یادداشتهایم پیدا کردم. نمیدانم از چه زمانی آنجا بوده یا چطور اصلاً وارد یادداشتهای من شده است. آن سطر این بود: «هدف زندگی، از نظر پاسکال، شادکامی، صلح، یا شکوفایی نیست، بلکه زنده بودن است». به عقیدۀ من این سطر را ممکن است معلم و دوستم، هیوبرت دریفوس، نوشته باشد. هیوبرت در ماه آوریل (۲۰۱۷) در سن ۸۷ سالگی درگذشت.
🔹خب حالا یعنی چه که هدف زندگی زنده بودن است؟! به این فکر کنید که چطور ممکن است، در عمل، زندگی به مُردگی تبدیل شود. میدانید چطور این اتفاق میافتد: بیدار شو، برو سر کار، کار کن، ناهار بخور، اضافهکاری کن، سر راه برو کافه، بعد هم باشگاه، آخر سر هم تلویزیون ببین.
تا مدتی این روال فوایدی دارد و مایۀ ثبات آدم میشود؛ راحت است چون پیشبینیپذیر است. اما خیلی زود روزها در امتدادی بینهایت در پس و پیش شما کِش میآیند؛ و در نهایت شما در درون آنها پژمرده میشوید و فرومیمیرید. روزها تنها خالی از معنا نیستند، بلکه به دلیل اصرارشان بر این بیمعنایی بیرحمانه هم میشوند. زندگیای دارید که اعلام میکند دیگر زنده نیستید.
🌿دستکم دو پاسخ طبیعی، اما به یک اندازه ناقص، به این اعلام وجود دارد: یا باید دائماً دنبال چیزهای تازه باشی، یا معنای باثباتتر و عمیقتری برای همین روال عادی پیدا کنی. در قرن هجدهم، این پاسخها به ترتیب در ایتالیا و آلمان داده میشدند.
🔸انسان ایتالیایی -که الگوی اصلیاش جاکومو کازانووا بوده- به این نتیجه میرسد که عنصر غایب در زندگیاش «خودانگیختگی» است: او در روال خود مرده است، چون این روال همۀ امیال طبیعی را میکشد. برای دوباره زنده شدن، خودش را با شور و اشتیاق متعهد میکند که از امیالش پیروی کند، تا هر جا که خواستند او را ببرند.
معشوقههای فراوانی میگیرد، عشقهای مهیج و سوزان! اما در نهایت هر کدام را به امید بعدی رها میکند؛ او در لحظه زندگی میکند بدون هر گونه توجهی به تعهداتش در گذشته یا امکانهایش در آینده. زندگی او از هیجانی خام به هیجانی دیگر در حرکت است. اما بالاخره منزوی، بیثبات، و لگامگسیخته میشود، به کسانی که پیرامونش هستند آسیب میرساند. با هیچکس نمیتواند وارد رابطهای اصیل بشود، و واقعاً نمیداند کیست. او ناامید میشود.
🔹انسان آلمانی (کانتی) رویکرد دیگری اتخاذ میکند. او به این نتیجه میرسد که مشکل زندگیاش نداشتن دلیل برای روال جاریاش است؛ پس دنبال دلیل میگردد. برای خودش داستانی میسازد، داستانی که توجیه معناداری برای #زندگی روزمرهاش فراهم بیاورد؛ و بعد دوباره وارد روال میشود، این بار مصمم به زندگی کردن با این دانش که زندگی هر قدر هم که کسالتبار و کُشنده باشد، بالاخره موجّه است و بنابراین باید آن را ادامه داد. وظیفهاش است که زندگی کند!
اما با اینکه چراییِ کاری که میکند را میداند، نمیتواند از این احساس فرار کند که با انجام دادن این کار به هر حال باز هم زندگی نمیکند. یکنواختی دوباره خودش را تحمیل میکند. او نمیتواند از عرضاندامِ بیرحمانۀ پوچیِ این یکنواختی فرار کند. او ناامید میشود.
🔺اما درمورد راهحل سوم، یعنی زنده بودن، یک مثال ساده را در نظر بگیرید: عشقی که هنگام خیره شدن به صورت معشوق خود احساس میکنید. وقتی عاشق هستید، شما زندهاید؛ کل جهان ضرباهنگی معنادار دارد. طبیعی است که بخواهید آن زنده بودن را نگه دارید، کاری کنید تا همیشه دوام داشته باشد، و به جز در صورت معشوقِ شما در کجا میتواند باشد؟
وقتی واقعاً احساس زنده بودن میکنید، به طریقی، گذشته و اکنون و آیندهتان در کنار هم معنا پیدا میکند، همچون یک کل یکپارچه که همیشه وعدۀ آن داده شده است.
من گاهی اوقات واقعاً احساس زنده بودن میکنم، مثلاً، وقتی که به دانشجوها درس میدهم. وقتی خوب پیش میرود، وقتی با هم ارتباط برقرار میکنیم و درگیر میشویم و کلاس پر از سروصدا میشود، از نظر من، خاص بودن آن لحظه به این دلیل است که وعدههای نهفته در لحظات مشابهی از کودکی و جوانی خودم را محقق میسازد. اعتباری است برای آنچه در گذشته رخ داده و همین طور مهیا شدن برای چیزی است که در آینده خواهد آمد.
🖌نوشته: شان دورنس کلی
📝ترجمۀ: محمد باسط
📌منبع: وبسایت ترجمان
@artforartt
@artperception
📚چند هفته پیش، سطر جالبی در یادداشتهایم پیدا کردم. نمیدانم از چه زمانی آنجا بوده یا چطور اصلاً وارد یادداشتهای من شده است. آن سطر این بود: «هدف زندگی، از نظر پاسکال، شادکامی، صلح، یا شکوفایی نیست، بلکه زنده بودن است». به عقیدۀ من این سطر را ممکن است معلم و دوستم، هیوبرت دریفوس، نوشته باشد. هیوبرت در ماه آوریل (۲۰۱۷) در سن ۸۷ سالگی درگذشت.
🔹خب حالا یعنی چه که هدف زندگی زنده بودن است؟! به این فکر کنید که چطور ممکن است، در عمل، زندگی به مُردگی تبدیل شود. میدانید چطور این اتفاق میافتد: بیدار شو، برو سر کار، کار کن، ناهار بخور، اضافهکاری کن، سر راه برو کافه، بعد هم باشگاه، آخر سر هم تلویزیون ببین.
تا مدتی این روال فوایدی دارد و مایۀ ثبات آدم میشود؛ راحت است چون پیشبینیپذیر است. اما خیلی زود روزها در امتدادی بینهایت در پس و پیش شما کِش میآیند؛ و در نهایت شما در درون آنها پژمرده میشوید و فرومیمیرید. روزها تنها خالی از معنا نیستند، بلکه به دلیل اصرارشان بر این بیمعنایی بیرحمانه هم میشوند. زندگیای دارید که اعلام میکند دیگر زنده نیستید.
🌿دستکم دو پاسخ طبیعی، اما به یک اندازه ناقص، به این اعلام وجود دارد: یا باید دائماً دنبال چیزهای تازه باشی، یا معنای باثباتتر و عمیقتری برای همین روال عادی پیدا کنی. در قرن هجدهم، این پاسخها به ترتیب در ایتالیا و آلمان داده میشدند.
🔸انسان ایتالیایی -که الگوی اصلیاش جاکومو کازانووا بوده- به این نتیجه میرسد که عنصر غایب در زندگیاش «خودانگیختگی» است: او در روال خود مرده است، چون این روال همۀ امیال طبیعی را میکشد. برای دوباره زنده شدن، خودش را با شور و اشتیاق متعهد میکند که از امیالش پیروی کند، تا هر جا که خواستند او را ببرند.
معشوقههای فراوانی میگیرد، عشقهای مهیج و سوزان! اما در نهایت هر کدام را به امید بعدی رها میکند؛ او در لحظه زندگی میکند بدون هر گونه توجهی به تعهداتش در گذشته یا امکانهایش در آینده. زندگی او از هیجانی خام به هیجانی دیگر در حرکت است. اما بالاخره منزوی، بیثبات، و لگامگسیخته میشود، به کسانی که پیرامونش هستند آسیب میرساند. با هیچکس نمیتواند وارد رابطهای اصیل بشود، و واقعاً نمیداند کیست. او ناامید میشود.
🔹انسان آلمانی (کانتی) رویکرد دیگری اتخاذ میکند. او به این نتیجه میرسد که مشکل زندگیاش نداشتن دلیل برای روال جاریاش است؛ پس دنبال دلیل میگردد. برای خودش داستانی میسازد، داستانی که توجیه معناداری برای #زندگی روزمرهاش فراهم بیاورد؛ و بعد دوباره وارد روال میشود، این بار مصمم به زندگی کردن با این دانش که زندگی هر قدر هم که کسالتبار و کُشنده باشد، بالاخره موجّه است و بنابراین باید آن را ادامه داد. وظیفهاش است که زندگی کند!
اما با اینکه چراییِ کاری که میکند را میداند، نمیتواند از این احساس فرار کند که با انجام دادن این کار به هر حال باز هم زندگی نمیکند. یکنواختی دوباره خودش را تحمیل میکند. او نمیتواند از عرضاندامِ بیرحمانۀ پوچیِ این یکنواختی فرار کند. او ناامید میشود.
🔺اما درمورد راهحل سوم، یعنی زنده بودن، یک مثال ساده را در نظر بگیرید: عشقی که هنگام خیره شدن به صورت معشوق خود احساس میکنید. وقتی عاشق هستید، شما زندهاید؛ کل جهان ضرباهنگی معنادار دارد. طبیعی است که بخواهید آن زنده بودن را نگه دارید، کاری کنید تا همیشه دوام داشته باشد، و به جز در صورت معشوقِ شما در کجا میتواند باشد؟
وقتی واقعاً احساس زنده بودن میکنید، به طریقی، گذشته و اکنون و آیندهتان در کنار هم معنا پیدا میکند، همچون یک کل یکپارچه که همیشه وعدۀ آن داده شده است.
من گاهی اوقات واقعاً احساس زنده بودن میکنم، مثلاً، وقتی که به دانشجوها درس میدهم. وقتی خوب پیش میرود، وقتی با هم ارتباط برقرار میکنیم و درگیر میشویم و کلاس پر از سروصدا میشود، از نظر من، خاص بودن آن لحظه به این دلیل است که وعدههای نهفته در لحظات مشابهی از کودکی و جوانی خودم را محقق میسازد. اعتباری است برای آنچه در گذشته رخ داده و همین طور مهیا شدن برای چیزی است که در آینده خواهد آمد.
🖌نوشته: شان دورنس کلی
📝ترجمۀ: محمد باسط
📌منبع: وبسایت ترجمان
@artforartt
@artperception