حضور (نوشته‌های امیرعلی بنی‌اسدی)


Channel's geo and language: Iran, Persian
Category: not specified


تا نگویند اسیران کمند تو کمند

Related channels  |  Similar channels

Channel's geo and language
Iran, Persian
Category
not specified
Statistics
Posts filter


برای من اینکه سعدی گفته بود آدمیان اعضای یک پیکرند برای ایمان به خرد او کافی است. درکی شگفت انگیز از یگانگی عمیقی که در هستی جاریست، از یکی بودن سرشت و سرنوشت انسان‌ها. یگانگی‌ای از جنس همین واقعیت جهان که همه ما یک هوا را تنفس می‌کنیم، که همه ما درگیر دم و باز دم یکدیگریم. هوایی که من بازدم می‌کنم کسی پیش از من دمیده و کسی پیش‌تر از او و دیگری پیش‌تر و به همین ترتیب از پیش و پس. یگانگی‌ای از جنس همین واقعیت جهان که اندوه کسانی که دوستشان داریم ما را اندوهگین می‌کند و اندوه ما کسانی را که ما را دوست دارند، و سپس اندوه آنها دیگرانی که دوستشان دارند و باز به همین ترتیب. ‌یگانگی‌ای از جنس همین واقعیت که ما بدن‌های جدا را ریسمان‌ واحدی به هم دوخته، ریسمانی از جنس عشق که اندوه ما را به هم و شادی‌هایمان را به هم و دلواپسی و دل‌آرامی‌هایمان را به هم گره می‌زند. ریسمانی که از هر جا پاره شود فرقی نمی‌کند. ما همانیم که سعدی گفته بود: درد یکی دیگران را هم بیقرار می‌کند. حکمتی که اگر درک می‌کردیم خودخواهی از جهان رخت بر می‌بست…


جایی خواندم که هر اتهام یک اعتراف است، که می‌خواست بگوید هر اتهام ناروا خبر از اعتراف اتهام زننده می‌دهد. می‌خواست بگوید وقتی کسی از راه می‌رسد و شما را به ناروا متهم به نیت و رفتاری می‌کند، بگذاریدش به حساب نیت و رفتار خود او.

این را که خواندم یاد داستان کوتاهی افتادم که سال‌ها پیش خواندم از دو دوست. دو دوستی که قرار می‌گذارند یکی در مقابل شیرینی‌های دیگری تیله‌هایش را بدهد. دومی تمام شیرینی‌هایش را تقدیم می‌کند ولی اولی تیله‌های بهتر را نگه می‌دارد و فقط آنها را که دوست ندارد می‌دهد. هر دو به خانه می‌روند. دومی شب راحت می‌خوابد در حالیکه اولی تا صبح به این فکر می‌کند که دومی کدام شیرینی‌ها را پنهان کرده.ً

پس آنها که قربانی ناجوانمردی‌های روزگار شده‌اند می‌توانند به این اندک دل خوش کنند که خیلی وقت‌‌ها جهان بدی را با اضطراب کیفر می‌دهد، اضطراب اینکه اگر دیگری هم مانند من باشد چه؟


جوان که بودم چند باری مصمم شدم آدم‌های بدبینی را که می‌شناختم با تلاش و تقلا تبدیل به آدم‌های خوش‌بین کنم. جوانی است و نادانی. هر بار و از هر طریق که سعی کردم شکست خوردم. نه تنها نتوانستم بدبین‌ها را خوشبین کنم بلکه بدبین‌ها بدبین‌تر هم شدند. اغلب هم اینطور بود که وارد گفتگو می‌شدیم و من سعی می‌کردم شواهد مثبتی پیدا و طرح کنم. آدم مقابل اما هر بار برای پیروزی در بحث دلایل جدیدی برای منفی بودن شرایط پیدا می‌کرد. همین هم بود که مثلا اگر در ابتدای گفتگو طرف دو سه دلیل برای بدی شرایط داشت در انتها تعداد دلایلش به پنج و شش رسیده بود.
بعدها که سنم بالا رفت فهمیدم خوش‌بینی و بد‌بینی (مثل خیلی ویژگی‌های دیگر) با حرف زدن به وجود نیامده که با حرف زدن از بین برود. خیلی ویژگی‌ها محصول تجربه زندگی است، محصول شرایط بیرونی و رفتار‌های ما و اطرافیان‌مان. به نظرم ویژگی‌هایی که با تجربه به دست آمده را تنها تجربه‌های متفاوت می‌تواند تغییر دهد.

همه اینها را گفتم که بگویم برای تغییر ویژگی‌های آدم‌ها حرف زدن گاهی بی‌فایده است. راهی اگر وجود داشته باشد ایجاد شرایطی است که بتوانند به کمک تجربه‌های نو ویژگی‌های نویی پیدا کنند. آن هم به شرطی که همت و اراده‌ش را داشته باشند…


سرباز لهستانی در میانه جنگ جهانی به ریمون آرون گفته بود جنگ طول خواهد کشید، معلوم نیست کی به وطن برگردیم، در انتظار چنین روزی هر روز گل بچینیم. سخنی با‌ هر کس که گرفتار دلتنگی وطنی است و انتظاری. اندرزی برای پناه بردن به زیبایی‌های کوچک، به دانستن قدر هر لحظه، به تحسین هر آنچه چشم و دل ما را می‌نوازد، به فراموش کردن غم، به نجات هر لحظه از اندوه، به چیدن گل‌های روز.


از مهارت‌‌های زندگی یکی هم کنار نشستن و تماشای محو شدن ناچیزهای جهانه، رها کردن هر چیزی که قدر و قیمتی نداره، بدرقه آرام و بدون نگرانی بی‌اهمیت‌ها، باز کردن مشت‌‌هاییه که مدت طولانی سکه‌های بی‌ارزش را نگه داشتن.

5k 0 102 117

دیوهای ناپیدایی هستند که میان مردم راه می‌روند و از میان آنها دست روی بعضی می‌گذارند. دیوهایی که قربانیان خود را از میان شکننده‌ترین آدم‌ها انتخاب می‌کنند. دیوهایی که زندگی آدم‌هایی را که بی‌خبر به زندگی خود مشغولند، یک شبه تغییر می‌دهند. دیو‌هایی که با قربانیان کاری می‌کنند که ناگهان هر چه که تا پیش از این زیبا به نظر می‌آمد از زیبایی بیفتد.
دیوهای ناپیدایی هستند که آنها را از روی قربانیان‌شان می‌شناسیم.
دیوهایی شبیه افسردگی.


یک حرکتی را هم باید راه انداخت به اسم پنچر‌گیری اجتماعی. راستش واقعیت این است که یک عده کارشان پنچر کردن این و آن است. بلدند تو ذوق دیگران بزنند. بلدند با یک جمله، یک کلمه، یک چشم و ابرو یک روز خوب را خراب کنند. بلدند یک میخ را تا ته بکنند داخل چهار چرخ ماشین شادی و شادابی. نگویید یک میخ را که نمی‌شود داخل چهار تا چرخ کرد، می‌شود، این‌ها بلدند. داشتم می‌گفتم باید یک حرکت جمعی پنچر‌گیری را شروع کنیم. اولین قدم هم این است که پنچر شدن را رمانتیزه نکنیم. برای پنچر‌ها سرود نسازیم، عکس پنچر‌ها را به دیوار نزنیم. بعد هم راه بیفتیم میخ‌های پنچر‌کن ها را از دستشان بگیریم. قطع معاشرت کنیم، بلاک کنیم، رهایشان کنیم در طبیعت. دست آخر هم اینکه مراقب جرخ‌هایمان باشیم. زاپاس را فراموش نکنیم. ما برای پنچر شدن به جهان نیامده‌ایم.
این چرخ‌ها قرار است بچرخند، حالا حالاها .


دوستم نوشته برایت گشایش بی‌حساب آرزو می‌کنم و من به یاد تمام گشایش‌های بی‌‌حساب زندگی می‌افتم. به یاد خوشی‌های بی‌حساب. به یاد آدم‌هایی که بی‌حساب می‌خندند، آدم‌هایی که بی‌حساب دست دیگری را می‌گیرند، آدم‌هایی که بی‌حساب به دنیا نگاه می‌کنند، بی‌حساب آواز می‌خوانند، بی‌حساب می‌رقصند. آدم‌هایی که تمام حساب‌های دنیا را پشت سر انداخته‌اند. آدم‌هایی که همه حساب‌های دنیا را فراموش کرده‌اند.
آدم‌هایی که همراه‌شان گشایش‌های بی‌‌حساب می‌آورند.


به پادکست‌ها، نوشته‌ها، گفتگوهای اخیری که دیدم و شنیدم فکر می‌کنم. احساس می‌کنم هر روز حجم ناامیدی بیشتر میشه. ناامیدی و یاس از رسیدن، از کم شدن فاصله، از پایان شب تار. کار به جایی رسیده که دیگه حرف زدن از امید یه عده را عصبانی می‌کنه.
شماره ویژه عید مجله محبوب من بخش عمده‌ش به مرور زندگی دو نفر اختصاص داشت که خودکشی کردن. پادکست ورزشی محبوب من در اپیزود سال نو امید را نکوهش می‌کرد و پادکست دیگه‌ای از سوگ به عنوان سین هشتم هفت‌سین حرف می‌زد. انگار یه جمع‌بندی عمومی در حال شکل گیریه که حالا که قرار نیست خوشحال باشیم راهی پیدا کنیم برای فهمیدن اندوه، تحمل‌پذیر کردن اندوه، کنار آمدن با اندوه.

تو این حال و هوا بودم که دوست عزیزی برای تبریک عید زنگ زد بعد هم با خوشحالی خبر داد که کار دلخواهش را پیدا کرده. موقع خداحافظی ازش تشکر کردم هم برای تبریک عید هم برای خبر خوب.

راستش اینروزها خیلی‌ها در ایستگاه زندگی منتظر رسیدن خبر خوبی هستن. خبر خوبی که گاهی از جایی که انتظارش را نداریم می‌رسه. میخوام بگم، شما که احیانا خبر خوبی دارین از رسوندنش به آدم‌هایی که دوستتون دارن دریغ نکنین. مولوی می‌‌گفت تو دنیایی که پر از سرکه است کار ما قند ریختنه. پس شمایی که هنوز دستت به قند و شکر میرسه، بریزش تو سرکه‌ها. خدا را چه دیدی شاید سکنجبین بدی از کار در نیامد.


الهی کوتاهی روزگار از آرزوهای بلند ناامیدت نکند، دلشکستگی‌ها از دل بستن نا‌امیدت نکنند. خاموشی آدم‌ها از سخن گفتن نا‌امیدت نکند، پرخاش آدم‌ها از شکیبایی ناامیدت نکند، بی‌‌رحمی آدم‌ها از مدارا ناامیدت نکند.

الهی زخم‌ها از دویدن ناامیدت نکنند، گوش‌های ناشنوا از آواز خواندن ناامیدت نکنند، اخم‌ها از لبخند ناامیدت نکنند، اشک‌ها از خندیدن ناامیدت نکنند.

الهی درهای بسته از به در کوبیدن ناامیدت نکنند، راه‌های سخت از گام برداشتن نا‌امیدت نکنند، صورت‌های خشمگین از در آغوش گرفتن ناامیدت نکنند، رفته‌ها از آنها که در راهند نا‌امیدت نکنند.

الهی سنگدلان از دوست داشتن ناامیدت نکنند، فراموشکاران از به یاد‌آوردن ناامیدت نکنند، بی‌خبران از دانستن ناامیدت نکنند.

الهی شب‌های تاریک از روزهای روشن ناامیدت نکنند.


بدرود سال کهنه، سلام سال نو.


به نظرم سرنوشت ما بین دو روال همیشگی رقم می‌خورد. حد فاصلی که یک روال همیشگی پایان پذیرفته و روال همیشگی بعدی هنوز شروع نشده. همان دوره‌ای که از پایان روال همیشگی قبلی درس می‌گیریم، به مشکلاتش فکر می‌کنیم و سعی می‌کنیم روال همیشگی بهتری را شروع کنیم. اگر رشد می‌کنیم، اگر آدم بهتری می‌شویم، اگر قد می‌کشیم، همه بین دو روال همیشگی رخ می‌دهد.

می‌خواهم بگویم کیفیت آدم‌ها را ذهنیات و تصمیماتی رقم می‌زند که بین دو روال همیشگی انتخاب می‌کنند و گرنه از روال‌های همیشگی آتشی گرم نمی‌شود.


و از معماهای جهان یکی هم این است که شوق و شوریدگی از کجا می‌آید، چطور سر راه ما قرار می‌گیرد، از کدام در به جان ما وارد می‌شود؟ شوریده‌سر کجا چه می‌بیند، چه صدایی به گوشش می‌رسد، پا به کجا می‌گذارد که شیدا می‌شود؟ شوریده سر کدام گمشده‌ش را پیدا می‌کند، از کدام شراب می‌نوشد، کدام نگاه به جانش آتش می‌زند؟
قطار شوریدگی در کدام ایستگاه مسافرانش را سوار می‌کند که هیچکدام نمی‌خواهند ترکش کنند؟ شوریدگی را کجا باید یافت، چطور باید به دست آورد، چگونه باید نگه داشت؟
زندگی سهم شوریده سران و شیدا دلان است. سهم خود را چگونه به چنگ بیاوریم؟


آدم‌ها همیشه میدونن چی بلدن ولی خیلی وقت‌ها نمی‌دونن چی بلد نیستن، همین هم زندگیشون را سخت می‌کنه. برای همین هم هر آدمی باید یه لیست از کارهایی که بلد نیست داشته باشه، یه لیست از چیزهایی که در موردش سوادی نداره. این دو تا لیست را هم باید بذاره یه جایی جلوی چشمش که هر روز ببینه. بعد هم هر روز این لیست را مرور کنه تا سراغ هر کاری نره و در هر موردی حرف نزنه.

بدبختی‌های آدم بیشترش بخاطر اینه که حواسش به این دو تا لیست نیست.چاره‌ش هم همینه که گفتم.


سارتر گفته بود انسان یعنی دلهره و من دلم می‌خواهد زیر بار این حرف نروم. سارتر این را می‌گفت و هر کس که یک روز بدون دلهره در زندگی گذرانده باشد جایی در دلش می‌داند که حتما راهی برای پیروزی بر دلهره هست. هر کس که شبی جایی در آرامش، شب را به صبح رسانده باشد می‌داند که حتما گوشه‌ای از جهان جای امنی هست. هر کس که یکبار پشت دلهره را به خاک رسانده باشد می‌داند که دلهره شکست ناپذیر نیست. پس جستجوی بزرگ و همیشگی آدمیزاد شاید پیدا کردن همان جا و مکانی است که پای دلهره به آن بسته است، همان باور امنی که راه دلهره را می‌بندد. همان سرزمینی که دلهره پشت دروازه‌های آن می‌ماند.


هر کدوم از ما یه نسخه عوضی داره، یه نسخه پست، یه نسخه کینه‌ای، یه نسخه‌ای که به خودش اجازه میده برای به چنگ آوردن چیزی که می‌خواد هر کاری بکنه. بعضی‌هامون با بدبختی اون نسخه‌مون را سرکوب کردیم، به زنجیر کشیدیم، حبس کردیم.

یه وقت‌‌هایی هم بزرگ‌ترین تقلای زندگی همینه، اینکه نذاریم نسخه عوضی‌مون زنجیر‌هاش را پاره کنه.


به مناسبت تولدم

حالا که بیشترش رفته و کمترش مانده دلم می‌خواهد یکی از درس‌های بزرگ زندگی‌ام را برایتان بگویم.

سال‌های نوجوانی من، همان دهه شصت منحوس، آمیخته بود به جنگ و بمباران، زندان و اعدام، تعلیمات سختگیرانه مذهبی، مرگ و مرگ پرستی، نکوهش زندگی، ستایش رنج، یادآوری دائمی امتحان الهی، نفی لذت.

در چنین سال‌‌هایی بود که یک جایی در نوجوانی تصمیم گرفتم چمدان سختگیری را زمین بگذارم و بخشی از محتویاتش را خالی کنم. مدرسه راهنمایی بودم و سخت می‌‌گذشت. یک گوشه‌اش آنجا بود که هر روز صبح در صف مدرسه می‌ایستادم و به شعارهای مرگ بر این و آن گوش می‌دادم که خب برای آن سن و سال سخت بود. در چنین روز و روزگاری بودم که به شکلی شهودی تصمیم گرفتم به خودم و روزگار آسان بگیرم. زدم به بی‌خیالی. درسم افت کرد، نمراتم پایین آمد. اینطور زندگی می‌کردم که وقت و بی‌وقت می‌رفتم امجدیه. با پول توحیبی مختصرم رمان می‌خریدم و می‌خواندم. فوتبال بازی می‌کردم. کیهان ورزشی و دنیای ورزش می‌‌خواندم. عصرها می‌رفتم تجریش فرنی می‌خوردم. با اضافه شدن به تعداد فرزندان خانواده، چاره‌ای نبود جز اینکه من به اتاقی در زیرزمین نقل مکان کنم. اتاقی که در مستقلی به حیاط خانه داشت. استقلال بیشتری پیدا کردم. دوستانم به دیدنم می‌آمدند. کم کم به خودم آسان‌گیر‌تر شده بودم و آرامش بیشتری داشتم.

جهان اطرافم مرتب بر طبل سخت‌گیری می‌کوبید و آسان‌گیری‌های من را نکوهش می‌کرد. در طول آن سالها همه جا همه کس به من ضرورت جدی گرفتن همه چیز جهان را یادآوری کردند. بارها عواقب سهل ‌انگاری را به من گوشزد کردند. سال‌ها با این احساس گناه سر و کله زدم که چرا همه آنچه برای اطرافیانم مهم است به نظر من مهم نمی‌آید.روزها گذشت و من به مرور زمان یاد گرفتم که سخت‌گیری را تنها به ضرورت و برای معدود جنبه‌های زندگی به کار بگیرم. یاد گرفتم که با طبیعت خودم و جهان کنار بیایم و از تقلا برای تغییر هر چیز و همه چیز دست بردارم. به تدریج از زیر بار نکوهش‌ها در آمدم و توانم را تنها صرف مراقبت از آنچه اهمیت داشتی کردم.

امروز که به آن روزها فکر می‌کنم و به سرنوشت همنسلان سختگیرم نگاه می‌کنم به نسخه نوجوانم درود می‌فرستم که با همان تجربه اندک و روح خامش به درستی به آسان‌گیری پناه برد. نوجوانی که به رغم سن کمش فهمید که جهان این همه سوژه جدی ندارد. نوجوانی که خیام را نمی‌شناخت ولی فهمید این همه سخت‌گیری با روح آدمی و رشد او در تضاد است. نوجوانی که فهمید همه حرف‌های بزرگتر‌ها را هم نباید جدی بگیرد. نوجوانی که هر چه دارم را مدیون درکش از جهان هستم که برایم به یادگار گذاشت. خیر ببینی نسخه پانزده ساله‌ام که از آدم بزرگ‌های دور و برت بهتر می‌فهمیدی…


و این‌بار کسی چانه‌اش را در دست گرفت، یا عینکش را جابجا کرد، یا تکیه داد به صندلی و با همان چهره و رفتاری که دیده‌ایم پرسید که همه این تقلاهای فردی و اجتماعی که می‌کنی، همه این زحمات ریز و درشتی که می‌کشی، همه تلاشی که برای به سامان رساندن زندگانی این ‌و آن می‌کنی، برای چیست؟ و اصلا تمام این دوندگی‌ها در این جهانی که این همه زور پلیدی به نیکی می‌چربد “که چه بشود؟”به یادش بیاور که بیشتر آنچه برایش جنگیده‌ای برای پاسخ به آن بوده “که چه نشود؟” که رنج بیشتر نشود، که اشک فزونی نگیرد، که امید نمیرد، که مرگ بر زندگی پیروز نشود، که انسان تسلیم یاس نشود، که جهان در تاریکی غرق نشود، که صدای مهربانی خاموش نشود.

به یادش بیاور که آدمی که برای حفظ آخرین سنگر در نبرد با سیاهی است از دوردستی آرزوهایی که یک روز شاید شدنی از کار در بیایند نمی‌‌ترسد…


کوهن یه جا میگه “عزیزم من قبلا اینجا بودم، این اتاق را قبلا دیدم. رو این زمین قبلا قدم زدم. من قبل از آشنایی با تو تنها بودم.”
هر کدوم از ما یه جاهایی هست که قبلا بودیم ولی دیگه نمیخوایم بریم. اتاق‌هایی هست که ازش خاطره خوشی نداریم، زمین‌هایی هست که زخمی مون کرده. هر کدوم از ما جاهایی هست که ازش دوری می‌کنیم، وضعیت‌هایی هست که ازش فراری هستیم، شرایطی هست که ازش گریزانیم.
هر کدوم از ما نسخه تاریک و دوست نداشتنی ای داره که محصول جاهاییه که دیگه نمی‌خوایم بهش پا بذاریم، محصول شرایطی که خودمون را تو اون شرایط دوست نداریم، یادآور اتاق‌هایی که نمی‌خوایم بهشون پا بذاریم، زمین‌هایی که نمی‌خوایم روش قدم بزنیم.

هر کدوم از ما نسخه‌ای داریم که نمی‌خوایم دوباره از راه برسه.


رفته بودم سر انباری وسایل به جا مانده از اسباب‌کشی. یک هدیه قدیمی بود که هر چه فکر کردم یادم نیامد چه کسی چه زمانی زحمتش را کشیده. حس غریب ناتوانی در بازیابی کامل یک خاطره خوب. حس گم کردن تکه مهمی از یک اتفاق شیرین. انگار کسی قسمتی از نقاشی زیبایی را پاک کرده باشد. انگار لامپی از لامپ‌های خانه ذهنت سوخته باشد. انگار یکی از بهانه‌های دلخوشی را از تو دزدیده باشند. انگار درختی از درختان خیالت را آفت زده باشد. انگار بخشی از پس‌انداز عاطفیت را از دست داده باشی.


تسلیم نشو، خفه خون نگیر، نترس، پنهان نشو، فرار نکن، قهر نکن، در را نبند، محو نشو، خشمگین نشو، داد نزن، حمله نکن، بی‌رحم نشو.

سرجات وایسا، حرفهات را با آرامش بزن، بگو که هستی و جایی نمیری، اما زیر بار حرف زور هم نمیری.

راه درستش همینه.

20 last posts shown.