🔴تاجری بود عقيم. هرچه زن می گرفت بچه دار نمی شد و زنها به خاطر نزاییدن طلاق می داد. دختری را عقد کرد و برایش شرط گذاشت که اگر توهم تا سال آینده بچه ای برای من به دنیا نیاوری طلاقت می دهم،
زن نیز بسیار ناراحت شد و گفتار شوهر را به مادرش گفت؛ مادر گفت «غصه نخور بچه خمیره خدا کریمه
🔥این دختر مادری داشت آتشپاره و خیلی زرنگ، مادرش قدری خمیر درست کرد و روی شکم دخترش گذاشت و رویش پوست کشید و به دختر گفت:« هر وقت که تاجر به خانه آمد به او بگو من بچه دار هستم.»
😳دختر گفت:« مادرجان، من که بچه ندارم. تو قدری خمیر روی شکم من گذاشته ای. من چطور بگویم بچه دارم؟»😱
مادرگفت:« نترس بچه خمیره، خدا کریمه» و هر طوری بود دختر را متقاعد کرد.
تاجر که شب به خانه آمد....
👈
ادامه داستان..