Forward from: بینش
آتش دلی که هنوز سرد نشده است
📝 حسن العثمان
این پیروزی را از دور دنبال کردم و افتخار مشارکت عملی در آن را نداشتم. آرزو داشتم که من هم اسلحه به دست و فاتحانه وارد دمشق میشدم.
در سال ۱۹۸۰، حافظ اسد برادر دوقلویم محمود را کشت. او حتی هجده سالش کامل نشده بود. جنازهٔ او را به تانک بستند و در خیابانهای شهرمان «الباب» گرداندند و بعد حتی جنازهاش را به ما ندادند و حتی نمیدانم او را کجا دفن کردهاند، اگر دفنش کرده باشند.
چهارده ماه بعد، برادرم قتیبه را که بیست و چهار سال داشت کشتند و جنازهاش را در رود العاصی انداختند، به این گمان که گم شود و کسی پیدایش نکند اما ارادهٔ خداوند این بود که رود جسد او را چند روز بعد به یک جای عمومی در شهر حمص برساند و مردم جسد را ببینند. بعدا پلیس به نزد مادرم آمد - من و برادرم آن هنگام برای نجات خود به عربستان سعودی رفته بودیم - و مادرم را مجبور کردند زیر برگهای را امضا کند مبنی بر اینکه برادرم به علت غرق شدن در رودخانه مرده است وگرنه جسد را تحویل نخواهند داد. بعدا سربازان ارتش جسد او را آوردند و مادرم با دستانش برادرم را در خاک گذاشت و به کسی اجازه داده نشد که جسد را ببیند. سپس به مادرم گفتند که اگر در جستجوی دلیل مرگ پسرت باشی تو را هم به او ملحق خواهیم کرد.
دردی که دیدم مادر و خواهرانم کشیدند هزاران بار بدتر از خود مرگ است. باور کنید - به خدا قسم دروغ نمیگویم - از آن هنگام وقتی در آینه به چهرهام نگاه میکنم میخواهم به صورت خودم تف بیندازم. احساس میکنم ترسو و ذلیلم و مردانگیام ناقص است. کسی هستم که راه انتقامش را نیافته.
اخبار این پیروزی و سقوط آن جنایتکار را دنبال کردم اما احساس میکنم این یک پیروزی ناقص است که آتش دل مرا خنک نکرد.
🩵 مرکز بینش
سایت | تلگرام | اینستاگرام | فیسبوک
📝 حسن العثمان
این پیروزی را از دور دنبال کردم و افتخار مشارکت عملی در آن را نداشتم. آرزو داشتم که من هم اسلحه به دست و فاتحانه وارد دمشق میشدم.
در سال ۱۹۸۰، حافظ اسد برادر دوقلویم محمود را کشت. او حتی هجده سالش کامل نشده بود. جنازهٔ او را به تانک بستند و در خیابانهای شهرمان «الباب» گرداندند و بعد حتی جنازهاش را به ما ندادند و حتی نمیدانم او را کجا دفن کردهاند، اگر دفنش کرده باشند.
چهارده ماه بعد، برادرم قتیبه را که بیست و چهار سال داشت کشتند و جنازهاش را در رود العاصی انداختند، به این گمان که گم شود و کسی پیدایش نکند اما ارادهٔ خداوند این بود که رود جسد او را چند روز بعد به یک جای عمومی در شهر حمص برساند و مردم جسد را ببینند. بعدا پلیس به نزد مادرم آمد - من و برادرم آن هنگام برای نجات خود به عربستان سعودی رفته بودیم - و مادرم را مجبور کردند زیر برگهای را امضا کند مبنی بر اینکه برادرم به علت غرق شدن در رودخانه مرده است وگرنه جسد را تحویل نخواهند داد. بعدا سربازان ارتش جسد او را آوردند و مادرم با دستانش برادرم را در خاک گذاشت و به کسی اجازه داده نشد که جسد را ببیند. سپس به مادرم گفتند که اگر در جستجوی دلیل مرگ پسرت باشی تو را هم به او ملحق خواهیم کرد.
دردی که دیدم مادر و خواهرانم کشیدند هزاران بار بدتر از خود مرگ است. باور کنید - به خدا قسم دروغ نمیگویم - از آن هنگام وقتی در آینه به چهرهام نگاه میکنم میخواهم به صورت خودم تف بیندازم. احساس میکنم ترسو و ذلیلم و مردانگیام ناقص است. کسی هستم که راه انتقامش را نیافته.
اخبار این پیروزی و سقوط آن جنایتکار را دنبال کردم اما احساس میکنم این یک پیروزی ناقص است که آتش دل مرا خنک نکرد.
🩵 مرکز بینش
سایت | تلگرام | اینستاگرام | فیسبوک