#یادداشت_روز
🔵دو روز قبل از زندان
✍: امیرساعی
گرمای شدید اوایل تابستان ، حسابی کلافه ام کرده بود و فضای گرم داخل اتوبوس و تراکم مسافرینش ،حتی نفس کشیدن را برایم سخت کرده بود. قرار بود دو روز بعد خودم را به زندان معرفی کنم و بهمین خاطر به سرعت هرچه تمامتر در حال برنامه ریزی کارهای آتی شخصی بودم. ناگهان صدای داد و فریاد یک دختر جوان سکوت را شکست:
آقای راننده !! آقای راننده!!! لطفا کولر ماشین را روشن کنید
راننده که چهره خشن و منحصر بفردی داشت، و در کنار پنجره نیمه باز صندلی شوفر، باد ملایمی هم ، باعث خنک شدنش میشد، خودش را به نشنیدن زد و صدای ترانه را مقداری بلندتر کرد. و مسیر را ادامه داد.
دقایقی گذشت و همین دختر جوان که از شدت گرما به جان آمده بود، با صدای بلندتری گفتند: آقای راننده نشنیدید!؟ کولر را روشن کنید مسافرین از گرما تلف شدند آخه!! ما گوسفند نیستیم که! پول دادیم کولر را روشن کنید.
مسافرین با شنیدن لحن این دختر جوان محکم خندیدند و آرام با همدیگر شروع به پچ پچ کردند.
راننده جواب داد : سروصدا نکن دختر! بگیر بشین! روشن میکنم بوقتش
من هم در صندلی کناری ( روبرو) این دختر جوان نشسته بودم ، ترجیح دادم سکوت کنم. گوشی را باز کردم تا مقداری خودم را با مرور اخبار سرگرم کنم. گرما واقعا طاقت فرسا بود و راننده در روشن کردن کولر ماشین کوتاهی میکرد. پس از گذشت دقایقی، دختر جوان برخاست و با فریادی عجیب داد زد: آقای راننده کری؟؟؟ یا کوری و نمیبینی مسافرین از شدت گرما غرق عرق شده اند؟؟؟ کولر رو باز میکنید یا ما پیاده بشیم ؟؟
باز هم صدای خنده و همهمه مسافرین اتوبوس برخاست و همه سکوت کردند. ناگهان دختر جوان رو به من کرد وگفت:
از هیکلت خجالت نمیکشی ؟؟
حرف زدن بلد نیستی؟؟!
چرا سکوت کردی؟
مگه گرما رو نمیبینی؟
مرد به این گندگی، نشستی و گوشی نگاه میکنی، اونوقت من دخترجوان باید پاشم از حق شما دفاع کنم و با راننده جنگ کنم؟ من اعتراض کنم؟
عجب آدمهای بی تفاوتی هستید شماها؟
سرم گیج رفت و بعد از چند ثانیه مکث:
گفتم:
راستش را اگر بخواهی
من نه اعتراض بلدم
نه انتقاد بلدم
نه حرف زدن بلدم
نه نوشتن بلدم
نه مطالبه گری بلدم
کوله پشتی دارم، پر از خرت و پرتی که در زندان به دردم بخورد.
همین ! فعلا برایم کافیست!
صدای خنده محکم مسافرین برخاست و من برای لحظاتی خودم را در میان این خنده ها گم کردم.
خنده های ننگین مسافرین اتوبوس و فریادهای شیرین دخترک جوان، و سکوتی پر از فریاد در درونم، در من ، هذیانی دیگر را متولد ساخت.
به تبریز رسیدیم و من کوله پشتی ام را برداشتم و پیاده شدم و از دنیای مسافرین گرفتار اتوبوس جدا شده و پس فردای آن روز وارد زندان تبریز شدم.
#امیرساعی
#قلم_روشن
༻༠༺༻🦋༺༻༠༺
📡 @amilii ☜ دنیزسسی
༻༠༺༻🦋༺༻༠༺
#پیج دنیزسسی در اینستاگرام👇
https://www.instagram.com/_deniz_sasi
پل ارتباطی :
@amirsaeinia
🔵دو روز قبل از زندان
✍: امیرساعی
گرمای شدید اوایل تابستان ، حسابی کلافه ام کرده بود و فضای گرم داخل اتوبوس و تراکم مسافرینش ،حتی نفس کشیدن را برایم سخت کرده بود. قرار بود دو روز بعد خودم را به زندان معرفی کنم و بهمین خاطر به سرعت هرچه تمامتر در حال برنامه ریزی کارهای آتی شخصی بودم. ناگهان صدای داد و فریاد یک دختر جوان سکوت را شکست:
آقای راننده !! آقای راننده!!! لطفا کولر ماشین را روشن کنید
راننده که چهره خشن و منحصر بفردی داشت، و در کنار پنجره نیمه باز صندلی شوفر، باد ملایمی هم ، باعث خنک شدنش میشد، خودش را به نشنیدن زد و صدای ترانه را مقداری بلندتر کرد. و مسیر را ادامه داد.
دقایقی گذشت و همین دختر جوان که از شدت گرما به جان آمده بود، با صدای بلندتری گفتند: آقای راننده نشنیدید!؟ کولر را روشن کنید مسافرین از گرما تلف شدند آخه!! ما گوسفند نیستیم که! پول دادیم کولر را روشن کنید.
مسافرین با شنیدن لحن این دختر جوان محکم خندیدند و آرام با همدیگر شروع به پچ پچ کردند.
راننده جواب داد : سروصدا نکن دختر! بگیر بشین! روشن میکنم بوقتش
من هم در صندلی کناری ( روبرو) این دختر جوان نشسته بودم ، ترجیح دادم سکوت کنم. گوشی را باز کردم تا مقداری خودم را با مرور اخبار سرگرم کنم. گرما واقعا طاقت فرسا بود و راننده در روشن کردن کولر ماشین کوتاهی میکرد. پس از گذشت دقایقی، دختر جوان برخاست و با فریادی عجیب داد زد: آقای راننده کری؟؟؟ یا کوری و نمیبینی مسافرین از شدت گرما غرق عرق شده اند؟؟؟ کولر رو باز میکنید یا ما پیاده بشیم ؟؟
باز هم صدای خنده و همهمه مسافرین اتوبوس برخاست و همه سکوت کردند. ناگهان دختر جوان رو به من کرد وگفت:
از هیکلت خجالت نمیکشی ؟؟
حرف زدن بلد نیستی؟؟!
چرا سکوت کردی؟
مگه گرما رو نمیبینی؟
مرد به این گندگی، نشستی و گوشی نگاه میکنی، اونوقت من دخترجوان باید پاشم از حق شما دفاع کنم و با راننده جنگ کنم؟ من اعتراض کنم؟
عجب آدمهای بی تفاوتی هستید شماها؟
سرم گیج رفت و بعد از چند ثانیه مکث:
گفتم:
راستش را اگر بخواهی
من نه اعتراض بلدم
نه انتقاد بلدم
نه حرف زدن بلدم
نه نوشتن بلدم
نه مطالبه گری بلدم
کوله پشتی دارم، پر از خرت و پرتی که در زندان به دردم بخورد.
همین ! فعلا برایم کافیست!
صدای خنده محکم مسافرین برخاست و من برای لحظاتی خودم را در میان این خنده ها گم کردم.
خنده های ننگین مسافرین اتوبوس و فریادهای شیرین دخترک جوان، و سکوتی پر از فریاد در درونم، در من ، هذیانی دیگر را متولد ساخت.
به تبریز رسیدیم و من کوله پشتی ام را برداشتم و پیاده شدم و از دنیای مسافرین گرفتار اتوبوس جدا شده و پس فردای آن روز وارد زندان تبریز شدم.
#امیرساعی
#قلم_روشن
༻༠༺༻🦋༺༻༠༺
📡 @amilii ☜ دنیزسسی
༻༠༺༻🦋༺༻༠༺
#پیج دنیزسسی در اینستاگرام👇
https://www.instagram.com/_deniz_sasi
پل ارتباطی :
@amirsaeinia