حضور (نوشته‌های امیرعلی بنی‌اسدی)


Channel's geo and language: Iran, Persian
Category: not specified


تا نگویند اسیران کمند تو کمند

Related channels  |  Similar channels

Channel's geo and language
Iran, Persian
Category
not specified
Statistics
Posts filter


جایی خواندم که اتفاق‌های بزرگ تنها برای کسانی می‌افتند که جرات تعریف کردنشان را داشته باشند. انگار آدمی که جرات روایت کردن ندارد، شایستگی رخداد‌ بزرگ را ندارد. انگار زندگی جایی رخ می‌دهد که اتفاق بزرگ سر راه آدم شجاع قرار می‌گیرد. انگار آنچه روایت نشود، بود و نبودش یکی است.انگار نیستی سرنوشت همه اتفاقات بزرگی است، که از بخت بد، سر راه ترسو‌ها قرار گرفتند.


امروز، در دومین روز زمستان داشتم به این فکر می‌کردم که صلح با جهان بزرگ‌ترین دارایی ماست. دو روز پیش، در آخرین روز پاییز، نمایش مالی سویینی را دیدم. داستان زن نابینایی که در صلح با خود زندگی می‌کند تا اینکه پزشکی از راه می‌رسد و با این استدلال که زن چیزی برای از دست دادن ندارد چشمان او را جراحی می‌کند. زن بینایی را به دست می‌آورد ولی صلح پیشین را از دست می‌دهد. پزشک جایی در انتهای نمایش می‌گوید اشتباه ما این بود که فکر کردیم مالی چیزی برای از دست دادن ندارد.

هر کس لابد چیزهایی دارد, که ممکن است از دست بدهد، و چیزهایی ندارد که ممکن است آرزوی به دست آوردن‌شان را داشته باشد. از میان همه اینها صلح درونی اما پر ارزش‌ترین است. همان که از دست دادنش جبران ناپذیر و به دست آوردنش بزرگ‌ترین موفقیت است. انگار هیچ‌ دستاوردی ارزش از دست دادن آرامش نهفته در صلح درون را ندارد.


فیلم شغال (۱۹۹۷)را می‌دیدم. جایی در فیلم بروس ویلیس فردی را برای ساخت اسلحه خودکارش استخدام می‌کند. سازنده اسلحه (جک بلک) اسلحه‌ای می‌سازد که کمی خطای نشانه‌گیری دارد. بروس ویلیس از بلک، که روز قبل پول بیشتری هم برای زحماتش طلب کرده، می‌خواهد پاکت سیگاری به دست بگیرد. ویلیس سپس پاکت را نشانه می‌گیرد و به خاطر همان خطای نشانه‌گیری در اسلحه، گلوله دست بلک را قطع می‌‌کند. در صحنه پایانی بلک در میان گلوله‌هایی که به سمت او شلیک می‌شود در میان آتش جان می‌دهد . بروس ویلیس با خونسردی صحنه را نگاه می‌کند.

رفتار ویلیس من را به یاد رفتار سایکوپت‌ها انداخت. انسان‌هایی بی‌رحم و فاقد همدلی. انسان‌هایی که کوچکترین خطا را با سنگین‌ترین واکنش کیفر می‌دهند. انسا‌ن‌هایی که در کمال خونسردی می‌توانند رنج دیگری را تماشا کنند، چرا که تصمیم گرفته‌اند که او مستحق چنین رنجی است.
ترسناک‌ترین آدم‌ها سایکو‌پت‌ها هستند.


می‌دونی شرط لازم برای درست بودن یه تصمیم چیه؟ اینکه تصمیم درست بی‌هزینه نیست، تصمیم درست بدون نگرانی نیست، تصمیم درست گارانتی نداره.
تصمیم‌های به ظاهر بی‌هزینه، ظاهرا بدون نگرانی و گارانتی شده بیشتر از اینکه ریشه در واقعیت داشته باشن محصول توهم و خیالبافی ما هستن.
دنیای واقعی روی بده بستان ساخته شده، پایه‌ش هزینه و فایده است، اساسش بر ریسک‌های کوچیک و بزرگه.
می‌‌خوام بگم به تصمیم‌گیریهای جدی زندگی که رسیدی دنبال آپشن هزینه صفر نگرد، دنبال گارانتی نگرد، دنبال خیال صد در صد راحت نگرد. زندگی از این آپشن‌ها نداره.

اینا را رفیقم به یادم آورد، همین چند روز پیش.


سیروس علی‌نژاد در مصاحبه با اندیشه‌پویا یک جا شکایت می‌کند که در جوانی کوکب هدایتی نداشته و مجبور شده خودش راه و چاه را یاد بگیرد و این من را یاد پدرم می‌اندازد که بارها از او شنیده‌ام که در جوانی راهنمای درستی نداشته وگرنه مثلا دانشکده پزشکی را رها نمی‌کرد و این به یاد آوردن می‌کشدم به این خیال و تصور که آدم‌های این دوره زمانه که ما و از ما جوانتر‌‌ها باشند وسط این همه راهنما و صفحه و مطلب الهام‌بخش و متن‌های کوتاه و بلند و پادکست و وبلاگ و این همه چراغ و لامپ و البته کوکب هدایت چه گلی به سر و صورت این جامعه زده‌اند و قرار است بزنند.

در همین افکار شناورم که این ایمان قدیمی در دلم زنده می‌شود که کواکب هدایتی اگر هستند بزرگترین و درخشانترین‌شان گاهی در دل و جان خود ماست و در لایه‌های وجدان‌مان. پس رسالت بزرگترمان، بزرگتر از یافتن راهنمای بیرونی، مراقبت از همان شمع درونمان است که گاهی از هر منبع بیرونی به دردبخورتر است.

و این من را یاد خاطره دایی عزیزم می‌اندازد که نقل می‌کرد که یکبار استاد محمد تقی به دکتر علی گفته بود ما که این همه خوانده‌ایم این اندیشه‌های تو به ذهنمان نمی‌رسد و دکتر گفته بود دلیلش همین است که من آن همه نخوانده‌ام.

همه اینها را گفتم که بگویم انگار گاهی هم باید از آلودگی نوری و از تعدد چراغ‌ها، بیشتر از غروب‌های تیره و روشن و زمان‌های نیمه تاریک ترسید. گاهی تعدد راهنما‌ها سرگردانی و سرگیجه می‌آفریند. گاهی یک خورشید در دوردست‌ها بهتر از هزار کوکب دم دست است.


در حکایت ابراهیم ادهم هست که وقتی به جانش آتش افتاد راهی شکار شد. در شکار بود که آهویی از راه رسید. ابراهیم قصد شکار داشت که آهو به زبان درآمد و گفت من به شکار تو آمده‌ام و بعد گفت تو را برای همین کار آفریده‌اند که می‌کنی.

انگار درس بزرگی که مرتب از یاد می‌بریم همین است. اینکه همیشه اتفاقات بزرگ به دست گردن‌کلفت‌های جهان رقم نمی‌خورد. همیشه درس‌های بزرگ از دهان پیرمردان گفته نمی‌شود. همیشه تحولات عمیق با زرق و برق و های و هوی از راه نمی‌رسند. بزرگترین درس را گاهی از کودکی می‌گیریم، گاهی از اتفاق کوچکی، گاهی از آهویی که به شکار ما، به خیال خودمان شکارچیان، آمده است.


آدمیزاد است دیگر، یکجا زورش تمام می‌شود. داد و بیداد‌هایش را که کرد، دست به یقه گرفتن‌هایش که به آخر رسید، مشت‌ها و لگد‌هایش را که زد، خوب که خاکی شد، لباس‌هایش که پاره شد، تن و بدنش که زخمی شد، خون‌های سر و صورتش که لخته شد، بعد از همه این‌ها، یکجا توانش ته می‌کشد. آدمیزاد است دیگر، به اینجا که رسید، تازه اندوهگین می‌شود. تازه تتمه ناسازگاری‌هایش با جهان، هر آنچه که فرصت بیرون ریختنش را نیافت، می‌ریزد داخل، می‌ریزد به روح و روانش، می‌‌ریزد پای درخت افسردگی و اندوه.
آدمیزاد است دیگر، زور و توانش در جنگ با جهان که تمام شد، زخمی و مجروح به جنگ دنیای درونش می‌رود.
آدمیزاد است دیگر، عقلش برسد، بعد از هر شکست آماده می‌شود برای شکست بعدی.


دو جور خیره شدن داریم. یکی اونی که به یه جا نگاه می‌کنه و هیچی جز اون یه جا را نمیبینه. یکی هم اونی که جوری تو افکارش غرق شده که فقط چشماش به یه جا خیره است وگرنه همه چی براش نامرئیه و دیگه هیچی را نمی‌بینه.

یه دسته گرفتاری‌ها هم مال همینه. مال‌ اشتباه گرفتن خیره شدن مدل دومی با اولی: وضعیت آدم نامرئی‌ای که فکر می‌کنه در کانون توجهه.


یه اصطلاحی هم فرنگی‌ها دارن میگن “از آدم‌های بهتر از این، بدتر از اینش رو دیدم”. مال وقتی که آدمی که انتظار زیادی ازش نداری بهت بدی می‌کنه. همون وقتی که برای دلداری خودت، برای راحت‌تر بخشیدن کسی که بدی کرده، به خودت یادآوری می‌کنی که بابا اونی که در گذشته آنقدر انتظارم بالا بود ازش، چه بلاهایی که سرم نیاورد، این بنده خدا که از اولش هم انتظار بالایی نداشتم ازش.
حالا روزگار هم همینطوریه، آدمی که تو روزهایی خوب زندگی با تلخی‌های اساسی سورپرایز شده به روزهای سخت که برسه، از این تلخی‌های معمولی خیلی دردش نمیاد. آدمی که وسط روز و روزگار خیلی بهتر اتفاقات خیلی تلخ‌تری دیده، از پس روزهایی که از اول هم انتظار زیادی ازشون نداشت، برمیاد.
آدمی که از پس اونا براومد، از پس اینا هم برمیاد.


و ما همین ذوق زندگی را داریم، همین که همزاد شوق است، همین قند در چای زدن و در دهان گذاشتن، همین گذراندن چند لحظه‌ای که طول می‌‌کشد تا طعم شیرینی در دهان‌مان بنشیند. ما همین ذوق زندگی را داریم، همین دست دراز کردن، گوشی را برداشتن، با دیدن نام آدمی که دوستش داریم لبخند زدن. ما همین ذوق زندگی را داریم، به یک گل زیبا خیره شدن، بویش کردن، چند شاخه‌اش را، گلدانش را، خریدن. ما همین ذوق زندگی را داریم، با شنیدن صدای خنده‌های کودکان خندیدن، با به راه افتادن‌شان به هیجان آمدن، با حرف زدن‌شان خوشحال شدن. ما همین ذوق زندگی را داریم، با آنهایی که دوستشان داریم نشستن و گپ زدن، در کنارشان قدم زدن، با بودنشان خاطرات ساختن.

زندگی برای ما چیزی جز ذوق و شوقش نیست، ذوق و شوق آمدن لحظه‌ بعدی که در راه است.
پس همین است که باید برای ذوق و شوق با هر چیز که لحظه بعد را ترسناک می‌کند بجنگیم.

انگار هر چیزی که از ذوق و شوق ما کم می‌کند، تکه‌ای از زندگی ما را می‌رباید.


یک چیزی می‌خواهیم مثل شیر آب گرم برای وقت‌هایی که دلمان از یاس و ناامیدی یخ زد، از جهان و آدم‌هایش دلسرد شدیم، از اندوه به لرزیدن افتادیم. شیر را می‌خواهیم تا در چنین وقت‌هایی دست دراز کنیم بازش کنیم تا کم کم گرمای مطبوعش جانمان را زنده کند.بعد یک چیزی می‌خواهیم مثل شیر آب سرد، برای وقت‌هایی که هول کردیم، وقت‌هایی که کله‌مان از ترس و وحشت داغ شد، وقت‌هایی که آتش اضطراب و نگرانی به تن‌مان افتاد. شیر را می‌خواهیم تا در چنین وقت‌هایی دست دراز کنیم بازش کنیم تا کم‌کم خنکی دلچسبش از راه برسد و آسوده‌مان کند.

از جهان همین دو چیز را می‌خواهیم، چیزی شبیه شیر آب گرم، چیزی شبیه شیر آب سرد.


گاهی هم اولین قدم پیدا کردن حوصله‌ای است که از دست داده‌ایم. حوصله‌ای که یکروز فراوان داشتیم و یک وقت یکی یکجا همه را دزدید و برد. حوصله‌ای که انگار داشتنش پیش شرط همه چیز است. حوصله‌ای که وقتی نباشد قدم از قدم بر‌نمی‌داریم.
پس گاهی می‌دانیم مقصد کجاست، مسیر کدام است، چمدان‌مان کجاست، بلیط سفر در کدام کشو است و با این همه بی‌حوصلگی و بی‌تفاوتی رهایمان نمی‌کند. چنین وقت‌هایی است که اولین ماموریت و رسالت ما جمع‌آوری تکه‌های کوچک حوصله از دور و برمان است. افزودن ذرات کوچک حوصله به خورجین حوصله‌مان. گذشتن از بی‌حوصلگی و بی انگیزگی.
گاهی مهم‌ترین جنگ ما همین است، جنگ بازپسگیری حوصله.


خیلی وقت پیش با خودم قرار گذاشتم وقتی غمگین هستم به فلسفه زندگی فکر نکنم. دلیلش هم این بود که به تجربه فهمیده بودم که این جور مواقع همیشه سر از فلسفه‌هایی در می‌آورم که تاریک و ناامید کننده است. فلسفه‌هایی که کاری جز یافتن شواهد جدید برای اندوه و بدبختی ندارد. فلسفه‌هایی که کمکی به حل مسئله‌ها نمی‌کند. از همان وقت، روزهای غمگین که از راه می‌رسد، چراغ‌های فلسفه را خاموش می‌کنم و به خودم یاداوری می‌کنم که این روزهای اندوهگین مشابه روزهای اندوهگین پیش نوبتی دارد که یک روز به پایان می‌رسد.
فلسفه بافی را گذاشته‌ام برای روزهای روشن.


تو‌ دنیایی که همه زخمی هستند سه دسته آدم بیشتر نداریم، اونی که دنبال مداوای زخمی‌هاست، اونی که یه کناری افتاده منتظره زخم‌هاش خوب شن، و اونی که دنبال زخم جدید زدن به اوناییه که فکر می‌کنه زخمیش کردن.

اگه دنیا هنوز جای قابل تحملیه به خاطر دسته اوله.


آدمی که دور تا دورش را دریای بی‌تفاوتی گرفته باید با هر تقلایی که شده یک جزیره برای خودش دست و پا کند. جزیره‌ای که در آن یک مختصر حساسیتی باقی مانده باشد. جزیره‌ای که هنوز بشود در ساحل آن ایستاد و برای چیزی خشمگین شد و فریاد کشید. جزیره‌ای که بشود در یک سمتش ایستاد و به یک سمتش پا نگذاشت. جزیره‌ای که بشود روی شیرینی میوه یکی از درخت‌هایش قسم خورد. جزیره‌ای که تپه‌ای داشته باشد برای گریستن و تپه دیگری برای از ته دل خندیدن. جزیره‌ای که همه چیزش بی‌قدر و بی‌ارزش نباشد. جزیره‌‌ای که در آن درست و نادرست، گرم و سرد، راست و دروغ، بالا و پایین، کم و زیاد، قدیس و گناهکار هنوز در چشم آدم‌ها با هم تفاوت داشته باشند. جزیره آدم‌هایی که تسلیم بی‌تفاوتی نشده‌اند.


اگر می‌توانستم کلمه‌ای بسازم و به زبان فارسی بیفزایم “درسناک” را می‌ساختم، به معنای پر از درس و شبیه دردناک که به معنی پر از درد است. درسناک را می‌ساختم برای زمان‌هایی که آدم‌ها در وضعیتی قرار می‌گیرند که از آن درس‌های بزرگ و فراوانی می‌آموزند. درسناک را می‌ساختم برای زمان‌هایی که آدم‌ها در وضعیتی قرار می‌گیرند که حجم زیادی از آنچه درست می‌دانستند نادرست از کار در می‌آید. درسناک را می‌ساختم برای زمان‌هایی که آدم‌ها در وضعیتی قرار می‌گیرند که ناگهان غبار‌های دور و برشان می‌نشیند، ابرها کنار می‌رود، و آنچه پیش از این نمی‌دیدند، آشکار می‌شود.
درسناک را می‌ساختم برای وضعیتی که آگاهی سیل‌وار از راه می‌رسد. وضعیتی که گاهی دردناک هم هست.


و کار ما آدم‌ها شاید همین است که بین صفا و مروه تمام عمر بدویم. همان صفا که گفته‌اند محل فرود آدم به زمین و همان مروه که محل فرود حواست. همان صفا و مروه‌ای که شاید نماد تمام تناقضاتی است که در دوگانه‌‌های جهان به ودیعه گذاشته شده. و انگار بی‌سبب نیست که این دویدن را سعی نامیده‌اند، که یعنی تلاش و تقلایی تکراری، بی‌مقصد و پایان‌ناپذیر و البته در میان همه این تقلا‌ها رخداد شگفت‌انگیزی که زندگی می‌خوانیمش، آنچه در میان همه این دویدن‌های بی‌مقصد رخ می‌دهد، جایی در میان این سعی تمام نشدنی، این جستجوی پایان نیافتی برای رساندن جرعه آبی به اسماعیلی، یافتن معنایی پایدار برای اکنون و آینده ، روایتی باور‌کردنی برای جهان ما هاجران و مهاجران این جهان، مایی که هرگز نخواهیم دانست از کدام بهشت نخستین گریخته‌ایم که قرن‌هاست راه بازگشت‌مان را پیدا نمی‌کنیم….


خیلی سال پیش در دبستانی در کانادا پوستری دیدم که روی آن خطاب به کودکان نوشته بود هر چه هستی باش، قدر نشناس نباش.
دو سه روز پیش از قول اکهارت توله جایی خواندم که اگر یک “سپاسگزارم” تنها نیایش شما در تمام عمر باشد، همین یک نیایش کافی است.
انگار اساسی‌ترین دوگانه جهان همین است، قدرشناسی و قدرنشناسی، شبیه به سپاسگزاری و ناسپاسی، شبیه به دوست داشتن سهم ما از جهان و نارضایتی از آن، شبیه به شکرگزار بودن و نبودن.
از اینجا که نگاه می‌کنم همه تمایز‌های پیشین بی‌معنا به نظر می‌آید…


جهان یک خبر خوب دارد، یک خبر بد. خبر بد این است که پوچی یواش یواش می‌آید، به قول ایتالیایی‌ها پیانو پیانو. شبیه تنهایی که آرام آرام دور و برت را خلوت می‌کند، با‌حوصله فراوان، به تدریج.

پوچی با پایین کشیدن پرچم‌های برافراشته شروع می‌کند. با کندن تکه تکه هر آنچه یک وقتی به زندگی معنا می‌داد، با ربودن یکی یکی آدم‌هایی که به زندگی رنگ می‌دادند، با بی‌اعتبار کردن کلمات، کلماتی که که یک روز تمام حقیقت را نمایندگی می‌کردند.

دوستم دو سه روز پیش حرف خوبی زد، گفت تاریکی وجود ندارد، نبود روشنی است که همه جا را تیره می‌کند. پوچی هم وجود ندارد. نبودن یک کلمه معتبر، یک آدم رنگی، یک پرچم برافراشته است که جهان را خالی و بی‌معنی می‌کند، پس تاریکی را یک شمع به پایان می‌رساند، پوچی را یک معنای بزرگ.

خبر خوب ماجرا همین است، اینکه پوچی اگرچه ذره ذره از راه می‌رسد، اما ناگهان می‌رود.


من از “مدت‌های طولانی” می‌ترسم. از باز کردن دری که مدت‌های طولانی بسته بوده، آدمی که مدت‌های طولانی ندیده‌ام، رفتن به جایی که مدت‌های طولانی نرفته‌ام. مدت‌های طولانی همیشه پشت‌شان به جایی گرم است. همیشه چیز پرزوری هست که هوای مدت‌های طولانی را دارد. چیزی هست برای سالها نگذاشته مدت‌ ها دست هم را رها کنند. بهارها و تابستان‌ها آمده و رفته، پاییز‌ها و زمستان‌ها یکی یکی آمده‌اند و رفته‌اند و مدت‌های طولانی خم به ابرو نیاورده‌اند. مدت‌ها هر چه طولانی‌تر زورشان بیشتر.
مدت‌های طولانی رسم‌های غریبی دارند. دو دستی یک اندوه را جایی نگه‌می‌دارند. یک کینه را در آغوش می‌گیرند. آدم‌ها را دور از هم نگه می‌دارند.
مدت‌های طولانی دلشان بخواهد آدم‌ها را عوض می‌کنند، دل‌ها را سرد می‌کنند، غذا‌ها را از مزه می‌اندازند، دیوار‌ها را خراب می‌کنند، جوان‌ها را پیر می‌کنند.
از مدت‌های طولانی هر کاری بر می‌آید.

20 last posts shown.